صفحه 1 از 20 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 199

موضوع: حكايتها و حكمتها (شما هم بنويسيد)

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض حكايتها و حكمتها (شما هم بنويسيد)








    نخواه گناه کنی ، نمیکنی ... ؟ !
    یه جوونی بود به نام ابن سیرین ...
    شغل این جوون بزاز بود ، مغازه هم نداشت ...
    فقط یه سبد داشت که رو سرش میذ اشت و تو این کوچه ها را میافتاد و كاسبي مي كرد و گاهي هم براي رفع خستگي گوشه اي مي نشست و بساطش را كناري پهن مي كرد.
    از قضا زن جوا نی عاشقش شده بود و تصمیم گرفته بود ا و را به دام بندازه .
    این بود که رفت پیش ابن سیرین و گفت :
    " من شوهرم مریضه ، لباس میخوام براش بخرم اما میخوام به سلیقه خودش باشه .
    بساطتو جمع کن پاشو بریم پیش شوهرم ... "
    ابن سیرینم قبول کرد و با آن زن راهي خانه ا شان شد .
    زن وارد شد و ابن سیرین هم یا ا.. گويان پشت سرش وارد خونه شد
    اتاق اول را گذراند ، دومی را هم همین طور ، رسید به اتاق سوم ...
    دید نه بابا مثلی که اینجا هیچ خبری نیست .
    رو کرد به به اون زن و گفت : " پس شوهرت کجاست .؟ !
    اون زن هم خيلي راحت گفت : " من که شوهر ندارم .
    بعد به ابن سيرين گفت : ببین اینجا خونه ی منه ، تو هم الان تو خونه ی منی ، اگه آماده برای گناه نشی داد میزنم که مزاحمم شدی .
    ابن سیرین يكباره متوجه شد در باتلاقی افتاده که هر چی بیشتر دست و پا بزند بیشتر فرو خواهد رفت .
    این بود که رويش را کرد به سمت آسمان و گفت :
    " ای خدا تو که میدونی من اهل این کارا نیستم پس خودت نجاتم بده "
    در همين حال یك فکری به خاطرش رسید ، گفت :
    " باشه نياز نيست داد بزني ، من آماده میشم براي گناه ، فقط به من بگو دستشویي خانه کجاست ! "
    آن زن هم با اين خيال كه او راضي شده محل دستشویی را نشون داد
    ابن سیرین رفت داخلش ؛ و تا تونست از نجاسات اونجا برداشت و به خودش مالید ... ! ؟
    و اومد و یك گوشه نشست .
    دختره تا وارد اتاق شد ، دید چه بوی بدی میآد ...
    رويش را برگردوند و ابن سیرین را در آن وضع دید ، گفت :
    " چرا خودتو اینجوری کردی ؟ "
    ابن سیرین گفت : " این تجسم عملیه که ازم میخواستی انجام بدم ! "
    آن زن با عصبانيت و ناراحتي ابن سیرین را با همون وضع از خانه خود بيرون كرد .
    چقد سخته آدمو با اون قیافه تو خیابونا ببینند !!!
    ولی نه ... !
    خدا آبروی بنده ای رو که حرمت حفظ کنه ، نمیریزه ، میگین چه جوری ؟
    حالا میگم :
    ابن سیرینم با همون قیافه از خونه اومد بیرون ، اما :
    انگار اون روز و آن ساعت همه مردو مرده بودن ؟ !
    هیچ کس ابن سیرین را با اون قیافه ندید ،
    ميدانيد چرا ؟؟
    چون حفظ حرمت کرد ه بود و بر نفس خويش به ياري خدا غلبه كرد
    از اين ماجرا درس مي گيريم كه اگر نخواهيم گناه كنيم ؛ مي توانيم



    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 07-05-2018 در ساعت 02:01
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  2. تشكرها 5


  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض ۩۞۩۩۞۩حكايتها و حكمتها (شما هم بنويسيد)۩۞۩۩۞۩






    حكايت

    چهار شمع بودند که به آرامی میسوختند .
    سکوت طوری بر فضای اتاق خیمه زده بود که به وضوح میشد صدای درد دلشان را با یکدیگر شنید .
    شمع اول گفت : من «آرامش» هستم ...! هیچ کس نمیتواند از نور من محافظت کند ، بهر حال فکر کنم باید بروم ، چون هیچ دلیلی برای ماندن و بیش از این سوختن نمیبینم ...
    رفته رفته شعله اش کم نور و کم نور تر شد تا اینکه بطور کامل از بین رفت ( خاموش شد ) .
    شمع دوم گفت : من «ایمان» هستم .. گمان نکنم تا مدت زیادی بمانم ، وقت رفتنم فرا رسیده و هیچ دلیلی برای بیشتر از این بودنم باقی نمانده من دیگر برای هیچ کس ارزشی ندارم .
    تا صحبتهایش تمام شد ، نسیمی به آرامی وزید و شمع دوم را خاموش کرد .
    شمع سوم با غم زیادی شروع به صحبت کرد : من «عشق» هستم .. دیگر قدرتی برای ماندن ندارم ، دیگر کسی به من اهمیت نمیدهد و مردم قدر مرا نمیدانند و فراموش کردند که عشق از همه کس به آنها نزدیک تر است .
    بیشتر منتظر نماند و دوام نیاورد ، نورش کاملا از بین رفت و مانند شمعهای قبلی خاموش گشت .
    ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع اول را خاموش شده دید
    با گریه و اندوه زیادی گفت : ای شمع ها ! ای شمع ها‌ ! چرا شعله تان خاموش شد و نورتان از بین رفت؟ باید تا ابد روشن بمانید و همه جا را نورانی کنید .. شما را بخدا روشن شوید .. نروید ..
    کودک همچنان به اشک ریختن و گفتگو با شمع های خاموش ادامه میداد و التماس میکرد
    در آن هنگام بود که شمع چهارم شروع به حرف زدن کرد و گفت :
    نترس کوچولوی من ، تا وقتی که من هستم و وجود دارم میتوانم آن سه شمع را روشن کنم و تا همیشه پر نور نگهشان دارم .. زیرا من «امید» هستم .
    کودک داستان ما با اشتیاق و شتاب فراوانی شمع چهارم را به دست گرفت و با شعله اش سه شمع خاموش شده را دوباره روشن کرد
    آره .. «امید» رو هیچ وقت نباید از زندگیمون برونیم
    هر کدوم از ما با کمک «امید» میتونیم از «عشق» و «ایمان» و «آرامش»ما ن را دل و در زندگيمان براي همیشه نگهداری کنیم.




    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 07-05-2018 در ساعت 02:02
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. تشكرها 5


  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض ۩۞۩۩۞۩حكايتها و حكمتها (شما هم بنويسيد)۩۞۩۩۞۩

    هـــــوالحكيــــــم







    ديوار شيشه اي



    يك روزي از روزها دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.

    در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.

    ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.

    او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد.

    پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است.

    در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

    ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش .

    اگر ما در ميان اعتقادات و باورهاى خويش جستجو کنيم، بى‌ترديد ديوارهاى شيشه‌اى بلند و سختى را پيدا خواهيم کرد که نتيجه مشاهدات وتجربيات ماست و خيلى از آن‌ها وجود خارجى نداشته بلکه زائيده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند.



    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 05-03-2012 در ساعت 01:44
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. تشكرها 5


  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض ۩۞۩۩۞۩حكايتها و حكمتها (شما هم بنويسيد)۩۞۩۩۞۩

    هـــــوالـــــرئـــــوف





    جاله اي در شعبه رود زندگي

    مردی در کنار دره راه می رفت، که ناگهان به داخل رودخانه افتاد.

    امواج تند و سریع او را به قسمت سفلی رود می برد و بدتر از این قوزک پایش در این اثنا شکست.

    اما وی مطمئن بود که به ساحل خواهد رسید، زیرا در خصوص چگونگی نجات خود در امواج تند آموزش های لازم را دیده بود و البته سرانجام موفق شد.

    وی در راه باریکه پرپیچ کوهستانی بجلو می رفت؛اما درد شدید قوزک پای شکسته اش برایش غیر قابل تحمل بود.

    وی شاخه درخت را به عنوان عصا زیر بغل زد و به راه خود ادامه داد. وی که در دل دره بود و اطرافش را زمین های خشک احاطه کرده بود،همچنان تلاش داشت چاره ای بیابد و با یافتن بالگرد گشتی و یا گروهی از کوهنوردان، خود را از این وضع نجات دهد.

    در همین موقع در شعبه رود جاله ای ظاهر شده و بر روی آن جاله یک نیروی امداد صحرائی نشسته بود.

    این برای مرد مصیبت دیده کاملا" غیر مترقبه و خارج از تصور بود. مرد نجات یافت.امدادگر با شاخه های درخت و تخته شکسته ها پای آسیب دیده مرد را محکم بست و او را روی جاله نشاند.

    شبانگاه، آنان در محلی راحت چادر زده و بعد یک شام لذیذ خوردند.

    از این واقعه مرد خیلی چیزها آموخت و دیدگاهش در مورد خیلی مسائل تغییر کرد.

    آن روز، در کنار رود در وسط دره کوهستانی آن مرد متوجه شد در طول عمر انسان ،بسیاری شگفتی ها در انتظار خواهد بود که پیش بینی کردن آن امکان نا پذیر است.

    می گویند: لازم نیست ما همواره به دنبال دورنمای تازه باشیم! بلکه باید با دیدگاه نو واقعیات را بررسی کنیم.

    با آنکه زندگی ضربات گوناگونی به ما وارد می آورد، اما همواره یک جاله در شعبه رود منتظر ما خواهد بود. بدنبال آن نباید گشت!زیرا، آن جاله در نظر ماست!!

    زمان پیدایش آن را هم پیش گوئی نمی توان کرد. زیرا جاله در جدول زمانی شما نیست.!

    به وجودش شک و تردید نکن، زیرا سوظن، چشمانت را می پوشاند و موجب آن می شود که قبل از آمدن،منصرف شوی.

    بر اعتقاد خود استوار باش و مطمئن باش که مقابلت روشنایی است حتی اگر تو، آنرا ندیده باشی و در راه پر پیچ و خم مقابل، همیشه یک جاله در انتظار شما می ماند.!!!

    جاله =چيزي باشد که از چوب و علف برهم بندند و چند مشک پرباد بر آن نصب کنند و برآن نشسته از آبهاي عميق بگذرند. (برهان ). کلک در دزفولي . (حاشيه برهان قاطع چ معين ). چند پوست گاو پرباد که بر آن چوب و علف برهم بندند و برآن نشسته از آبهاي ژرف بگذرند. و بعضي گفته اند چوبي چند که بر يکديگر بندند و مشکي چند پرباد کرده بر زير آن تعبيه کنند. (فرهنگ رشيدي ):
    جز جاله فضل اي برادر
    از بهر جهالتت گذر نيست .




    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 05-03-2012 در ساعت 01:46
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  9. تشكرها 3


  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض ۩۞۩۩۞۩حكايتها و حكمتها (شما هم بنويسيد)۩۞۩۩۞۩

    هــــــــو البصيــــــــــــــــر





    گواهي كبك

    روزي (( ابونصربن مروان )) با يكي از سران كرد، بر سر سفرهء غذا نشسته بود كه خدمتگزاران ، دو كبك بريان آورده و روي سفره نهادند.

    مرد كرد همين كه چشمش به كبك ها افتاد، خنده اش گرفت. ابونصر از او پرسيد: چرا مي خندي؟

    گفت : در روزگار جواني، راهزن بودم. يك روز تاجري قصد داشت از نزديك من عبور كند. اما همين كه دريافت قصد جانش را كرده ام ، شروع به ناله و زاري كرد. ولي فرياد او نتوانست رحم مرا برانگيزد و چون او فهميده بود كه ناچار به دست من كشته مي شود، به چپ و راست نگريست و تنها چند كبك را كه در نزديكي ما بودند ديد.

    او رو به كبك ها كرد و گفت: شما گواه باشيد، كه اين مرد، مرا به ظلم مي كشد...

    اكنون كه اين دو كبك را مي بينم، به حماقت آن مرد، در گواه گرفتن كبكها خنده ام گرفته است.

    ابونصر گفت: از قضا، آن كبك ها، گواهان خوبي بوده اند. آنها نزد كسي گواهي داده اند كه انتقام خون آن مرد را خواهد گرفت!

    آن وقت، ابونصر دستور داد كه آن مرد كرد و قاتل را ببرند و گردنش را بزنند!!
    يادمان باشد كه خداوند حاضر و ناظر براعمال ماست و نميگذارد حقي ضايع شود



    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 05-03-2012 در ساعت 01:48
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. تشكرها 3


  12. Top | #6

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض ۩۞۩۩۞۩حكايتها و حكمتها (شما هم بنويسيد)۩۞۩۩۞۩

    هــوالبصيــــر





    تضعیف حق به جرم شیعه بودن فردوسی

    روزي فردوسي در مجلس سلطان محمود غزنوي اشعاري خواند و همه حاضران تحت تاثير قرار گرفتند لذا سلطان محمود خواهش کرد که وي شاهنامه را بسرايد و به وزيرش دستور داد براي هر هزار بيت هزار مثقال طلا به او دهند وقتي شاهنامه تمام شد شاه با وزرايش مشورت کرد که چه انعامي به فردوسي دهد .
    بعضي گفتند شيعه است و لذا اين مبلغ برايش زياد است و اين ابيات را شاهد شيعه بودن او گفتند :
    روزي فردوسي در مجلس سلطان محمود غزنوي اشعاري خواند و همه حاضران تحت تاثير قرار گرفتند لذا سلطان محمود خواهش كرد كه وي شاهنامه را بسرايد و به وزيرش دستور داد براي هر هزار بيت هزار مثقال طلا به او دهند وقتي شاهنامه تمام شد شاه با وزرايش مشورت كرد كه چه انعامي به فردوسي دهد .
    بعضي گفتند شيعه است و لذا اين مبلغ برايش زياد است و اين ابيات را شاهد شيعه بودن او گفتند :
    چو گفت آن خداوند تنزيل وحي
    خداوند امر و خداوند نهي
    كه من شهر علمم عليم در است
    درست اين سخن قول پيغمبر است
    منم بنده اهل بيت نبي
    ستاينده خاك و پاي وصي
    اگر چشم داري به ديگر سراي
    به نزد نبي و وصس گير جاي
    بدين زادم و هم بدين بگذرم
    چنان داد كه خاك ره حيدرم
    سلطان محمود با شنيدن اين اشعار عوض يك مثقال طلا در مقابل هر بيت يك درهم داد و در واقع شصت هزار درهم در مقابل شصت هزار بيت
    فردوسي از اين عمل فهميد كه به جرم شيعه بودن حقش را از بين برده اند براي همين چند بيتي را به آخر شاهنامه اضافه كرد :‌

    ايا شاه محمود كشور گشاي
    زمن گز نترسي بترس از خداي
    نترسم كه دارم زروشن دلي
    به دل مهر آل نبي و ولي
    اگر در كف پاي پيلم كني
    تن ناتوان همچو نيلم كني
    بر اين زادم و هم بر اين بگذرم
    ثنا گوي پيغمبر و حيدرم
    منم بنده هر دو تا رستخيز
    اگر شه كند پيكرم ريز ريز
    بسي سال بردم بشهنامه رنج
    كه تا شاه بخشد مرا تاج و زر
    اگر شاه را شاه بودي پدر
    مرا بر نهادي بر سر تاج و زر
    و گر مادر شاه بانو بدي
    مرا سيم و زر تا به زانو بدي
    التماس دعا




    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 05-03-2012 در ساعت 01:51
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  13. تشكرها 4


  14. Top | #7

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض ۩۞۩۩۞۩حكايتها و حكمتها (شما هم بنويسيد)۩۞۩۩۞۩

    هــــوالعليــــم




    ارزش تجربه

    يك روز دانشمندي در خانه اش نشسته بود، و سرگرم كارهاي علمي خودش بود. ناگهان شنيد كسي در مي زند. بلند شد و در را باز كرد. دختر بچه اي پشت در بود گفت:

    مادرم مرا فرستاده تا كمي آتش از شما بگيرم.

    مرد دانشمند گفت: ولي من ظرفي همراه تو نمي بينم كه بخواهي با آن ، آتش به خانه ببري. با چه وسيله اي مي خواهي اين كار را بكني؟

    دخترك گفت: خيلي ساده ! اين كه كاري ندارد.

    آن وقت دستش را گشود و مشتي خاكستر سرد برداشت و آتش را روي آن گذاشت. سپس در حالي كه خداحافظي مي كرد و به طرف خانه شان مي رفت، با خنده گفت:

    تجربه بالاتر از علم است!!

    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 05-03-2012 در ساعت 01:53
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  15. تشكرها 4


  16. Top | #8

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض ۩۞۩۩۞۩حكايتها و حكمتها (شما هم بنويسيد)۩۞۩۩۞۩

    هـــــوالـــــرئـــــوف




    و خدايي كه در اين نزديكي است


    يك‌ نفر دنبال‌ خدا مي‌گشت،

    شنيده‌ بود كه‌ خدا آن‌ بالاست‌ و عمري‌ ديده‌ بود كه‌ دست‌ها رو به‌ آسمان‌ قد مي‌كشد.

    پس‌ هر شب‌ از پله‌هاي‌ آسمان‌ بالا مي‌رفت،

    ابرها را كنار مي‌زد، چادر شب‌ آسمان‌ را مي‌تكاند.

    ماه‌ را بو مي‌كرد و ستاره‌ها را زير و رو.

    او مي‌گفت: خدا حتماً‌ يك‌ جايي‌ همين‌ جاهاست.

    و دنبال‌ تخت‌ بزرگي‌ مي‌گشت‌ به‌ نام‌ عرش؛ كه‌ كسي‌ بر آن‌ تكيه‌ زده‌ باشد.

    او همه‌ آسمان‌ را گشت‌ اما نه‌ تختي‌ بود و نه‌ كسي.

    نه‌ رد پايي‌ روي‌ ماه‌ بود و نه‌ نشانه‌اي‌ لاي‌ ستاره‌ها.

    از آسمان‌ دست‌ كشيد، از جست‌وجوي‌ آن‌ آبي‌ بزرگ‌ هم.

    آن‌ وقت‌ نگاهش‌ به‌ زمين‌ زير پايش‌ افتاد.

    زمين‌ پهناور بود و عميق. پس‌ جا داشت‌ كه‌ خدا را در خود پنهان‌ كند.

    زمين‌ را كند، ذره‌ذره‌ و لايه‌لايه‌ و هر روز فروتر رفت‌ و فروتر.

    خاك‌ سرد بود و تاريك‌ و نهايت‌ آن‌ جز يك‌ سياهي‌ بزرگ‌ چيز ديگري‌ نبود.

    نه‌ پايين‌ و نه‌ بالا، نه‌ زمين‌ و نه‌ آسمان. خدا را پيدا نكرد.

    اما هنوز كوه‌ها مانده‌ بود. درياها و دشت‌ها هم.

    پس‌ گشت‌ و گشت‌ و گشت.

    پشت‌ كوه‌ها و قعر دريا را، وجب‌ به‌ وجب‌ دشت‌ را.

    زير تك‌تك‌ همه‌ ريگ‌ها را.

    لاي‌ همه‌ قلوه‌ سنگ‌ها و قطره‌قطره‌ آب‌ها را.

    اما خبري‌ نبود، از خدا خبري‌ نبود.

    نااميد شد از هر چه‌ گشتن‌ بود و هر چه‌ جست‌وجو.

    آن‌ وقت‌ نسيمي‌ وزيدن‌ گرفت.

    شايد نسيم‌ فرشته‌ بود كه‌ مي‌گفت‌ خسته‌ نباش‌ كه‌ خستگي‌ مرگ‌ است.

    هنوز مانده‌ است، وسيع‌ترين‌ و زيباترين‌ و عجيب‌ترين‌ سرزمين‌ هنوز مانده‌ است.

    سرزمين‌ گمشده‌اي‌ كه‌ نشاني‌اش‌ روي‌ هيچ‌ نقشه‌اي‌ نيست.

    نسيم‌ دور او گشت‌ و گفت: اينجا مانده‌ است، اينجا كه‌ نامش‌ تويي.

    و تازه‌ او خودش‌ را ديد، سرزمين‌ گمشده‌ را ديد.

    نسيم‌ دريچه‌ كوچكي‌ را گشود، راه‌ ورود تنها همين‌ بود.

    و او پا بر دلش‌ گذاشت‌ و وارد شد.

    خدا آنجا بود.

    بر عرش‌ تكيه‌ زده‌ بود و او تازه‌ دانست‌ عرشي‌ كه‌ در پي‌ اش‌ بود.

    همين‌جاست.

    سال‌ها بعد وقتي‌ كه‌ او به‌ چشم‌هاي‌ خود برگشت.

    خدا همه‌ جا بود؛ هم‌ در آسمان‌ و هم‌ در زمين.

    هم‌ زير ريگ‌هاي‌ دشت‌ و هم‌ پشت‌ قلوه‌سنگ‌هاي‌ كوه،

    هم‌ لاي‌ ستاره‌ها و هم‌ روي‌ ماه.

    عرفان نظر آهاري




    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 05-03-2012 در ساعت 01:55
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  17. تشكرها 4


  18. Top | #9

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض ۩۞۩۩۞۩حكايتها و حكمتها (شما هم بنويسيد)۩۞۩۩۞۩

    هـــــوالـــــرئـــــوف





    دخترک ورعد و برق

    دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.


    بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.


    مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.


    اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد!


    زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟


    دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!


    باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی کنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکنید!!!






    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 05-03-2012 در ساعت 03:08
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************





  19. Top | #10

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض ۩۞۩۩۞۩حكايتها و حكمتها (شما هم بنويسيد)۩۞۩۩۞۩

    بنام تو اي قرار هستي





    زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.
    به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.
    مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت :
    آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم
    مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد.
    مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت :
    ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من.
    خواربار فروش با اکراه گفت :
    لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟
    زن گفت : اینجاست.
    مغازه دار از روی تمسخر گفت :
    فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.
    زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت.
    همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.
    مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
    در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است.
    روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود :
    ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن.
    مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
    زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که :
    فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.



    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 05-03-2012 در ساعت 03:09
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************





صفحه 1 از 20 1234511 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi