صفحه 19 از 20 نخستنخست ... 9151617181920 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 190 , از مجموع 199

موضوع: حكايتها و حكمتها (شما هم بنويسيد)

  1. Top | #181

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,338 در 2,038
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    شهر ممنوعه



    شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود.
    و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک می‌گذراندند.
    و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.

    سال‌ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.
    جارچی‌ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای … ! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.”

    مردم که دور جارچی‌ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند.
    جارچی‌ها دوباره اعلام کردند: “می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد، بکنید.”
    اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم.”
    جارچی‌ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند.
    ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه دادند؛ بدون لحظه‌ای درنگ.
    جارچی‌ها که دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند.
    اُمرا گفتند: ”کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم.”

    آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند.


    امضاء




  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #182

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,795
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,206 در 63,582
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    دیدار با خدا


    زن با تقوائی خدا را در خواب دید و به او گفت : " خدایا ، من خیلی تنهایم آیا تو میهمان خانه من میشوی ؟ " خدا قبول کرد و به او گفت : فردا بدیدنش خواهد آمد.

    زن از خواب بیدار شد ، خوشحال و با عجله شروع به تمیز کردن خانه کرد .نان تازه خرید . خوشمزه ترین غذائی را که بلد بود ، پخت . و بیتاب منتظر نشست !

    چند دقیقه بعد در خانه بصدا در آمد ، زن با عجله بسوی در رفت و آن را باز کرد !

    پشت در پیرمرد فقیری بود . پیرمرد گرسنه بود . از او خواست تا غذائی به او بدهد.زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را محکم بست !

    ساعتی بعد باز در خانه کوبیده شد ، زن دو باره در را گشود . این بار کودکی که ازسرما میلرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ! زن با ناراحتی در را بست وغرغرکنان بخانه برگشت !

    نزدیک غروب بار دیگر در خانه را زدند ! این بار زن مطمئن بود که خدا به دیدنش آمده پس با شتاب بسوی در دوید ! در را باز کرد . اما این بار نیز زن فقیری پشت در بود !

    زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذائی بخرد ، زن که از نیامدن خدا خیلی عصبانی شده بود ، با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد !

    شب شد ، ولی خدا نیامد ! زن نا امید رفت و خوابید ، بار دیگر خدا را در خواب دید !

    با ناراحتی و گله مند بخدا گفت : " خدایا ، مگر تو قول نداده بودی که امروز را به دیدنم می آئی ؟ "

    خداوند با مهربانی جواب داد : " ولی ، من سه بار بخانه ات آمدم اما تو هر سه باردر به رویم با عصبانیت بستی ! "


    نتیجه اخلاقی :

    عشق بهترین نغمه بر موسیقی زندگیست ! انسان بدون عشق ،هرگز با همسرائی با شکوه زندگی ، همنوا نخواهد شد !اوست عشق و عشق است خدا. این عشق در نوعدوستی و خدمت به خلق تجلی می یابد





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  4. تشكر


  5. Top | #183

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,795
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,206 در 63,582
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    وصیت پدر

    شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد

    وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!

    ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید....

    در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:

    پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین واین همه امکانات وکارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم!

    یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد

    پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است







    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  6. تشكر


  7. Top | #184

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,338 در 2,038
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    خرید کفش طلایی برای مادر در بهشت!



    تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر می‌شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم. جلوی من پسر و دختر کوچکی که به نظر می‌آمد خواهر و برادر باشند ایستاده بودند. پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهایش می‏فشرد. لباسهای دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت. وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار می‏کرد که انگار گنجینه‏ای پر ارزش را در دست دارد.
    صندوقدار قیمت کفشها را گفت: «میشه 6 دلار.»
    پسرک پول‌هایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد. ۳ دلار و ۱۵ سنت بود. رو کرد به خواهرش و گفت: «فکر می‏کنم باید کفشها رو بگذاری سرجاش.»
    دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: «نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟»
    پسرک جواب داد: «گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم.»
    من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت ۳ دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: «متشکرم خانم… متشکرم خانم.»
    به طرفش خم شدم و پرسیدم: «منظورت چی بود که گفتی پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟»
    پسرک جواب داد: «مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره!»
    دخترک ادامه داد: «معلم ما گفته که رنگ خیابان‌های بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟»
    چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می‌کردم، گفتم: «چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ می‏شه.»



    امضاء



  8. Top | #185

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,338 در 2,038
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    سه رأس الاغ




    می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود. نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد.
    امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟»
    خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!»
    امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟»
    خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت: «من!»
    امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش متنفر باشد؟»
    خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت: «من!»
    سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت: «بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو.»




    امضاء



  9. Top | #186

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,338 در 2,038
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    حق نان و نمک



    یکی از دزدان عرب گوید : روزی در بادیه به قبیله ای وارد شدم . مردی درآن جا درغایت شجاعت و نهایت سخاوت بود . چون به امید او وارد شدم ، فوری شتری برای من قربانی کرد .
    گفتم : بدین تکلف حاجت نیست .
    گفت : عادت من این است که گوشت مانده به مهمان ندهم .
    چند روز آن جا بودم . هر روز شتری می کشت و از گوشت آن برای من غذا درست می کرد . روزی فرصتی به دست آوردم و شتران او را براندم و بردم . چون اعرابی با خبر شد ، از پشت سر من آمده ، راه بر من گرفت .
    وقتی به من رسید ، تیری در کمان نهاد و گفت : سوسماری در آن جا خفته است . این تیر را بر دم سوسمار خواهم زد . تیر را رها کرد و دم او را بر زمین دوخت .
    پس تیر دیگری در کمان نهاد و گفت : این تیر بر مهره پشت سوسمارخواهم زد . همان طور که گفته بود ، تیر بر پشت حیوان نشست .
    پس تیر دیگری در کمان نهاد و گفت : آماده باش که این تیر بر سینه تو خواهم زد .
    گفتم : الله ، الله ، من شتران را به تو باز می گردانم . دست از من بردار .
    گفت : تا شتران را به جایگاه خود بازنگردانی ، دست بر نمی دارم .
    پس شتران او را براندم و به چراگاه خود بردم . سپس به من گفت : چه چیز تو را واداشت که این طور جرات کنی که شتران مرا ببری و به من که میزبان توبودم ، خیانت کنی ؟!
    گفتم : احتیاج و فقر و نیز می دیدم تو اسراف می کردی و هر روز برای من
    شتری قربانی می کردی . با خود گفتم ، از مروت تو مرا آسیبی برنیاید . گله شتران براندم تا به مقصود برسم .
    گفت : درست است و حق نان و نمک در میان است . بیست شتر را انتخاب کن و برای خودت ببر .
    من بیست شتر انتخاب کردم و بعد از تشکر از آن جا دور شدم .



    امضاء



  10. Top | #187

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,338 در 2,038
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    روزی خلیفه زمان، بهلول را احضار کرد و گفت:

    «خوابی دیده‌ام، می‌خواهم تعبیرش کنی.» بهلول گفت:«چیست؟»

    خلیفه گفت:«خواب دیدم به جانور ترسناکی تبدیل شده‌ام و نعره زنان به اطراف خود هجوم می‌برم

    و آن چه از خرد و کلان در سر راه خود می بینم درهم می‌شکنم و می‌بلعم.

    بگو تعبیرش چیست؟»بهلول گفت:«من تعبیر واقعیت ندانم، فقط خواب تعبیر می کنم.»



    امضاء



  11. Top | #188

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,338 در 2,038
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    هوای سرد و پوستین گرم



    در یک روز سرد زمستانی، معلمی با یک لباس نازک در حال درس‌دادن به کودکان بود. ناگهان سیلی از کوهستان جاری شد و با خود خرسی را آورد. خرس در آب غوطه‌ می‌خورد و سرش دیده نمی‌شد. کودکان وقتی خرس را دیدند، فکر کردند پوستینی از پوست خرس است. پس به معلم گفتند:

    «ای استاد! سیل با خود پوستینی گرم آورده است. فوری داخل آب بروید و پوستین را بگیرید که در این هوای سرد با پوشیدن آن گرم خواهید شد.»
    معلم برای گرفتن پوستین، به طرف سیل دوید و داخل آب پرید. وقتی نزدیک خرس رسید، ناگهان خرس به او چنگ زد و او را گرفت.

    خرس و معلم، همراه سیل دور و دورتر می‌شدند. بچه‌ها وقتی دیدند گرفتن پوست به این راحتی‌ها نیست، فریاد زدند: «ای استاد! زودتر یا پوستین را بردار یا رهایش کن!»

    معلم که نمی‌توانست از دست خرس خلاص شود، رو به بچه‌ها فریاد زد: «بچه‌ها! من او را رها کرده‌ام؛ اما پوستین مرا رها نمی‌کند.




    امضاء



  12. Top | #189

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,338 در 2,038
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ماجرای جوان مؤمن و سیب



    در روزگاران گذشته، جوانی بود پاکدامن و مؤمن، که در زاویە توکل و قناعت پناه گرفته و به عبادت خدا و خدمت به مردم مشغول بود. روزی، بر لب جوی آبی، وضو می گرفت که دید سیبی بر آب روان است. دستش را دراز کرد و آن را گرفت و گاز زد. وجدانش بر او نهیب زد: «تو که ادعای ایمان و پرهیزکاری می کنی، چرا این سیب را خوردی، آیا از صاحبش اجازه داشتی؟!»
    جوان بر خود لرزید و آه از نهادش برآمد. تصمیم گرفت که برود و از صاحب سیب حلالیت بخواهد. از این رو، به جانب بالای آب روان شد تا به باغی رسید و از صاحبش رضایت خواست.
    صاحب باغ گفت: «ما سه برادریم و هر سه، در این باغ شریک هستیم. من نسبت به سهم خود، تو را حلال کردم.»
    آن گاه او را به خانه برد و آن شب از وی پذیرایی کرد. چون صبح شد. جوان، نشانی برادر دیگر را از میزبان پرسید و به راه افتاد. پس از پنج فرسنگ به دهکده ای رسید. به خانه برادر دوم رفت و قصه خویش باز گفت. آن مرد نیز از سهم خود گذشت و او را حلال کرد.
    جوان مؤمن، از آن جا حرکت کرد و پیش برادر سوم رفت و ماجرای سیب را باز گفت. آن مرد گفت: «باید یک هفته این جا بمانی. آن گاه خواهم گفت که چه باید کرد!»
    جوان، با پافشاری فراوان از وی خواست: «تو، اول سهم خود را ببخش و مرا حلال کن، بعد هر چه بگویی، به جان منت دارم.»
    میزبان گفت:«اختیار با من است. اگر بخواهم حلال می کنم و اگر نخواهم، کاری از دست تو بر نیاید»
    جوان، گفت: پس سهم خود را به من بفروش. میزبان گفت: «سهم خود را نمی فروشم و حلال نمی کنم، مگر آن که برای من کاری انجام بدهی.»
    جوان پرسید: «چه کاری؟!»
    مرد پاسخ داد: «مرا دختری است کر و کور ولال و بی دست و پا، اگر او را به همسری بپذیری، سهم خود را حلال می کنم، وگرنه، مدیون منی!»
    جوان گفت: «آخر چنین دختری به چه کار آید؟!»
    میزبان گفت: «چاره ای نیست و باید بپذیری!»
    سرانجام، جوان پرهیزکار شرط او را پذیرفت. دختر را عقد بستند و او را به حجله فرستادند. وقتی داماد به اتاق عروس درآمد، حیران ماند. زیرا، دختری سالم و زیبا و دلربا دید. پنداشت که او را به مسخره گرفته اند. از اتاق بیرون رفت و گفت: «این همسر من نیست!»
    پدر عروس گفت: «دختر من هیچ عیبی ندارد. این که او را، کر و کور و بی دست و پا معرفی کردم، مقصود، آن بود که وی با چشم و گوش و دست و پایش به راه خطا نرفته و دامان خود را از نامحرمان پوشانیده است. چون تو را جوانی پاکدامن و مؤمن یافتم، این دختر را شایسته تو دیدم. پسرم! خداوند به خاطر تقوا و امانت داری ات، این نعمت را به تو ارزانی داشته است. اکنون، قدر همسرت را بدان و پیوسته خدا را سپاسگزار باش. «والعاقبه للمتقین



    امضاء



  13. Top | #190

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,795
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,206 در 63,582
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    غذای روح



    فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خدا پذيرفت.

    او را وارد اتاقي نمود که جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه، نااميد و در عذاب بودند. هرکدام قاشقي داشت که به ديگ مي رسيد ولي دسته ی قاشق ها بلندتر از بازوي آن ها بود، بطوري که نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند!
    عذاب آن ها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بهشت را به تو نشان مي دهم.
    او به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا، جمعي از مردم، همان قاشقهاي دسته بلند. ولي در آنجا همه شاد و سير بودند.
    آن مرد گفت: نمي فهمم؟ چرا مردم در اينجا شادند در حاليکه در اتاق ديگر بدبخت هستند، باآنکه همه چيزشان يکسان است؟
    خداوند تبسمي کرد و گفت: خيلي ساده است، در اينجا آن ها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند.
    هر کس با قاشقش غذا در دهان ديگري مي گذارد، چون ايمان دارد کسي هست در دهانش غذايي بگذارد.





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  14. تشكر


صفحه 19 از 20 نخستنخست ... 9151617181920 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi