صفحه 16 از 20 نخستنخست ... 6121314151617181920 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 160 , از مجموع 199

موضوع: حكايتها و حكمتها (شما هم بنويسيد)

  1. Top | #151

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه


    جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.

    بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ جواب داد: خودم را می‌بینم.
    دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.

    وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  2. تشكر



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #152

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    جوان راهزن و زن زیبا


    مردی با خانواده اش سوار بر كشتی شد كه به وطن برسند، كشتی در وسط دریا درهم شكست و همه سرنشینان كشتی غرق شده و به هلاكت رسیدند، جز یك زن ( كه همسر همان مرد بود) او روی تخته پاره كشتی چسبیده و امواج ملایم دریا آن تخته را حركت داد تا به ساحل جزیره ای آورد و آن زن نجات یافت و به آن جزیره پناهنده شد.

    اتفاقا در آن جزیره جوانی راهزن بود بسیار بی حیا، ناگاه آن راهزن بر بالای زن حاضر شد و به او گفت:تو انسانی یا جنی؟

    آن زن جریان خود را بازگو كرد، آن مرد بی حیا با آن زن به گونه ای نشست كه با همسر خود می نشیند و آماده شد كه با او عمل خلاف انجام دهد. زن لرزید و گریه كرد و پریشان شد.

    او گفت: چرا لرزان و پریشان هستی؟

    زن با دست اشاره به آسمان كرد و گفت: از این (یعنی خدا) می ترسم.

    مرد گفت: آیا تاكنون چنین كاری كرده ای؟

    زن گفت: نه به خدا سوگند.

    مرد گفت: تو كه چنین كاری نكرده ای و اكنون که من تو را مجبور می كنم، این گونه از خدا می ترسی، من سزاوارترم كه از خدا بترسم. مرد همانجا برخاست و توبه كرد و به سوی خانواده اش رفت و همواره در حال توبه و پشیمانی به سر می برد.

    جوان گنهکار روزی در بیابان پیاده حركت می كرد، در راه به یک راهب (عابد و تارک دنیای مسیحی) برخورد كه او نیز به صومعه اش می رفت، آنها مسیری باهم همسفر شدند. هوا بسیار داغ و سوزان بود، راهب به او گفت:

    دعا كن تا خدا ابری بر سر ما بیاورد تا در سایه آن، به راه خود ادامه دهیم.

    گنهكار گفت: من در نزد خود كار نیكی ندارم تا جرئت به دعا و درخواست چیزی از خدا داشته باشم.

    راهب گفت: پس من دعا می كنم تو آمین بگو. گنهكار گفت: آری خوب است .

    راهب دعا كرد و او آمین گفت. اتفاقا دعا به استجابت رسید و ابری آمد و بالای سر آنها قرار گرفت و سایه ای برای آنها پدید آورد.

    هر دو زیر آن سایه قسمتی از روز را راه رفتند تا به دو راهی رسیدند و از همدیگر جدا شدند. ولی چیزی نگذشت كه معلوم شد ابر بالای سر آن جوان گنهكار قرار گرفت و از بالای سر راهب رد شد.

    راهب نزد آن جوان برگشت و گفتتو بهتر از من هستی و آمین تو بوده که به استجابت رسیده نه دعای من! اكنون بگو بدانم چه كار نیكی كرده ای؟

    آن جوان جریان آن زن و توبه و خوف خود را بیان كرد. راهب به راز مطلب آگاه شد و به او گفت: غفرلك ما مضی حیث دخلك الخوف فانظر كیف تكون فیما تستقیل .

    گناهان گذشته ات به خاطر ترس از خدا آمرزیده شد، اكنون مواظب آینده باش.






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. تشكر


  6. Top | #153

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    آیا مسلمانی هست ؟

    جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

    همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت:

    آری من مسلمانم.جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا...

    پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند!

    جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد...

    پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند!

    پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

    جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :

    آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،

    پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. تشكر


  8. Top | #154

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض




    گواهي كبك

    روزي (( ابونصربن مروان )) با يكي از سران كرد، بر سر سفرهء غذا نشسته بود كه خدمتگزاران ، دو كبك بريان آورده و روي سفره نهادند.

    مرد كرد همين كه چشمش به كبك ها افتاد، خنده اش گرفت. ابونصر از او پرسيد: چرا مي خندي؟

    گفت : در روزگار جواني، راهزن بودم. يك روز تاجري قصد داشت از نزديك من عبور كند. اما همين كه دريافت قصد جانش را كرده ام ، شروع به ناله و زاري كرد. ولي فرياد او نتوانست رحم مرا برانگيزد و چون او فهميده بود كه ناچار به دست من كشته مي شود، به چپ و راست نگريست و تنها چند كبك را كه در نزديكي ما بودند ديد.

    او رو به كبك ها كرد و گفت: شما گواه باشيد، كه اين مرد، مرا به ظلم مي كشد...

    اكنون كه اين دو كبك را مي بينم، به حماقت آن مرد، در گواه گرفتن كبكها خنده ام گرفته است.

    ابونصر گفت: از قضا، آن كبك ها، گواهان خوبي بوده اند. آنها نزد كسي گواهي داده اند كه انتقام خون آن مرد را خواهد گرفت!

    آن وقت، ابونصر دستور داد كه آن مرد كرد و قاتل را ببرند و گردنش را بزنند!!

    يادمان باشد كه خداوند حاضر و ناظر براعمال ماست و نميگذارد حقي ضايع شود





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  9. Top | #155

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    حکایت کلاغ

    كلاغ لكه اي بود بر دامان آسمان و وصله اي ناجور بر لباس هستي؛صداي نا هموار و نا موزونش خراشي بود بر صورت احساس؛با صدايش نه گلي مي شكفت و نه لبخندي بر لبي مي نشست؛صدايش اعتراضي بود كه در گوش هستي مي پيچيد.

    كلاغ خودش را دوست نداشت،بودنش را هم؛كلاغ از كائنات گله داشت.

    کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت،نا زیبایی ها،تنها سهم اوست....

    کلاغ غمگین بود و با خودش گفت:"کاش خدا این لکه زشت را از هستی می زدود"...پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند

    خدا گفت:عزیز من!صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست،اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند،سیاه کوچکم!بخوان.فرشته ها منتظرند....



    ولی کلاغ هیچ نگفت.

    خدا گفت:تو سیاهی،سیاه چونان مرکب که زیبایی ها را با آن می نویسند،و زیباییت را بنویس.اگر تو نباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت.خودت را از آسمانم دریغ نکن.

    و کلاغ باز خاموش بود....

    خدا گفت:بخوان!برای من بخوان،این منم که دوستت دارم،سیاهیت را و خواندنت را....

    و کلاغ خواند....

    این بار عاشقانه ترین آوازش راخدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  10. تشكر


  11. Top | #156

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,290
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,070
    مورد تشکر
    4,329 در 2,034
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    پیش داوری


    پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی
    بیمارستان شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد ومستقیم وارد بخش جراحی شد.


    او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟


    پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی،هرچه سریعتر خودم را رساندم. و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم راانجام دهم... پدر با عصبانیت گفت: آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بودآیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟


    پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس گفته شده میگویم:از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم " شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است" پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفا بخواه ... ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا...


    پدر زمزمه کرد: نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است !عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد :خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد...


    و سپس بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کردگفت: اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید !


    پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟!!


    پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه یرانندگی مرد وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بودو اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ، با عجله اینجا را ترک کرد تامراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند...




    امضاء




  12. Top | #157

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض








    به اندازه فاصله زانو تا زمین!


    روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:

    فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟

    استاد اندکی تامل کرد و گفت:

    فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی

    او تا زمین است! آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه

    با هم به بحث و جدل پرداختند.

    اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین

    نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و

    زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "

    دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند

    و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری

    است و همه آن را می دانند.

    استاد منظور دیگری داشت."

    آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند.

    استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:

    وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند.

    نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.

    بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست

    به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد.

    باز هم می گویم...

    فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ،

    فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است.






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  13. تشكر


  14. Top | #158

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض









    بهشت را به بها دهند نه به بهانه

    بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد . آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
    ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
    - بهلول، چه می سازی؟
    بهلول با لحنی جدی گفت:
    - بهشت می سازم.
    همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
    - آن را می فروشی؟!
    بهلول گفت:
    - می فروشم.
    - قیمت آن چند دینار است؟
    - صد دینار.
    زبیده خاتون گفت:
    - من آن را می خرم.
    بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
    - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
    زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
    بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
    زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
    - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
    وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
    صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
    - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
    بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
    - به تو نمی فروشم.

    هارون گفت:
    - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

    بهلول گفت:
    - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

    هارون ناراحت شد و پرسید:
    - چرا؟

    بهلول گفت:
    - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

    بهلول گفت:
    - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

    هارون ناراحت شد و پرسید:
    - چرا؟

    بهلول گفت:
    - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  15. تشكر


  16. Top | #159

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض








    تاجر و باغ


    مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

    تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
    تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

    درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...

    مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!

    علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

    از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

    مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
    علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...


    نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ‏(چارلی چاپلین)





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  17. تشكر


  18. Top | #160

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,290
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,070
    مورد تشکر
    4,329 در 2,034
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عاقبت به خیری اویس


    اویس به نگاهبانی شتران اشتغال داشت و مردم، او را دیوانه ای بیش نمی پنداشتند.

    او، پیامبر را ندیده بود، اما با جان و دل بدو گرویده و از خاصان درگاه حق تعالی شده بود

    و به همین دلیل پیامبر(ص) بدو سلام می رساند و از او می خواست که در حق امت دعا کند

    و درباره او می فرمود: «من نسیم رحمتی از جانب یمن می یابم.»

    اویس عاقبت در صفین در کنار علی(ع) به شهادت رسید.

    از سخنان اوست که از او پرسیدند: چگونه ایی؟

    گفت:«چگونه باشد کسی که بامداد برخیزد و نداند که شبانگاه خواهد زیست یا نه؟»



    امضاء




صفحه 16 از 20 نخستنخست ... 6121314151617181920 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi