صفحه 1 از 24 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 238

موضوع: llı. *.*.ıllبهشت ارغوان{قصه ناتمام حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها}llı. *.*.ıll

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,753
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    llı. *.*.ıllبهشت ارغوان{قصه ناتمام حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها}llı. *.*.ıll




    بهشت ارغوان

    قصه ناتمام صديقه طاهره ،

    حضرت فاطمه زهرای مرضیه عليها السلام



    نویسنده : کمال سید (ادیب و نویسنده مشهورعرب)

    مترجم : استاد سید ابوالقاسم حسینی (متخلص به ژرفا)



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  2. تشكرها 6

    *آیه های انتظار* (15-03-2012), مدير اجرايي (04-03-2012), نرگس منتظر (23-02-2012), خادم کریمه اهل بیت (10-05-2012), شهاب منتظر (10-04-2012), عهد آسمانى (21-02-2012)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,753
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض




    فصل 1
    «خديجه» ناگهان از جا برخاست. احساسى شگفت در جانش تراويد:

    احساسى سرشار از شادمانى و آرزو؛ همانندِ نورى در تاريكى...

    با خود انديشيد: «اين موج سبكبار شادى از كدام سو مى آيد؟».

    و هر چه انديشيد، به پاسخى روشن دست نيافت.

    اينك، چندى بود كه هر چه پيرامون او مى گذشت

    سراسر حُزن و اندوه بود و تلخى و نوميدى را ارمغان مى آورد.

    او به چشم خود مى ديد كه چگونه مردم «قريش» همسرش را مى آزارند،

    به او ستم مى كنند، به ريشخندش مى گيرند...

    و دروغگويش مى شمارند؛ او را كه راستگويى اَمين بود.

    لحظه اى با خود گفت: «شايد اين، نشانه ى يك باردارى ديگر است؛

    باردارى بهارانِ امّيد و زندگى!» امّا چگونه؟

    مگر پيش از اين، «عبداللّه» و «قاسم» با پَركشيدنى زود هنگام،

    او را در اندوهى ژرف رها نكرده بودند؟

    و به راستى كه اين غم همانند زخمى هميشه تازه، بر جانش نشسته بود...

    ناگاه به خود آمد: نه! او اميدوار بود.

    در ژرفناى جان خود، اميد را حس مى كرد

    كه همانند شكوفه اى بهارى، رو به شكفتن و بالندگى دارد.

    اين باردارى، امّا، چيز ديگرى بود. احساس مى كرد سبك شده است،

    گويى در آستانه ى پرواز است. آرامشى خاص در وجودش جريان داشت؛

    همچون جوشيدن و جارى شدن چشمه اى زلال و خوشگوار...

    و اين، با احساسى ديگر نيز درآميخته بود:

    هاله اى از نور، به زلالى و نَرمى، پيرامون چهره اش در گردش بود...

    اين باردارى نشانه اى ديگر هم داشت:

    جز خرماىِ تَر و انگور، دلش هواى چيز ديگرى نداشت!





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. تشكرها 7

    *آیه های انتظار* (15-03-2012), مدير اجرايي (20-02-2012), نرگس منتظر (23-02-2012), ال یاسین (20-02-2012), رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (10-04-2012), عهد آسمانى (21-02-2012)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,753
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    در اين حال و هوا، خديجه جامه ى بيرونى اش را به تن كرد.


    اينك همسرش انتظارش را مى كشيد؛

    و نيز پسر عموى جوان همسرش كه چون سايه اى هوادار و همراهش بود.

    آن گاه، هر سه به سوى «كعبه» روان شدند؛

    كعبه: قبله ى شوق دلها؛ سَرايى كه «ابراهيم» براى خداى خويش ساخته بود.

    اكنون كعبه سايه ساران گسترده اش را نثار زمين مى كرد.

    سكوت، گرداگرد كعبه دامن گسترده بود.

    تنها، زمزمه ى دو مرد به گوش مى رسيد كه كنار «زمزم» نشسته بودند.

    يكى از آن دو، ناگاه به درِ «صفا» خيره شد.

    منظره اى كه مى ديد، برايش شگفت مى نمود:

    مردى پديدار شد كه چهل تا پنجاه ساله به نظر مى رسيد،

    با بينى برآمده و چشمان درشت و سياه.

    گويى ماه بود كه بر زمين مى خراميد.

    سوى راست او، نوجوانى همانند شيربچّه اى راه مى سپرد؛
    و از پى آن دو، زنى كه گيسوان و اندامش را پوشانده بود.

    آن سه به سوى «حجر أسود» رهسپار شدند

    و پس از لمس كردن و بوسيدن آن،

    هفت بار پيرامون كعبه طواف گزاردند.

    آن گاه مرد گوشه اى ايستاد. سپس نوجوان،

    سوى راستش و زن، از پى او ايستادند.




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. تشكرها 5

    مهدی1358 (08-04-2012), نرگس منتظر (23-02-2012), رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (10-04-2012), عهد آسمانى (21-02-2012)

  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,753
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    آن مرد سيه چشم آواز برآورد: «اللّه اكبر».

    از پى او، نوجوان و زن نيز ندا دادند: «اللّه اكبر».

    مرد، با آن چهره ى تابناك، به ركوع و سجده رفت؛ و زن و نوجوان نيز چنين كردند.

    بر كناره ى زمزم، مرد تازه وارد زمزمه كرد:

    - اين، شيوه اى است كه ما تا امروز چيزى درباره اش نشنيده ايم.

    مردى از «بنى هاشم» كه صداى او را مى شنيد، گفت:

    - آن مرد، برادرزاده ى من، «محمّد» فرزند «عبدالله» است.

    آن زن، همسر اوست؛ و آن نوجوان، «على» فرزند «ابوطالب».

    اكنون، در سراسر جهان، جز اين سه تَن كسى نيست كه خداوند را به اين شيوه عبادت كند.

    در همين حال، خشم بر چهره ى مردان پيرامون، سايه افكنده بود؛

    مردانى كه اين گروه كوچك را زير نظر داشتند تا آن گاه كه كعبه را ترك گفتند

    و در وراىِ ديوارهاى خانه ها نهان شدند.


    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  9. تشكرها 4

    مهدی1358 (08-04-2012), نرگس منتظر (23-02-2012), شهاب منتظر (10-04-2012), عهد آسمانى (21-02-2012)

  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,753
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    روزها و ماه ها از پىِ هم مى گذرند و جنين هر لحظه بزرگ تر مى شود.

    از چهره ى خديجه نور مى تَراود و هر دَم تابنده تر مى گردد.

    درد زايمان آغاز گشته است.

    در اين هنگامه، در ميان صخره هاى «حَرا»، محمد به مكّه مى انديشيد؛

    و به سرنوشت جهان و راهِ انسان.

    چهره اش پُر از اندوه بود، همگونِ آسمانى پوشيده از ابر

    در انديشه ى مردم خود، چنين اندوهگين بود.

    مى خواست چشم آنان را به سوى نورى بگشايد كه بر فراز اين كوه، آن را يافته بود.

    امّا آن ها، خود، راه را بر او بسته بودند.

    آنان عادت كرده بودند كه همانند خفّاشان در تاريكى به سر بَرَند.

    از ملكوت آسمان ها روى برتافته، به پَستِ زمين فرو افتاده،

    و اكنون در ميان عناصرى از خاك و گل گم شده بودند.

    اين مردم از هيچ كارى باز نايستادند؛ آزارش دادند، به ريشخندش گرفتند،

    او را نكوهش كردند و گفتند: «محمّد جادوگرى دروغگوست...

    و مردى است ناقص كه از او نسلى به جا نمى ماند

    و با مرگش خاطره اش نيز خواهد مُرد،

    زيرا هيچ فرزندى ندارد.»


    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. تشكرها 4

    مهدی1358 (08-04-2012), نرگس منتظر (23-02-2012), شهاب منتظر (29-03-2013), عهد آسمانى (21-02-2012)

  12. Top | #6

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,753
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    با يادآورى اين طعنه، احساس كرد كه خنجرى تيز بر قلبش نشسته است.

    محمّد همانند «نوح» و «ابراهيم» و «موسى» و «عيسى»،

    اندوهگينانه به مردم خود مى انديشيد.

    در آن حال، چنان غرق اين انديشه بود

    كه به آنچه پيرامونش مى گذشت، توجّهى نداشت.

    ناگاه فضا از نور پوشيده شد.

    لايه اى شفّاف همچون مِه، گرداگرد او را فرا گرفت.

    سكوت، همه چيز را در خود فرو برد.

    هر صدايى خاموش و محو گشت.

    اكنون، محمّد تنها كلماتى را مى شنيد كه در ژرفاى جانش جارى مى شدند،

    همچون نورى كه در آبى آينه گون نفوذ مى يابد؛

    كلماتى ژرف و تأثير گذار كه از شنيدنشان آب دهانش خشكيد

    و عرق از پيشانى اش سرازير شد.

    كلمات، همانند دانه هاى پراكنده ى مرواريد،

    ستاره آسا در عمق جانش تابيدن گرفتند:

    إنّا أعطيناك الكوثر. فصلّ لربّك وانحر. إنّ شانئك هو الأبتر. [سوره ى كوثر (108).]

    [ما تو را چشمه ى كوثر داديم. پس براى پروردگارت نماز گزار و قربانى كن.

    بدخواه تو، خود، بى تبار خواهد بود.]


    پيامبر، شادمان به خانه باز آمد.

    هنگامى كه همسرش را ديد، دريافت كه او نيز شادمان است.

    خديجه با چشمانى لبريز از مِهر به او نگريست و با صدايى آميخته به پوزش گفت:

    - من فرزندى دختر برايت آورده ام. و مى دانم كه پسر همانند دختر نيست.

    [به اقتباس از آل عمران/ 36: «قالت رب انى وضعتها انثى... و ليس الذكر كالانثى .».]

    پيامبر، در حالى كه اين هديه ى آسمانى را با محبّت در آغوش مى فشرد، زير لب زمزمه كرد:

    - أنّا أعطيناك الكوثر...

    او را فاطمه مى نامم، تا خداوند از هر بدى و زشتى دورش دارد.

    بدين سان، همچون مرواريدى در آغوش صدف، فاطمه پديدار شد:

    با دهانى غنچه گون و لطيف؛ و با چشمانى گشاده

    همانند دو پنجره كه رو به جهانى گسترده باز مى شوند:

    جهانى سرشار از صفا و آرامش.



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  13. تشكرها 5

    مهدی1358 (08-04-2012), نرگس منتظر (23-02-2012), رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (29-03-2013), عهد آسمانى (21-02-2012)

  14. Top | #7

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,753
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    اكنون، اميد بر خانه اى كوچك از خانه هاى مكّه مى تابيد.

    فاطمه چشم به هستى گشود، همان گونه كه شكوفه ها و گل ها به هستى چشم مى گشايند.

    آن گاه در آغوشى گرم رشد يافت و از مِهر قلب هايى سرشار شد كه با محبّت او مى تپيدند

    و از نگاه هايى سيراب گشت كه لبريز از لطف و رأفت بودند.

    و به اين گونه، فاطمه پرورش يافت و آهسته آهسته پى برد كه پيرامونش چه مى گذرد.

    مادرش را مى ديد كه چگونه غرق اندوه است.

    پدرش را مى ديد كه درد و رنج قلبش را مى فشارد،

    امّا هنوز در نمى يافت كه ريشه ى اين رنج چيست.

    در اين حال، به سوى مادرش بال مى گشود و پدرش را غرق بوسه مى كرد.

    آن گاه، چهره ى حزين آن دو به شوق گشوده مى شد

    و آفتاب شادى از سيماشان ديگر بار طلوع مى كرد،

    همان سان كه خورشيد از پسِ ابرها بر مى آيد

    تا زمين را لبريز از گرما و نور و اميد سازد.

    روزها مى گذرند و فاطمه رشد مى يابد.

    روزگار، چهره ى سخت خويش را به او نشان مى دهد.

    اين كودك خردسال، در سرزمينى خشك و بى آب،

    خود را پيش پاى مادر مى يابد،

    در حالى كه گرسنگى و هراس و حرمان بيداد مى كند.

    او به ناله هاى مظلومان گوش مى سپارد

    و در ميان تاريكى، شمشيرهايى را مى نگرد كه آهسته از نيام بيرون مى آيند.

    بدين سان، فاطمه در «شِعب أبى طالب عليه السلام» به سر برد،

    در حالى كه از شير بازمانده بود و بر ريگ هاى شِعب پاى مى كشيد.

    ويك سال به اين منوال بر او گذشت.

    از آن پس، دو سال ديگر را نيز در شِعب به سر آورد.

    و ناگاه دست تقدير، مادرش را ربود.

    چنين بود كه فاطمه، چشمه ى جوشان محبّت و مِهر را از كف داد.




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  15. تشكرها 5

    مهدی1358 (08-04-2012), نرگس منتظر (23-02-2012), رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (10-04-2012), عهد آسمانى (21-02-2012)

  16. Top | #8

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,753
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    اينك، فاطمه، در جستجوى مادر خويش از پدر غمزده اش مى پرسد:

    آه پدر! مادرم كجاست؟

    و پدر مصيبت زده، در حالى كه اين يادگار گرانقدر را به سينه مى فشارَد، پاسخ مى دهد:

    - مادرت در خانه اى است از ياقوت،

    كه در آن، نه از درد نشان است و نه از مصيبت.

    [امك فى بيت من قصب لاتعب فيه و لانصب .]

    كودك به سكوت پناه مى بَرَد...

    به مادرش مى انديشد.

    چشمانش، بى ثمر، در جستجوى آن چشمه ى آسمانى اند.

    آرى فاطمه، در روزگار حرمان رشد يافت،

    در روزگار تنگنا، در روزگار يتيمى و تنهايى.

    از اين رو، همچون شاخه اى شكسته،

    با اندامى رنجور و نحيف به نوجوانى رسيد.

    تنهايى و غم، در چشمان گشاده اش لوحى از اندوه ترسيم كرده بود

    كه سراسر تصويرى از سكون و سكوت بود.

    آنگاه كه به تفكر فرو مى رفت، به پيامبران شبيه بود

    كه همه ى جانشان را در نماز غرق مى كنند.

    فاطمه در روزگار قحطى و خشكى پرورش يافت،

    همچون ساقه اى كه ريشه هاى عميق خود را در دل خاك مى كارد

    و استوار و مقاوم رشد مى كند.

    از اين رو، او بزرگ تر از سنّ خويش جلوه مى كرد،

    بدان سان كه جاى خالى مادر را پر كند و در نقش بانويى كوچك،

    براى پدر تنها مانده اش، مادرى مِهرورز باشد.

    روزگار سپرى شد تا عصرگاهى، محاصره شدگانِ «شِعب» به مكّه روى كردند

    و به غوغاى زندگى بازگشتند تا فصلى نو از تاريخ آغاز گردد

    كه سرچشمه ى بيدارى و لبريز از رخدادهاى بزرگ بود؛

    تاريخى بردميده از آن هنگام كه در غار حرا، آسمان و زمين به هم پيوستند.



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  17. تشكرها 5

    مهدی1358 (08-04-2012), نرگس منتظر (23-02-2012), رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (10-04-2012), عهد آسمانى (21-02-2012)

  18. Top | #9

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,753
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    فصل 2

    فرياد شتران، فضاى مكّه را تسخير كرده بود.

    كاروان هايى كه براى سفر تجارتى زمستانى به يمن رهسپار شده بودند، باز مى گشتند.

    هوا بسى سرد و آسمان پوشيده از ابرهاى خاكسترى بود.

    چنان مى نمود كه صخره هاى خشك كوه ها، التماس كنان،

    از ابرها مى خواهند تا برايشان سرود باران بخوانند.


    رفته رفته صداها فروخوابيدند و پرندگان براى خفتن به آشيان هاى خود بازگشتند.

    اينك، خانه ها همانند صحرايى خشك، خالى و هراس آور مى نمودند.

    فاطمه در انديشه اى ژرف فرو رفته بود: به «مريم» مى انديشيد؛

    آن بانوى پيراسته اى كه در عبادتگاه خويش از مردم كناره گرفت

    تا به تنهايى با خدا راز و نياز كند و آفاق آسمان ها را

    سبكبالانه و فارغ از بارهاى سنگين زمينى بشكافد و بشناسد.



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  19. تشكرها 4

    نرگس منتظر (23-02-2012), رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (08-01-2013), عهد آسمانى (21-02-2012)

  20. Top | #10

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,753
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    فاطمه به انتظار بازگشت پدر نشسته بود.

    در خانه هيچ همدمى به چشم نمى خورد.

    نه از «زينب» و «رقيّه» نشانى بود و نه از «امّ كلثوم».

    هر سه به خانه ى همسران خويش رفته بودند.

    زينب در خانه ى «ابوالعاص بن ربيع» سكنا گرفته

    و «امّ جميل»، رقيّه و امّ كلثوم را براى پسرانش «عُتبه» و «عُتيبه» برگزيده بود.

    امّا اين تنهايى در برابر آن مصيبت

    كه نزديك بود همه چيز را در هم بشكند، سبك مى نمود؛

    مصيبت مرگ مادرش، خديجه،

    كه چشمه ى جوشان مِهر و محبّت و گرمى بود:

    - خدا تو را پاداش نيك دهد!

    هنوز روزهاى سخت و شب هاى جانكاه محاصره به پايان نيامده بود

    كه از من جدا گشتى تا پدرم تنها بمانَد،

    در حالى كه او بيش از هر كس نيازمند يار و ياورى بود

    تا پشتيبان و همراهش باشد.

    امّا، اى مادر! من با همه ى هستى ام مى كوشم

    تا جاى خالى ات را در اين خانه پر كنم.

    من براى پدر، هم دختر خواهم بود و هم مادر.

    با دستانى همچون دستان تو،

    اشك هايش را پاك خواهم كرد

    و همان سان كه تو با لبخندت به قلب او روشنى مى بخشيدى،

    به او لبخند خواهم زد.

    امّا مادرم! من هنوز تازه سالَم.

    كاش كمى ديگر درنگ مى كردى...

    پدرم به تو دلگرم بود و نيز به پشتوانه ى «ابوطالب»، بزرگ سرزمين بَطْحا *


    در برابر طوفان قامت راست مى كرد؛

    همو كه در كودكى سرپرستش بود و در بزرگى يار و ياورش.

    امّا شما، هر دو، او را تنها نهاديد و از رنج و اندوه دنيا رهايى يافتيد.

    اين رهايى و آرامش، البتّه سزاوار شماست؛

    زيرا تا زنده بوديد، سختى ها و مصائب از هر سوى به جانب شما مى وزيدند

    و روزگار تيرهاى زهرآگين و نيزه هايش را به سمت شما نشانه مى رفت.


    آرى؛ مادرم! اينك دنيا تيره و تار است.

    غروب پرده ى سياهش را افكنده است.

    و اين سال، سال اندوه است...

    من به انتظار بازگشت پدر نشسته ام؛

    پدرى كه مى خواهد پرده هاى سياهى را با نور اسلام از هم بدرد.

    امّا مكّه به اين نور تن در نمى دهد.

    در مكّه كسانى هستند كه مى خواهند همچون خفّاش

    در تاريكى به سر بَرند و از نور و روشنايى روز رويگردان اند.

    *[بطحا: زمين گسترده كه گذرگاه سيل است و سنگريزه هاى بسيار دارد.
    سرزمين حجاز را به همين مناسبت «بطحا» ناميده اند.]،







    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  21. تشكرها 4

    نرگس منتظر (23-02-2012), رضا نجفی (10-04-2012), شهاب منتظر (08-01-2013), عهد آسمانى (21-02-2012)

صفحه 1 از 24 1234511 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi