صفحه 3 از 24 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 238

موضوع: llı. *.*.ıllبهشت ارغوان{قصه ناتمام حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها}llı. *.*.ıll

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    سرانجام كاروان به سلامت رسيد.

    پدر، شادمان و سبكبار به ديدار دخترش،

    يادگار گرامى اش از خديجه، شتافت؛

    خديجه: آن كه به دوردست كوچيد و او را تنها نهاد.

    دختر، پدرش را غرق بوسه ساخت و در رايحه ى مردى آسمانى غرقه گشت.

    از چشمانش اشك مى جوشيد؛ اشك شادى و اشك رحمت.

    «چه دردى كشيده است محمّد... چه دردها مى كشند پيامبران!»

    چه شگفتى زده شده بودند برخى زنان كه اينك

    به اين مرد از پنجاه گذشته مى نگريستند كه پس از نيم قرن زندگى،

    شبيه كودكى است كه در دامان مادر افتاده است.

    فرستاده ى آسمان به زمزمه ى كلماتى پرداخت

    تا به پرسش هاى برانگيخته شده در آن ريگزاران پايان بخشد:

    - فاطمه، مادرِ پدرِ خويش است. [فاطمه ام ابيها.]

    بدين سان، فاطمه كه سيزده بهار را پشت سر نهاده است،

    مادر بزرگ ترينِ پيامبران مى گردد.

    - فاطمه، پاره اى از پيكر من است.

    [فاطمه بضعه منى.]

    محمّد به چشمان دخترش نظر كرد و در چشمان او

    به جستجوى جوانى برآمد كه جانش را به خدا پيشكش ساخته بود.

    - پدر جان! او آن جاست. پاهايش شكاف برداشته و خون از آن ها جارى است:

    خار و تيغ بيابان، آفتاب سوزان، سختى راه... بى آن كه مَرْكبى داشته باشد.

    چشمان پيامبر برقى زد:

    - او برادر من است. [انه اخى.] آنگاه محمّد روى به سوى برادر مهاجرش كرد.

    جوان نيز به ديدار فرستاده ى آسمان شتافت

    و در يك لحظه همه ى دردهايش را از ياد برد.

    پيامبر قدرى شربت ناب ويژه ى خود را به دستانش پاشيد

    و سپس بر پاهاى جوان مهاجر دست كشيد،

    همانند مادرى دلسوز كه بر سر فرزندش دست مى كشد

    تا آهسته آهسته به خواب رود.

    بدين سان، دردها بار سفر بستند و على احساس كرد

    كه در گهواره ى مادر خويش است.

    او اكنون در دامان مردى بود كه از كودكى، وى را پروريده بود...

    پس آهسته به خواب رفت.

    مرد مكّى برخاست و فرزند كعبه را تنها نهاد

    تا پس از اين سفر جان فرسا در ميان ريگزاران صحرا، نفسى تازه كند.


    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  2. تشكرها 5

    محمدی (23-02-2012), ال یاسین (23-02-2012), رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (17-04-2012)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #22

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    فصل 5

    كاروان به يثرب رسيد و سرود شادمانى فضا را آكنده ساخت:

    - از «ثنيات الوداع» ماهِ كامل بر ما طلوع كرد.

    بدين سان، مادام كه دعاكننده اى خدا را مى خوانَد،

    شكر اين نعمت بر ما واجب است.

    اى كه در ميان ما برانگيخته شده اى!

    تو با دستوراتى آمده اى كه ما به آن ها گردن نهاده ايم.

    تو آمدى و مدينه را غرق نور ساختى.

    خوش آمدى اى بهترين فراخواننده!

    [طلع البدر علينا من ثنيات الوداع- وجب الشكر علينا
    ما دعا لله داع ايها المبعوث فينا جئت بالامر المطاع-
    جئت نورت المدينه مرحبا يا خير داع .]


    اين كلمات شادمانه با هلهله ى زنان در آميخته

    و يثرب جامه اى نو به تن كرده بود.

    «قصواء» راه خود را از ميان جمعيّت گشود و پيش رفت.

    از اين سو و آن سو، اميدوارانه ندا مى آمد:

    - اى پيامبر خدا! در خانه ى من فرود آ

    كه با فراخى و گشادگى پذيراى تواَم.

    - بگذاريد اين مَرْكب به راه خود برود.

    او مأمور است كه مرا در منزلم فرود آورد.

    قصواء به راه خويش ادامه داد تا آنگاه كه به خانه ى «ابوايّوب» رسيد.

    در اين هنگام، رايحه ى وطن را استشمام كرد

    .پس بار خويش فرو نهاد و بر زمين زانو زد.



    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 23-02-2012 در ساعت 02:28
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. تشكرها 4

    محمدی (23-02-2012), ال یاسین (23-02-2012), رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (17-04-2012)

  6. Top | #23

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    در آن نقطه از زمين خدا، پايه هاى مسجدى نهاده شد

    كه مقدّر بود تاريخ و تمدّن را بنا نهد.

    برخى از مسلمانان، در ميان خود به طرح اين پرسش پرداختند:

    «چگونه مردم را به نماز فرا خوانيم؟»

    يكى گفت: همان گونه كه رسم «بنى قريظه» است، در شيپور مى دميم.

    مگر نه اين است كه قبله ى ما با قبله ى آن ها يكى است؟

    ناقوس بهتر است. ناقوس مسيحيان، صدايى سحرآميز دارد.

    امّا رأى آسمان، چيزى ديگر بود.

    جبرئيل فرود آمد و پيام آورد:

    «خداوند امر مى كند كه بانگ اذان برآوريد.»

    در كرانه هاى مدينه، كلمات آسمان جريان يافت.

    «بلال» اينك مسلمانان را فرا مى خواند:

    - خداوند برتر است... به سوى رستگارى بشتاب!

    به سوى نماز بشتاب!

    [الله اكبر... حى على الفلاح، حى على الصلاه.]



    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 23-02-2012 در ساعت 02:29
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. تشكرها 3

    محمدی (23-02-2012), ال یاسین (23-02-2012), شهاب منتظر (17-04-2012)

  8. Top | #24

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    روزها مى گذرند و نهال اسلام بالنده مى شود.

    فاطمه رشد مى كند و رو به حياتى تازه چشم مى گشايد؛

    حياتى كه نبض آن با گرمى ايمان و اميد مى زند.

    پدرش، محمد، نيز راهى را ترسيم مى كند

    كه از رهگذار يثرب به قلب جهان مى انجامد.

    رويدادها از پى هم آمدند و «جزيرةالعرب»

    با خبرهايى كه مسير تاريخ را دگرگون ساختند، بيدار گشت.

    مسلمانان، پس از چندى نماز گزاردن به سوى «بيت المقدس»،

    به كعبه روى كردند و بدين سان خشم يهود برانگيخته شد.

    سپس «رمضان» تولّد يافت؛ رمضان گرامى،

    و در اين جامعه ى نوپا عيدهاى شادمانى ظهور كردند:

    عيد «فطر» و عيد «قربان».

    و جويبار «زكات» جارى شد تا ثروتمندان را تطهير كند

    و فقيران را حيات بخشد.

    و آنگاه مدينه به پا خاست

    تا در شادى پيامبر و مؤمنان، يكپارچه شركت كند.




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  9. تشكرها 2

    محمدی (23-02-2012), شهاب منتظر (17-04-2012)

  10. Top | #25

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    فاطمه، بانوى زنان، مادرِ پدرِ خويش،

    جانِ پيامبر و پاره ى پيكر او،

    اكنون به مرز جوانى رسيده بود.

    «ابوبكر» با گام هايى بلند و شتاب آلود به سوى خانه ى پيامبر مى رفت.

    در قلبش، آرزويى موج مى زد كه پيش از اين، بارها خود را با آن دلخوش كرده بود.

    مى پنداشت كه بى ترديد، پيامبر خدا خواسته ى او را مى پذيرد؛

    او كه در هجرت پيامبر از مكّه، همسفر و يارش بوده

    و رنج هاى سفر و خطرهاى راه را همراه با وى تحمّل كرده است.

    از اين گذشته، او دختر خويش، «عايشه»، را-

    كه هنوز نوجوان بود- به همسرى پيامبر درآورده بود...

    و به راستى، چه شرافتى برتر از دامادىِ پيامبر خدا؟

    صحابى پيامبر، در را به آرامى كوفت... نزد پيامبر نشست:

    - اى پيامبر خدا! آمده ام تا دخترتان را خواستگارى كنم.

    پيامبر زمزمه كرد:

    - كار او با پروردگارش است.

    ابوبكر برخاست و براى بازگشتن رخصت طلبيد.

    در راه، با خود مى انديشيد:

    آيا خشم پيامبر را برانگيخته و در باره اش آيه اى از آسمان خواهد رسيد؟

    «ابوحفصه» نيز با شنيدن ماجراى رفيق خود، به شوق آمد

    و همان آرزو در جانش گل كرد.

    بدين سان، او، «عمر»، هم شتابان راه خانه ى پيامبر را در پيش گرفت

    و اجازه ى ورود خواست.

    وى كه انتظار كشيدن را خوش نمى داشت، باشتاب گفت:

    - اى پيامبر خدا! آمده ام تا دخترتان را خواستگارى كنم.

    پيامبر گفت:

    - درباره ى او، به انتظار فرمان خدا هستم.

    سكوتى سنگين بر فضا سايه افكند.

    ابوحفصه پس از رخصت خواستن برخاست

    و با گام هايى سنگين، خانه ى پيامبر را ترك كرد.

    آنگاه به سوى خانه ى رفيقش، «ابوعايشه»، روان گشت

    تا با او درباره ى فاطمه سخن بگويد و بينديشند

    كه كدام كس به اين شرافت بزرگ دست خواهد يافت

    و با «بانوى زنان جهان» پيوند خواهد يافت!




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. تشكرها 3

    محمدی (23-02-2012), رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (18-04-2012)

  12. Top | #26

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    فصل 6

    نسيمى سبكبار با شاخه هاى خشك نخل ها بازى مى كرد

    و آن ها را آرام به رقص درمى آورد.

    سايه هايى فراگستر بر زمينِ مردى از «اَنصار» گسترده شده

    و آن را پر نقش و نگار كرده بود.

    على با تلاشى توان فرسا، به كارمُزدى،

    با شترش آب مى بُرد تا نخل هاى بلندبالا را سيراب سازد.

    عرق از چهره اش سرازير بود.

    اينك اين جوان بيست و پنج ساله نشسته بود تا نفسى تازه كند.

    پشت به پشت نخلى سرافراز داد

    و آيات قرآن گرداگرد او به طواف برخاست:

    - پروردگارم! من به هر خيرى كه سويم بفرستى، سخت نيازمندم.

    [قصص/ 24: «رب انى لما انزلت الى من خيرفقير.».]

    در همين حال، از دور دو مرد را ديد كه با شتاب به سويش مى آيند.

    خيلى زود آن دو را شناخت.

    نخست عمر را شناخت كه در راه رفتن شيوه اى خاص داشت

    و آنگاه ابوبكر را كه فراوان با يكديگر ديده بودشان؛

    زيرا صداقتى ميانشان برقرار بود.

    ابوعايشه زير لب گفت:

    - اى «ابوالحسن»! هيچ خصلت نيكويى نيست كه تو در آن، پيشتاز و برتر نباشى.

    پيوند تو با پيامبر خدا نيز از حيث خويشاوندى و رفاقت و پيشينه،

    براى همه شناخته شده است. با اين حال،

    چرا نزد پيامبر نمى روى و از فاطمه خواستگارى نمى كنى؟

    عمر بدون مقدّمه چينى لب به سخن گشود:

    - بزرگان قريش او را به همسرى خواسته اند،

    امّا پيامبر نپذيرفته است.

    به گمان من، پيامبر به خاطر تو چنين كرده است.

    ابوبكر ديگر بار زمام سخن را به دست گرفت:

    - اى على! چرا از اين كار پرهيز مى كنى؟

    على كه در چشمانش ابرهاى باران زا پديدار بودند، زمزمه كرد:

    - به خدا سوگند! به راستى كه فاطمه خواستنى است.

    و در حالى كه كف دستش را بالا گرفته بود، ادامه داد:

    - امّا تنگدستى اجازه ى چنين درخواستى را به من نمى دهد.

    من از اندوخته هاى دنيايى،

    جز يك شمشير و زره و همين شتر، هيچ ندارم.

    ابوبكر، اندوهگينانه گفت:

    - دنيا نزد رسول خدا همچون گرد و غبار پراكنده در هواست.

    عمر نيز با لحنى شوق انگيز گفت:

    - اى على! از او خواستگارى كن و فضلى بر فضائل خود بيفزا.

    على سكوت ورزيد و در چشمانش آرزوهايى زيبا تجلّى يافتند.





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  13. تشكرها 3

    محمدی (23-02-2012), رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (18-04-2012)

  14. Top | #27

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    على به سوى نهرى در همان نزديكى رفت تا وضويى تازه كند.

    خنكاى آب، آرامش و صفايى تازه در جانش پراكند.

    آن دو شيخ دانستند كه على عزم خويش را استوار ساخته است؛

    پس آن جا را ترك كردند و راه بازگشت در پيش گرفتند.

    پيامبر در حجره ى «امّ سلمه» نشسته بود

    و رايحه ى وحى گرد فضاى حجره طواف مى كرد.

    چند ضربه به در زده شد. امّ سلمه پرسيد:

    - كيست به در مى كوبد؟

    پيامبر كه از پيش آگاه بود، گفت:

    - در به رويش بگشا.

    او مردى است كه خدا و پيامبرش دوستش مى دارند

    [هذا رجل يحبه الله و رسوله.]

    امّ سلمه در گشود...

    كوبنده ى در آن قدر درنگ ورزيد

    تا «امّ المؤمنين» به پرده گاه خويش باز گردد:

    - سلام بر فرستاده ى خدا!

    - سلام بر تو اى ابوالحسن!

    پرورده ى پيامبر، سر در پيش و خاموش، گوشه اى نشست.

    دانه هاى عرق بر پيشانى گشاده اش چون مرواريد مى درخشيدند...

    كلماتى در ژرفناى جانش موج مى زد.

    امّا شرم و حيا راه را بر اين احساس بسته بود،

    همچون صخره اى سخت كه راه جويبارى را سد مى كند.

    پيامبر مى دانست كه در عمق جان على چه احساسى موج مى زند.

    با تبسّمى كه همه ى چهره اش را فرا پوشانده بود، گفت:

    - اى ابوالحسن! گويا به نيازى آمده اى؛ نيازت را بازگو.

    دريچه اى از اميد به روى جوان گشوده شد. لب به سخن گشود:

    - اى پيامبر خدا! خداوند مرا با شما و به دست شما هدايت كرد.

    اكنون دوست مى دارم كه خانه اى داشته باشم و همسرى كه مايه ى آرامش من باشد.

    از اين رو، آمده ام تا دخترتان، فاطمه، را خواستگارى كنم.

    امّ سلمه كه به چهره ى پيامبر مى نگريست،

    ديد كه تبسّم سراسر چهره ى او را فراگرفته است.

    پيامبر گفت:
    - اى على! پيش از تو، مردانى فاطمه را به همسرى خواسته بودند

    و من او را آگاه كرده بودم،

    امّا مى ديدم كه هر بار نشان ناخشنودى بر چهره اش نقش مى بندد.

    اينك مهلت بده تا نزد او روم.

    پيامبر برخاست و على نيز به احترام، از جاى خويش بلند شد.




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  15. تشكرها 3

    محمدی (23-02-2012), رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (18-04-2012)

  16. Top | #28

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    - فاطمه!

    - بله اى رسول خدا!

    - على بن أبى طالب، كسى است كه تو از امتياز او

    در خويشاوندى با من و نيز فضيلت و پيشينه ى اسلامش آگاهى.

    من از پروردگار خود خواسته بودم كه تو را

    به همسرىِ بهترين و دوست داشتنى ترين آفريده ى خويش درآورد.

    اكنون او به خواستگارى تو آمده است.

    رأى تو چيست؟

    فاطمه سر به زير افكند.

    نشان خشنودى كه از چهره اش مى درخشيد،

    بر آثار شرم و حيايى كه بر سيمايش نشسته بود غلبه كرد

    و آن را به سرخى كمرنگى متمايل ساخت؛

    همچون خورشيدى كه در صبحى خندان سر بر مى آوَرَد.

    پيامبر با شادمانى ندا برآورد:

    - اللّه اكبر! سكوت او نشانه ى خشنودى اش است.

    چشمه ى شادى در خانه ى امّ سلمه جوشيدن گرفت.

    اين خبر خجسته، همچون پروانه اى گرداگرد خانه هاى مدينه چرخيد

    و در هر گوشه فرود آمد.

    بدين سان، آرزوهاى شيرين مدينه در افق اوج گرفتند

    و برخى از «صُفّه» نشينان،

    رايحه ى وليمه ى عروسى را پيشاپيش استشمام كردند.




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  17. تشكرها 3

    محمدی (23-02-2012), رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (18-04-2012)

  18. Top | #29

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    پيامبر به چهره ى داماد خويش نگريست و گفت:

    - آيا چيزى دارى كه با آن، كار ازدواجت را سامان دهم؟

    جوان دارايى اندك خود را عرضه كرد:

    - شمشيرم، زرهم، و شتر آبكشى كه دارم.

    - شمشيرت: اسلام به آن نيازمند است.

    و شتر آبكش ات: با آن به نخل هاى خود آب مى رسانى

    و بارت را بر آن مى نهى.

    امّا زره ات: به آن خشنودم.

    على روانه شد تا زره خويش را به فروش رسانَد

    و به زودى آن را فروخت.

    خريدار زره، «عثمان» بود.

    جوان شتابان به خانه ى پيامبر بازگشت

    و دِرهم ها را نزد او نهاد: چهارصد درهم.

    آنگاه على رفت تا خانه ى تازه اش را آماده سازد.

    چهره ى فاطمه كه اينك در پانزدهمين بهار زندگى بود،

    پيش چشمانش حضور داشت.

    احساس كرد كه چشمه اى آب خنك در قلبش جارى شده است.

    قدرى ريگ نرم بر زمين حجره پاشيد

    و با دست خويش آن را هموار كرد تا ريگفرشى نرم پديد آيد.

    آنگاه، در آن سوى حجره، چوبى ميان د و ديوار قرار داد

    تا لباس ها را از آن بياويزند.

    بر بخشى از ريگفرش، قطعه اى پوست قوچ افكند

    و آن را با نازبالشى از الياف خرما آراست.

    و بدين گونه، خانه ى فاطمه، فرزند محمد، سامان يافت.

    على به چهارسوى حجره نظر افكند:

    در آن، هيچ چيز نيست كه براى يك زن، دلربا باشد؛

    نه ديبايى و نه بستر نرمى...

    امّا او آن بانو را خوب مى شناسد

    و مى داند دختر پيامبر چگونه انسانى است.

    او داراى جانى است بزرگ مايه كه تنها

    به زندگانى ساده و پيراسته از بهره هاى فانى دنيا تن مى دهد.


    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  19. تشكرها 4

    محمدی (23-02-2012), ال یاسین (23-02-2012), رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (18-04-2012)

  20. Top | #30

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    فصل 7

    پيامبر مشتى دِرهم به بلال داد و گفت:

    - براى فاطمه، عطر فراهم كن.

    آنگاه، مشتى دِرهم نيز به ابوبكر داد و به او خطاب كرد:

    - از لباس و وسايل خانه هرچه براى فاطمه مناسب است، تهيه كن.

    «عمّار بن ياسر» را نيز همراه با خود ببر.

    بدين سان، گروهى از صحابه ى پيامبر به سوى بازار روانه شدند

    تا جهاز فاطمه را آماده كنند.

    بازار انباشته از اجناسى بود كه شتران از راه هاى دور آورده بودند.

    ابوبكر چشمانش را در زواياى بازار گرداند،

    در حالى كه چند درهم بيشتر در كف نداشت.

    با اين درهم ها، چه مى توانست بخرد؟

    پس از گشتى خسته كننده، ناچار شد با آن مبلغ اندك

    به خريد اجناسى ارزان قيمت تن دهد:

    پيراهنى به هفت درهم؛

    روبَندى به چهاردرهم؛

    بالاپوش سياه خيبرى؛

    تختى پيچيده با ريسمان هايى از برگ و الياف خرما؛

    دو رختخواب مصرى كه درونِ يكى الياف خرما بود و درونِ ديگرى پشم گوسفند؛

    چهار پشتى از پشم «طايف» كه درونشان از گياهى خوشبو آكنده شده بود؛

    پرده اى نازك از پشم؛

    حصيرى از شاخه هاى خشك نخل؛

    آسيابى دستى؛

    ظرفى مسى براى شستشوى لباس؛

    مَشكى از پوست؛

    سبويى سبزرنگ؛

    و چند ظرف سفالين.

    اين بود جهاز فاطمه كه صحابه ى پيامبر

    آن را به سوى خانه ى رسول خدا مى آوردند.

    پيامبر بر ظرف هاى سفالين دست ماليد

    و جهاز بانوى زنان جهان را خوب نگريست.

    آنگاه با نوايى آميخته به اندوه، نجوا كرد:

    - خداوند نعمت افزايد اين خانواده را كه بيشتر ظرف هاشان از سفال است.

    [بارك الله لاهل بيت جل انيتهم من الخزف.]

    بَسا كه پيامبر در آن حال از خديجه يادآورد؛

    آن بانوى ثروتمندى كه كاروان هاى بازرگانى

    ثروتش را از سرزمينى به سرزمين ديگر حمل مى كردند.

    اكنون دختر وى با جهازى از پوست و سفال و مس

    به خانه ى بخت مى رفت.

    اندكى بعد، با ديدن دخترش كه در حال پيش آمدن بود،

    لبخنده اى بر چهره اش گل كرد؛

    از جاى برخاست، دستش را بوسيد

    و به سيماى درخشانش خيره گشت كه در وراى آن،

    چهره ى همسر وفادار و مادر مِهرورزش پيدا بود.



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  21. تشكرها 2

    رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (18-04-2012)

صفحه 3 از 24 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi