صفحه 12 از 20 نخستنخست ... 28910111213141516 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 199

موضوع: حكايتها و حكمتها (شما هم بنويسيد)

  1. Top | #111

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    تعجّب سلمان

    امام جعفر صادق (علیه السلام) روایت کرده است که سلمان گفت: تعجب کردم از برای شش چیز که سه تای آن مرا به خنده آورد و سه تای آن مرا به گریه آورد.

    امّا آن سه چیز که مرا به گریه آورد:

    اول: مفارقت دوستان است که محمّد رسول خدا (صلّ الله علیه و آله وسلّم) و اصحاب اویند.
    دوم: هول مرگ و احوال بعد از مرگ.
    سوم: باز ایستادن نزد خداوند عالمیان از برای حساب.

    و امّا آن سه چیز که مرا به خنده آورد:

    اول: آن کسی است که طلب دنیا میکند و مرگ او را طلب می نماید.
    دوم: کسی است که غافل است از احوال آخرت و حق تعالی و ملائکه از او غافل نیستند و اعمال او را احصا (شمارش) می نمایند.
    سوم: کسی است که دهان را پر از خنده میکند و نمی داند که خدا از او راضی است یا در غضب است.






    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 03-09-2017 در ساعت 01:54
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  2. تشكر

    عهد آسمانى (03-09-2017)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #112

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    حكايت عمو عبد

    آورده اند كه شيخى با جمعى از مريدان از دهى بيرون آمده ، به دهى ديگر مى رفت . در اثناى راه ديد كه مردى از باغ بيرون آمده و سبدى بر سر دارد و مى رود، شيخ با خود گفت : كه در اينجا مى توان كرامتى ظاهر نمود. زيرا كه اكثر مردم اين ده ، رئيس حسين و رئيس عز الدين و خالو قاسم ، نام دارند و اين مرد را صدا زنى و بگويى كه سبد ميوه را بياورد تا خورده شود كه اگر اين كار به وقوع پيوست ، عجب كرامتى ظاهر گردد و نان تو در ميان مردم نادان از اول پخته گردد و در اين باب شهرت تمام مى كنى !
    پس روى به آن مرد نموده ، گفت : اى رئيس عز الدين ! رئيس حسين خالو قاسم شهريار!
    آن مرد چون اسم رئيس را شنيد، جواب داد و رو به عقب نمود. ديد شيخ ، با جمعى از مريدان مى رود شيخ گفت : سبد ميوه را بياور تا بخوريم . آن مرد پيش آمد و گفت : اى شيخ ، مرا عموعيد مى خوانند و سبد من هم از ميوه نيست . شيخ با خود گفت كه اين دروغ مى گويد، اگر اين اسم را نداشت ، جواب نمى داد گويا در دادن ميوه مضايقه دارد با اينكه مرا بى كرامت تصور مى كند. پس از اين خيال گفت :
    اى مرد مرا خبر داده اند كه آنچه در سبد است نصيب من و مريدان است و تو به علت ميوه ندادن نام خود را عموعيد گذاشته اى و دروغ مى گويى و انكار ميوه هم مى كنى .
    آن مرد قسم ياد كرد كه يا شيخ از شما عجب دارم ، اگر اين سبد ميوه داشت البته به شما مى دادم .
    شيخ گفت : اى مرد اگر راست مى گويى سبد بگذار تا ما خود نگاه كنيم ، اگر ميوه نداشته باشد، سبد برداشته و برو، آن مرد نمى خواست كه سبد را بر زمين بگذارد، زيرا سبب خجالت مى گرديد، از اين جهت در زمين گذاشتن سبد مضايقه مى نمود.
    شيخ اين دفعه خاطر جمع گرديد و گفت : در رموز و عالم خفا به من گفته اند كه اين سبد نصيب من و مريدان من است و تو اى مرد شك در قول ما مكن و سبد را بگذار.
    آن مرد لا علاج شده ، سبد را بر زمين بگذاشت .
    چون شيخ نگاه كرد، ديد آن سبد پر از سرگين الاغ است . زيرا مدتها در باغ چريده بود و آن مرد سرگين ها را جمع نموده و در سبد گذارده بود و به خانه مى آورد.
    چون شيخ آن سرگين را بديد، از روى خجالت به مريدان خود گفت : هر كس به سوز عشق فروزان است ، شروع در خوردن كند، مى داند كه اين چه لذت دارد!
    پس مريدان هر يك به تقليد يكديگر تعريف مى كردند، يكى مى گفت :
    كه بوى مشك به مشام من مى رسد، ديگرى مى گفت :
    اگر عنبر به اين خوشبويى بود البته به چند برابر طلا نمى دادند. ديگرى مى گفت : هرگز شكر را به چاشنى نديده ام ، بارى تا آن از سگ كمتران ، يك سبد سرگين را بخوردند و تعريف كردند، شيخ با خود مى گفت : كه هر كس از اين بچشد و دل خود را بد كند، باطن او البته صاف گردد، قوت در گرسنگى و تشنگى به هم مى رساند





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. Top | #113

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض








    الاغ دانا


    الاغ خاکستری دوست داشت یک جهانگرد بشود و همه ی دنیا را ببیند. او راجع به جهانگردی چیزهای زیادی شنیده بود. با خودش فکر می کرد اگر به همه جای دنیا سفر کند و همه چیز را به چشم خود ببیند حتما یک الاغ دانا و حکیم می شود.

    بنابراین الاغ خورجینش را از وسایل مورد نیاز پر کرد و به راه افتاد.
    ابتدا به سمت شهرهای شمالی رفت. کناره های جاده پر از علفهای تازه و خوشمزه بود.

    الاغ تمام راه مشغول خوردن علفها شد. و چنان زیاد خورد که شکمش باد کرد و دیگر توان راه رفتن نداشت و مجبور شد شب را همان جا بماند.

    فردا صبح سفرش را ادامه داد. در حالیکه تمام راه سرش پایین بود و مشغول خوردن.

    یک جا در گوشه ای از مسیر تصادف شده بود و عده ی زیادی در آنجا جمع شده بودند، بعضی ها کمک می کردند بعضی ها درباره ی تصادف صحبت می کردند و...

    اما الاغ متوجه هیچ چیز نمی شد.

    کمی جلوتر یک آبشار زیبا منظره ی بسیار جالبی درست کرده بود. خیلی ها مشغول تماشا بودند. عده ای فیلمبرداری و عکاسی می کردند...

    اما الاغ همچنان سربه زیر بود و می خورد.

    و باز هم خورد و خورد تا شکمش باد کرد و مجبور شد چند ساعت همانجا بخوابد.

    خوابهای طولانی بعد از یک عالمه خوردن به الاغ خیلی کیف می داد.

    الاغ از سفرش خیلی راضی بود چون اینطوری خور و خوابش بهتر شده بود. او تعجب می کرد که وقتی دانا و حکیم شدن این همه کیف دارد چرا دیگران این کارها را نمی کنند.

    خلاصه ،اگر چه سفر الاغ سالها طول کشید، اما پرخوری و نفهمی الاغ باعث شد تا او هیچ چیزی از سفرش نفهمد و یاد نگیرد.

    بعد از سالها سفر، الاغ هیچ فرقی نکرده بود. او فکر می کرد حکیم و دانا شده است اما حتی یک داستان جالب هم از سفرش به یاد نداشت تا برای کسی تعریف کند. البته او به هر که می رسید راجع به همه چیز نظر می داد و بسیار هم حرف می زد اما باز هم همه او را یک الاغ نفهم می دانستند و هیچ کس او را به عنوان یک الاغ دانا و حکیم قبول نداشت.

    اما این چیزها مهم نبود چون بالاخره الاغ خودش نمی دانست چقدر نادان است او خودش را بسیار قبول دارد.







    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  6. Top | #114

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض








    حكايت جالب خربزه فروش

    آورده اند كه در شهر كاشان دو شخص دكان خربزه فروشى داشتند، مى خريدند و مى فروختند.
    يكى هميشه در دكان بود و يكى ديگر در تردد و گردش ، و آن شريك كه در تردد بود، از شريك ديگر پرسيد كه امروز چيزى فروخته اى ؟ گفت : نه : گفت : چيزى خورده اى .
    گفت : نه . گفت : پس خربزه بزرگى كه ديروز نشان كرده ام ، كجا رفته كه حالا معلوم و پيدا نيست ؟ و من در فكر آنم كه در وقت خوردن آن خربزه رفيق داشته اى يا نه ؟ و اين گفتگو را كه مى كنم مى خواهم بدانم كه رفيق تو كه بوده است ؟
    شريك گفت : اى مرد بوالله العظيم سوگند كه رفيقى نداشته و من نخورده ام .
    آن مرد به شريكش گفت : من كسى را به اين كج خلقى و تند خوئى نديده ام كه به هر حرفى از جاى در آيد و قسم خورد، من كى مضايقه در خوردن خربزه با تو كرده ام ؟ مطلب و غرض آن است كه مى ترسم خربزه را اگر تنها خورده باشى ، آسيبى به تو رسد، چرا كه آن خربزه بسيار بزرگ بوده .
    آن رفيق به شريك خود گفت : به خدا و رسول و به قرآن و دين و مذهب و ملت قسم كه من نخورده ام .
    بعد آن مرد گفت : حالا اينها كه تو مى گويى اگر كسى بشنود، گمان مى كند كه من در خوردن خربزه با تو مضايقه داشته ام ، زينهار اى برادر از براى اين چنين چيزى جزئى از جاى بر آيى ، اين قدر مى خواهم كه بگوئى تخم آن خربزه چه شد و اگر نه خربزه فداى سر تو، بگذار خورده باشى .
    آن مرد از شنيدن اين گفتگو بى تاب شد و به دنيا و آخرت و به مشرق و به مغرب و به عيسى و موسى قسم خورد كه من ابدا نخورده ام .
    آن مرد گفت : اين قسم ها را براى كسى بخور كه تو را نشناخته باشد، با وجود اين من قول تو را قبول و باور دارم كه تو نخورده اى ، اما كج خلقى تا به اين حد خوب نمى باشد.
    الحاصل پس از گفتگوى زياد آن شريك بيچاره گفت : اى برادر به من نگاه كن ببين ! تو چرا اين قدر بى اعتقادى ؟ قسمى و سوگندى ديگر نمانده كه ياد نمايم ، پس از اين از من چه مى خواهى اين خربزه را به هر قسم كه مى دانى به فروش مى رسد از حصه من كم نموده و حساب كن .
    آن مرد گفت : اى يار، من از آن گذشتم و قيمت هم نمى خواهم ، بد كردم ، اگر من بعد از اين ، از اين مقوله حرف زنم ، مرد نباشم ، مى خواهم حالا بدانم كه پوست آن خربزه را به اسب دادى و يا به يابو و يا به دور انداختى ؟
    آن فقير تاب نياورد، گريبان خود را پاره پاره كرد و رو به صحرا نمود



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. Top | #115

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    دوستي تا ابديت


    روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قراردهند. سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند. بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان پس از اتمام، برگه های خود را به معلم تحویل داده، کلاس را ترک کردند.

    روز شنبه، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت، و سپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت. روز دوشنبه، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد. شادی خاصی کلاس را فرا گرفت. معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید "واقعا ؟" "من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند!" "من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند."

    دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد و اوضاع مدرسه بصورت عادي مي گذشت. معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث و صحبت پرداخته اند یا نه، به هر حال گويي اين موضوع را مهم تلقي نكرد. زيرا آن تکلیف هدف معلم را برآورده کرده بود. آن برگه ها نشانگر اين نكته بود كه همه ي دانش آموزان از تک تک همکلاسی هایشان رضايت كامل داشتند ...

    از دست بر قضا با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دور افتادند و هر كدام در مكاني ديگر مشغول ادامه تحصيل ، كار و زندگي شدند ...

    چند سال بعد، متقارن با شروع جنگ، یکی از دانش آموزاني كه "مارک" نام داشت و به خدمت سربازي اعزام شده بود در جنگ ویتنام کشته شد ! معلمش با خبردار شدن از اين حادثه در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد. او تا بحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قیافه و برازنده ای به نظر می رسید. کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را بجا آوردند. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود.

    به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود، به سوی او آمد و پرسید : "آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟" معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : "چرا" سرباز ادامه داد : "مارک همیشه درصحبت هایش از شما یاد می کرد. "در حين مراسم تدفین، اکثر همکلاسی هاي قديمي اش برای شركت در مراسم در آنجا گرد هم آمده بودند. پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.

    پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید، به معلم گفت :"ما میخواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد. "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها تا خورده و با نوار چسب بهم متصل شده بودند را از کیفش در آورد. خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمام خوبیهای مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود !

    مادر مارک گفت : "از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم. همانطور که میبینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است." همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند.
    چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : "من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم."
    همسر چاک گفت : "چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم."
    مارلین گفت : "من هم برای خودم هنوز برگه ام را دارم. آن را توی دفتر خاطراتم گذاشته ام."
    سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید و لیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه....". "من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد."
    صحبت ها ادامه داشت، انگار كلاسي مثل گذشته ها با همان همكلاسي هاي هميشگي در آنجا تشكيل شده بود فقط جاي مارک خالي بود كه اينك با آرامشي ابدي آرميده بود و دوستي ها را تا ابديت پيوند زده بود. معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورد، بي امان گریه اش گرفت. او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند، گریه می کرد !!!

    سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما بعضي وقت ها فراموش می کنیم كه این زندگی روزی به پایان خواهد رسید، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی و در كجا اتفاق خواهد افتاد. بنابر این به کسانیکه دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزش هستند، قبل از آنکه برای گفتن اين حقيقت دیر شده باشد. القاء حس دوست داشتن و ايجاد يك حس اعتماد به نفسي كه بتوان به آن تكيه كرد در هيچ لحظه اي از عمر از ياد نخواهد رفت ...




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  8. Top | #116

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    گواهي كبك

    روزي (( ابونصربن مروان )) با يكي از سران كرد، بر سر سفرهء غذا نشسته بود كه خدمتگزاران ، دو كبك بريان آورده و روي سفره نهادند.

    مرد كرد همين كه چشمش به كبك ها افتاد، خنده اش گرفت. ابونصر از او پرسيد: چرا مي خندي؟

    گفت : در روزگار جواني، راهزن بودم. يك روز تاجري قصد داشت از نزديك من عبور كند. اما همين كه دريافت قصد جانش را كرده ام ، شروع به ناله و زاري كرد. ولي فرياد او نتوانست رحم مرا برانگيزد و چون او فهميده بود كه ناچار به دست من كشته مي شود، به چپ و راست نگريست و تنها چند كبك را كه در نزديكي ما بودند ديد.

    او رو به كبك ها كرد و گفت: شما گواه باشيد، كه اين مرد، مرا به ظلم مي كشد...

    اكنون كه اين دو كبك را مي بينم، به حماقت آن مرد، در گواه گرفتن كبكها خنده ام گرفته است.

    ابونصر گفت: از قضا، آن كبك ها، گواهان خوبي بوده اند. آنها نزد كسي گواهي داده اند كه انتقام خون آن مرد را خواهد گرفت!

    آن وقت، ابونصر دستور داد كه آن مرد كرد و قاتل را ببرند و گردنش را بزنند!!

    يادمان باشد كه خداوند حاضر و ناظر براعمال ماست و نميگذارد حقي ضايع شود





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  9. Top | #117

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    چهار پاسخ




    زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

    اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
    او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

    دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
    گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

    سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
    کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

    چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.
    گفتم: اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
    گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  10. Top | #118

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    داستان به دام افتادن کبوترها

    کلاغي در آسمان پرواز مي کرد. به مزرعه اي سرسبز و زيبا رسيد. روي شاخه درختي نشست تا کمي استراحت کند. همان طور که به اطراف خود نگاه مي کرد، متوجه شد که يک شکارچي به طرف او مي آيد. کلاغ ترسيد، اما بعد با خود گفت: تا زماني که کبوترها، آهوان، خرگوش ها و ديگر موجودات هستند، هيچ کس به من آزاري نخواهد رساند. بعد آرام نشست و شکارچي را زير نظر گرفت. شکارچي که متوجه کلاغ نشده بود، تور خود را کمي آن طرف تر از درخت پهن کرد، مقداري دانه پاشيد و بعد خود را پشت يک بوته پنهان کرد. يک دسته کبوتر، از راهي دور پرواز کنان و بازي کنان در آسمان ظاهر شدند. از آن بالا، دانه ها را ديدند و خواستند پايين بيايند و بخورند .


    سردسته آنها کبوتري دنيا ديده بود و به خاطر داشتن يک خط سفيد در دور گردنش او را طوقي مي ناميدند. طوقي درحالي که به آنها اخطار مي داد گفت: عجله نکنيد يک دقيقه صبر کنيد تا مطمئن شويم که خطري وجود ندارد. کبوترهاي ديگر گفتند: نه ما خيلي گرسنه هستيم و مي خواهيم قبل از اين که پرنده هاي ديگر دانه ها را بردارند، برويم و دلي از عزا درآوريم. از اين گذشته اين جا بيابان است و خطري وجود ندارد.


    سپس همه آنها روي دانه ها فرود آمدند و گرفتار دام صياد شدند. کبوترها وقتي ديدند که در دام افتاده اند، همه غمگين و ناراحت شدند و سعي کردند از ميان سوراخهاي تور فرار کنند. اما موفق نشدند. شکارچي وقتي ديد آن همه کبوتر در تورش گرفتار شده اند، هيجان زده شد و پريد تا پرنده ها را بگيرد. کلاغ داشت همه چيز را از بالاي درخت مي ديد .

    طوقي به همراهان خود گفت: گوش کنيد دوستان. ما خيلي عجله کرديم، درنتيجه به دام افتاديم، اما نبايد وقت را تلف کرد. شکارچي دارد به طرف ما مي آيد. اگر لحظه اي را هدر بدهيم، فرصت فرار کردن را از دست خواهيم داد. ما بايد متحد شويم و با هم نقشه فرار بکشيم. اگر هر يک از ما به تنهايي اقدام به فرار کنيم، فايده اي نخواهد داشت. اگر بخواهيم خودمان را نجات دهيم، بايد با هم همکاري کنيم. کبوترها پرسيدند: بايد چه کار کنيم ؟ طوقي جواب داد: بياييد قبل از اين که شکارچي به ما برسد، با هم و با همه قدرتمان پرواز کنيم و تور را با خود ببريم. بعد به شما خواهم گفت که چگونه آزاد شويم. کبوترها قبول کردند و همه با هم بلند شدند. درحالي که تور را با خود حمل مي کردند، به رهبري طوقي پرواز کردند. شکارچي به سرعت دنبال کبوترها دويد، به اين اميد که وقتي آنها خسته شدند و به زمين افتادند، آنها را بگيرد. اما هرچه شکارچي سريعتر مي دويد، کبوترها از او سريعتر پرواز مي کردند. کلاغ که اين ماجرا را تماشا مي کرد، از باهوشي پرنده ها لذت برد. او تا به حال چنين چيزي نديده بود. به دنبال کبوترها و مردي که در تعقيب آنها بود رفت. کنجکاو بود که ببيند بالاخره چه خواهد شد. بعد از اينکه يک مسافت طولاني پرواز کردند، طوقي گفت: شکارچي تا زماني که مي تواند ما را ببيند، دست از تعقيب ما بر نمي دارد و شکي نيست که ما به زودي از پرواز خسته خواهيم شد. بياييد پشت يک ديوار پنهان شويم تا او نتواند ما را ببيند و از شکار ما منصرف شود. سپس آنها مسير خود را تغيير دادند و به سوي روستاي پرجمعيتي پرواز کردند و از ديد شکارچي ناپديد شدند. شکارچي که از پيدا کردن کبوترها نااميد شده بود، ديگر آنها را دنبال نکرد و به خانه بازگشت .


    کبوترها پرسيدند: حالا چگونه مي توانيم خودمان را از اين تورها رها کنيم. طوقي پاسخ داد :
    اين کار از دست ما ساخته نيست. ما به کمک و همکاري ديگران نياز داريم. من موشي را مي شناسم که در اين نزديکي ها زندگي مي کند. ما سالها با هم همسايه بوده ايم. من به او محبت زيادي کرده ام و بسيار به او کمک نموده ام. نام او زيرک است. او مي تواند تور را با دندانش پاره کند. در اين قبيل موارد است که مي شود از نعمت دوستي، بهره مند شوي. سپس آنها روي خرابه اي که موش در آن زندگي مي کرد، فرود آمدند و طوقي موش را صدا زد تا به آنها کمک کند.


    موش از ديدن کبوترها و تور حيرت کرد و از طوقي پرسيد: چگونه با داشتن اين همه هوش و خردمندي گرفتار شدي ؟ طوقي جواب داد: اول طمع به دانه ها و بعد عجله کردن باعث شد که در اين دام بيافتيم. از اين گذشته در زندگي هميشه موقعيتهاي خوب و بد پيش مي آيد و هرکس ممکن است اشتباه کند. اما عاقل هرگز اميد خود را از دست نمي دهد و نااميد نمي شود. حالا وقت گفتن اين حرفها نيست. نمي خواهي دوستانم را از بند رها کني؟ موش شروع به بريدن بندهاي طوقي کرد. طوقي گفت : دوست عزيزم اول بندهاي دوستانم را پاره کن “. موش گفت: نوبت آنها هم مي رسد. مي خواهم اول تو را آزاد کنم، چون تو به من خيلي محبت کرده اي. طوقي گفت: خيلي ممنونم که اين قدر وفادار هستي، ولي از آن جايي که من دوست تو هستم، بعد از رها کردن همراهانم مرا فراموش نخواهي کرد، حتي اگر خيلي خسته شده باشي. اما برعکس اگر بعد از رها کردن من از بند، خسته شوي ممکن است ديگر به آنها توجهي نکني و آنها مدت طولاني اسير باقي بمانند. به علاوه، به خاطر همکاري آنها بود که توانستيم از چنگ شکارچي فرار کنيم و از آن جايي که من سردسته و رهبر اين پرنده ها هستم، وظيفه دارم اول آنها را سلامت و ايمن ببينم. يک رهبر بايد نه تنها در زمان خوشي و راحتي، بلکه به هنگام خطر و سختي نيز از زيردستان خود مراقبت کند. از تو عاجزانه مي خواهم که اول همراهان مرا رها کني. موش گفت: آفرين بر تو و افکار خوبت که نشانه رهبري و بلند همتي توست. سپس خيلي سريع تمام تور را بريد و همه کبوترها را آزاد کرد. بعد همه خداحافظي کردند و کبوترها با شادماني پرواز کردند. موش هم به لانه اش برگشت. کلاغ موش را به خاطر وفاداري و کمکي که به دوست قديمي اش کرده بود، تحسين کرد و خواست که با او دوست شود .

    کلاغ با خود گفت: من هم از اين خطرات ايمن نخواهم بود. اين اتفاق ممکن است روزي براي من نيز پيش بيايد. بهتر است که يک چنين دوست مفيدي داشته باشم. با اين فکر، به طرف سوراخ موش رفت و او را به نام زيرک صدا زد. موش گفت: من تو را نمي شناسم. تو کي هستي و چگونه اسم مرا مي داني و از من چه مي خواهي؟ کلاغ گفت: من کلاغم و تا امروز از تو بدم مي آمد. امروز داشتم از اين جا عبور مي کردم که گرفتاري کبوترها و شجاعت و وفاداري تو را در رها کردن آنها ديدم. با اين کار تو، فايده دوستي و همکاري را فهميدم. بنابراين آرزو دارم مرا به عنوان دوست قبول کني. تو مي تواني اطمينان داشته باشي که از اين پس من به تو وفادار و ارادتمند خواهم بود .

    موش گفت: براي اين حرفهاي خوب متشکرم. اما بدان که دوستي بين من و تو بسيار بعيد است. زيرا موش غذاي کلاغ است و کلاغ دشمن موش. دوستي بين دو موجود قوي و ضعيف بي معني است. اولين شرط براي دوستي بين دو طرف آن است که علاقه يک دوست سبب نابودي دوست ديگر نشود. کلاغ گفت: بله کلاغها دشمن موشها هستند، اما من قول مي دهم که هيچ گاه تو را شکار نکنم. موش گفت: واقعيت اين است که همه کلاغها دشمن موشها هستند. وقتي که تو با کلاغهاي ديگر دوست و با موشهاي ديگر دشمن باشي، دوستي ما چه فايده اي دارد.

    کلاغ گفت: من آن قدر از سخاوت و وفاداري تو خوشم آمده که حاضرم از اين به بعد نه دوست کلاغهاي ديگر باشم و نه دشمن موشها. من مثل انسانهايي نيستم که به دروغ قسم مي خورند يا براي اين که سر يکديگر را کلاه بگذارند، قول انجام کاري را مي دهند و بعد از رسيدن به هدفشان زير قول خود مي زنند. من يک کلاغ سياه بيش نيستم. اما شرفي را که يک کلاغ بايد داشته باشد، دارم. آنها درباره اين موضوع بيشتر صحبت کردند، تا اين که سرانجام موش احساس کرد کلاغ راست مي گويد و موافقت کردند که از آن پس با يکديگر دوست باشند. سپس از سوراخ خود بيرون آمد و با يکديگر پيمان دوستي بستند. آنها چندين روز درباره پيمان شکني انسانها و حيوانها با يکديگر صحبت کردند و دوستي آنها سالهاي سال ادامه داشت .






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. Top | #119

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض








    بچه قورباغه و کرم

    آنجا که درخت بيد به آب مي رسد، يک بچه قورباغه و يک کرم همديگر را ديدند


    آن ها توي چشم هاي ريز هم نگاه کردند... و عاشق هم شدند.

    کرم، رنگين کمان زيباي بچه قورباغه شد،و بچه قورباغه، مرواريد سياه و درخشان کرم..

    بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پاي تو هستم»

    کرم گفت:«من هم عاشق سرتا پاي تو هستم. قول بده که هيچ وقت تغيير نمي کني..»

    بچه قورباغه گفت: «قول مي دهم.»

    ولي بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغيير کرد. درست مثل هوا که تغيير مي کند. دفعه ي بعد که آنها همديگر را ديدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.

    کرم گفت: «تو زير قولت زدي»

    بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود... من اين پا ها را نمي خواهم... من فقط رنگين کمان زيباي خودم را مي خواهم.»

    کرم گفت: «من هم مرواريد سياه و درخشان خودم را مي خواهم. قول بده که ديگر تغيير نميکني.»

    بچه قورباغه گفت قول مي دهم. ولي مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ي بعد که آن ها همديگر را ديدند، بچه قورباغه هم تغيير کرده بود. دو تا دست درآورده بود.

    کرم گريه کرد :«اين دفعه ي دوم است که زير قولت زدي.»

    بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش. دست خودم نبود. من اين دست ها را نمي خواهم... من فقط رنگين کمان زيباي خودم را مي خواهم.»

    کرم گفت:« و من هم مرواريد سياه و درخشان خودم را ... اين دفعه ي آخر است که مي بخشمت.»

    ولي بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغيير کرد. درست مثل دنيا که تغيير مي کند. دفعه ي بعد که آن ها همديگر را ديدند، او دُم نداشت.

    کرم گفت: «تو سه بار زير قولت زدي و حالا هم ديگر دل من را شکستي.»

    بچه قورباغه گفت: «ولي تو رنگين کمان زيباي من هستي.»

    «آره، ولي تو ديگر مرواريد سياه ودرخشان من نيستي. خداحافظ.»

    کرم از شاخه ي بيد بالا رفت و آنقدر به حال خودش گريه کرد تا خوابش برد.

    يک شب گرم و مهتابي، کرم از خواب بيدار شد..

    آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چيز عوض شده بود...

    اما علاقه ي او به بچه قورباغه تغيير نکرده بود. با اين که بچه قورباغه زير قولش زده بود، اما او تصميم گرفت ببخشدش.

    بال هايش را خشک کرد. بال بال زد و پايين رفت تا بچه قورباغه را پيدا کند.

    آنجا که درخت بيد به آب مي رسد، يک قورباغه روي يک برگ گل سوسن نشسته بود.

    پروانه گفت: «بخشيد شما مرواريدٍ...»

    ولي قبل ازينکه بتواند بگويد: «...سياه و درخشانم را نديديد؟»

    قورباغه جهيد بالا و او را بلعيد،و درسته قورتش داد.

    و حالا قورباغه آنجا منتظر است...

    و با شيفتگي به رنگين کمان زيبايش فکر مي کند....

    ...نمي داند که کجا رفته.









    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  12. Top | #120

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    تلاش برای فرار از زندگی.

    روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

    استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟
    شاگرد گفت:بله با کمال میل.

    استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.

    استاد گفت:....
    خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
    -الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
    -نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
    -اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
    و حرف هایی از این قبیل...

    استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است.او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:تلاش برای فرار از زندگی.





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




صفحه 12 از 20 نخستنخست ... 28910111213141516 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi