على به سوى نهرى در همان نزديكى رفت تا وضويى تازه كند.
خنكاى آب، آرامش و صفايى تازه در جانش پراكند.
آن دو شيخ دانستند كه على عزم خويش را استوار ساخته است؛
پس آن جا را ترك كردند و راه بازگشت در پيش گرفتند.
پيامبر در حجره ى «امّ سلمه» نشسته بود
و رايحه ى وحى گرد فضاى حجره طواف مى كرد.
چند ضربه به در زده شد. امّ سلمه پرسيد:
- كيست به در مى كوبد؟
پيامبر كه از پيش آگاه بود، گفت:
- در به رويش بگشا.
او مردى است كه خدا و پيامبرش دوستش مى دارند
[هذا رجل يحبه الله و رسوله.]
امّ سلمه در گشود...
كوبنده ى در آن قدر درنگ ورزيد
تا «امّ المؤمنين» به پرده گاه خويش باز گردد:
- سلام بر فرستاده ى خدا!
- سلام بر تو اى ابوالحسن!
پرورده ى پيامبر، سر در پيش و خاموش، گوشه اى نشست.
دانه هاى عرق بر پيشانى گشاده اش چون مرواريد مى درخشيدند...
كلماتى در ژرفناى جانش موج مى زد.
امّا شرم و حيا راه را بر اين احساس بسته بود،
همچون صخره اى سخت كه راه جويبارى را سد مى كند.
پيامبر مى دانست كه در عمق جان على چه احساسى موج مى زند.
با تبسّمى كه همه ى چهره اش را فرا پوشانده بود، گفت:
- اى ابوالحسن! گويا به نيازى آمده اى؛ نيازت را بازگو.
دريچه اى از اميد به روى جوان گشوده شد. لب به سخن گشود:
- اى پيامبر خدا! خداوند مرا با شما و به دست شما هدايت كرد.
اكنون دوست مى دارم كه خانه اى داشته باشم و همسرى كه مايه ى آرامش من باشد.
از اين رو، آمده ام تا دخترتان، فاطمه، را خواستگارى كنم.
امّ سلمه كه به چهره ى پيامبر مى نگريست،
ديد كه تبسّم سراسر چهره ى او را فراگرفته است.
پيامبر گفت:
- اى على! پيش از تو، مردانى فاطمه را به همسرى خواسته بودند
و من او را آگاه كرده بودم،
امّا مى ديدم كه هر بار نشان ناخشنودى بر چهره اش نقش مى بندد.
اينك مهلت بده تا نزد او روم.
پيامبر برخاست و على نيز به احترام، از جاى خويش بلند شد.