12- يك ارشاد بخصوص
ابوالقاسم كوفى در كتاب تبديل مى نويسد: اسحاق كندى در زمان خود فيلسوف عراق بود، او شروع به نوشتن كتابى در«تناقض قرآن» (نعوذ بالله) كرد، شغلش را به آن منحصر نمود و در خانه خود نشست تا بتواند آن را زود بنويسد.
روزى يكى از شاگردان او محضر امام حسن عسكرى (علیه السلام) آمد.
امام فرمود:آيا در ميان شما مرد رشيد و كاملى نيست تا استادتان را از نوشتن چنين كتاب باز دارد؟!!
او جواب داد: ما از شاگردان او هستيم، چگونه مى توانيم به او در چنين كار يا غير آن اعتراضى بكنيم.
امام (علیه السلام) فرمود: آيا مى توانى آنچه را كه من مى گويم به او بگويى؟
گفت: آرى،
حضرت فرمود: پيش او برو و با او انس برقرار كن، چون با او خصوصيت پيدا كردى، بگو: براى من مسأله اى پيش آمده كه مى خواهم از تو بپرسم، او خواهد گفت: بپرس.
بگو: اگر گوينده اين قرآن بيايد و بگويد: غرض من آن نيست كه تو فكر كرده اى، آيا جايز است كه چنين باشد؟
او در جواب به تو خواهد گفت: جايز است، زيرا او آدمى است چون بشنود مى فهمد. و چون چنين جواب داد، بگو:
از كجا مى دانى شايد غرض گوينده قرآن غير از آن است كه تو گمان مى كنى. در اين صورت معانى را در جايى مى نهى كه گوينده، آن را اراده نكرده است
آن شخص پيش اسحاق كندى رفت و مطابق دستور امام با او انس پيدا كرد. و آن سؤال را از وى كرد، اسحاق پيش خود فكر كرد، ديد چنين چيزى جايز است،
گفت: تو را به خدا قسم مى دهم اين سؤال را از كجا دانسته اى؟
گفت: سؤالى است كه به ذهنم رسيد و به تو گفتم.
گفت: نه هرگز، شخصى مانند تو چنين فكرى نتواند، بگو ببينم از كى ياد گرفته اى؟
گفتم: ابومحمد حسن عسكرى مرا به اين كار امر كرد.
گفت: الان راست گفتى وگرنه اين سؤال جز از بيت او خارج نمى شود، آنگاه آتشى آماده كرد وآنچه نوشته بود مبدّل به خاكستر نمود.19