نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: زندگی نامه *شهید مجید دایی دایی*

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll زندگی نامه *شهید مجید دایی دایی*




    پاسدار شهید مجید دایی دایی

    فرزند: علی اکبر


    در 28 شهریور ماه 1342 در قزوین به دنیا آمد؛ و در 30 آبان 1364 در هور الهویزه به آسمان‌ها پر گشود. مزار ایشان در گلزار شهدای شهر قزوین و در جوار بارگاه امام‌زاده حسین بن علی بن موسی(ع) می‌باشد.
    ت
    حصیلات: دیپلم
    وضعیت تأهل: مجرد
    عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

    آنچه میخوانید بخش های از زندگی و سرگذشت شهید مجید دائی است که هر خاطره جداگانه تمرکز می دهد بر سیر معنوی زندگی شهید دائی.
    *****
    سال 42 دنیا آمد. همان زمان که سربازان امام در گهواره‌ها بودند.
    *
    بچه که بود، هر وقت می‌گفتیم: می‌خواهی چه چیزی برایت بخریم؟ ...فقط یک چیز می‌خواست: تفنگ!
    *
    مجید شش هفت سال از من کوچک‌تر بود. هیچ وقت احساس نمی‌کردم که یک برادر کوچک دارم. احساس نمی‌کردم که یک برادر بزرگ هستم و باید مراقب برادر کوچک‌ترم باشم! اصلاً انگار هم‌سن خودم بود!
    بس که با شجاعت و فراست بود. بچه جنوب شهر بودیم.
    همان محله‌ها که هفته‌ای نمی‌گذشت مگر آنکه بچه‌های کوچه ما و کوچه بغلی، یا این محله و آن محله با هم دعوا و درگیری داشتند. حالا یک دفعه هم ما با یک نفر دعوای مختصری کردیم.
    مجید رفته بود طرف را پیدا کرده بود، تهدیدش کرده بود. گفته بود بار آخرت باشد وگرنه... مجید شش هفت سال از من کوچک‌تر بود!

    پنج تا بچه بودیم. مجید از همه کمتر درس می‌خواند و از همه بیشتر نمره می‌گرفت! یک بار رمز کارش را گفت: «این هم از بازی گوشی‌هایم هست! در کلاس درس را خوب گوش می‌کنم. زنگ تفریح‌ها هم مشق‌هایم را می‌نویسم. تا بتوانم در خانه بازی‌ام را بکنم!».
    ***
    در راه‌پیمایی درگیری شده بود. ما هم بودیم ولی زود برگشتیم. شب می‌گفت نترسیدها! فردا هم باید بروید!
    ***
    ارتش افتاده بود دنبال مردم. مجید در خانه را باز کرد؛ و با شجاعت آن‌ها را که بیست سی نفری بودند، داخل حیاط جا داد. یکی دو ساعتی بودند؛ اوضاع که آرام شد رفتند.
    ***
    چهار ماه با هم در یک دسته و در یک سنگر در پاسگاه زید بودیم. خط پدافندی بود. دغدغه‌اش این بود که ما که این جا هستیم چرا نماز جماعت نداریم؟
    می‌گفتیم: اینجا زیر تیر دشمن است! آرام نگرفت تا اینکه به هر زحمتی بود -پس از صرف بیست و هفت هشت روز وقت- یک حسینیه راه انداختیم.
    وقتی اعتراض می‌کردند که امنیت نیست، می‌گفت: فرقی با سنگرهای جمعی ندارد! برای افتتاحیه‌اش هم جشنی گرفتند و اعلام کردند که از فردا نماز در سه وقت برقرار است.
    و بالاخره نماز جماعت را راه انداخت.

    ***
    مجروح شده بود. گفته بودند حق نداری بیایی جبهه! کرده بودنش مسوول فرهنگی سپاه معلم کلایه.
    همان ایام بود که راه افتاد و از هر جا که توانست پول جمع کرد و یک آمبولانس برای معلم کلایه خریدند.
    ***
    مرخصی که می آ‌مد؛ پاتوقش مسجد فاطمه زهرا سلام الله علیها بود.
    نماز مغرب و عشا را که می‌خواندند؛ با بچه‌ها می‌رفتند خانه شهدا: تسلیت می‌گفتند و اندکی هم عزاداری می‌کردند. با هم مسافرت هم می‌رفتند. می‌رفتند مشهد.
    ***
    بی‌سیم‌چی شان تماس گرفت، گفت :زدند! با خمپاره شصت زده بودند به پاسگاهشان. بی‌سیم‌چی گفته بود هر چه می‌گردیم نه فرمانده را پیدا می‌کنیم نه جانشینش را.
    (علی تمجیدی) ارشدشان شهید نوری بود. تا خبردار شد راه افتاد با قایق رفت. تعریف می‌کرد.
    می‌گفت رفتم دیدم پل‌ها داغان شده و بچه‌ها وحشت‌زده -بدون فرمانده- آنجا هستند.
    رفتم آرامشان کردم و مجید را پیدا کردم: افتاده بود داخل آب و خون‌ریزی داشت. فرستادیمش عقب. اما خبری از تمجیدی نبود. گشتیم و گشتیم. بالاخره بعد از نیم ساعت زیر همین پل‌ها تمجیدی را هم پیدا کردیم. امید داشتیم مجید را دوباره ببینیم. اما...
    مجید را که گذاشتیم داخل قایق که بیاوریم عقب ذکر می‌گفت... تو قایق زخم‌هایش را بستم... وقتی خواستیم پیاده‌اش کنیم دیگر رفته بود... امام رضا علیه‌السلام حاجتش را داد... پشتش خون‌ریزی شدید داشت و ما ندیده بودیم...
    ***
    از مال دنیا یک موتور داشت. آن را هم طبق وصیتش دادیم به سپاه. "از این دنیا یک موتور دارم که آن را تحویل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بدهید تا آن را در راه اسلام مصرف کنند؛ و اگر چیزی از من بجا مانده تمام آن را به مصارف الهی برسانید که نمی‌خواهم از این دنیا چیزی به اسم من باقی باشد، حتی به عنوان یک لباس".

    ***
    اولین اعزام بعد از شهادتشان، برای والفجر هشت بود. بچه‌ها رفتند بر سر مزار مجید و علی وداع کردند و خیلی‌شان در همین اعزام به آن‌ها پیوستند.



    امضاء

  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    منبع : دیار رنج

    بخش فرهنگ پایداری تبیان







    امضاء

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. زیبایی، دانایی و نیکویی -- دکتر الهی قمشه ای
    توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* در انجمن فیلم
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 04-08-2017, 23:02
  2. هواپیمای ضد زیردریایی P-3 Orion (کابوس هولناک زیردریایی ها)
    توسط حسنعلی ابراهیمی سعید در انجمن عمليات ها
    پاسخ: 14
    آخرين نوشته: 19-04-2016, 21:09
  3. پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 14-10-2015, 12:28
  4. Root کردن چیست و چه کارایی هایی دارد ؟
    توسط رایکا در انجمن مقالات آموزش و ترفندها
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 29-03-2013, 23:00
  5. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 16:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi