نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: ✿^**^✿ باغبان باغستان توحید ✿^**^✿

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,747
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    goll ✿^**^✿ باغبان باغستان توحید ✿^**^✿




    باغبان باغستان توحید

    بيابان‌ در كوره‌ خورشيد مي‌سوخت‌. تا چشم‌ كار مي‌كرد خشكي‌
    بود و صحراي‌ لخت‌ و عور كه‌ سايه ی ‌ تك‌ درختي‌ هم‌ نويد آسايشي‌ در گذرنده‌برنمي‌ انگيخت‌.


    هرم‌ گرما از زمين‌ برمي‌خاست‌ و سرابي‌ مي‌ساخت‌ كه‌ ذهن‌عطشان‌ رهگذر را به‌ رؤيائي‌ شيرين‌ و لذت‌ بخش‌ مي‌كشيد، رؤياي‌ بركه‌ آبي‌ زلال‌ وسايه ‌سار چندين‌ نخل‌ و جان‌پناهي‌ در برابر هجوم‌ گرماي‌ بي‌امان‌كوير...

    بوته‌هاي‌ خار، بي‌بهره‌اي‌ بر شاخه‌، خاكستري‌ و ساكت‌، در غربت‌صحرا، همراه‌ باد گرم‌ مويه‌ مي‌كردند.

    گاهي‌ هجوم‌ باد، موجي‌ از شنهاي‌ زمين‌را مي ‌پراكند و به‌ صورت‌ رهگذر مي ‌ريخت‌.


    گرسنه‌ و تشنه‌ از راهي‌ دور مي‌آمد،لباسي‌ مندرس‌ بر تن‌ داشت‌، دستار را دور سر و صورت‌ پيچيده‌ بود و جز دو رديف‌مژه‌ خاك ‌آلود كه‌ چشمان‌ تشنه‌ و مضطرب‌ مرد را حفاظت‌ مي ‌كرد همه ی‌ صورتش‌ درسربند پنهان‌ بود.

    تا مدينه‌، ساعتي‌ راه‌ مانده‌ بود. از عمق‌ سراب‌ در سمت‌راست‌ او گاهي‌ بلندي‌ كوههاي‌ سنگي‌ و تيره‌ در چشمان‌ او پيدا مي‌شد و زماني‌ درسراب‌ ناپديد مي ‌گشت‌.
    زبان‌ خشكيده‌اش‌ به‌ كام‌ چسبيده‌ بود. فقيرباديه ‌نشيني‌ بود كه‌ به‌ اميد زندگي‌ راحتي‌ به‌ سوي‌ مدينه‌ راه‌ مي‌سپرد. بادپيراهن‌ بلند عربي‌اش‌ را كه‌ از ساق‌ پا مي‌گذشت به‌ بازي‌ مي‌گرفت‌.


    دست‌ راحمايل‌ چشم ها نمود و دو پلك‌ را بر هم‌ فشرد و ديده‌ را به‌ دورسوي‌ افق‌ دوخت. ديگر رديف‌ كوه هاي‌ نه‌چندان‌ بلند از دامن‌ سراب‌ بالا ايستاده‌ بودند.

    بادست‌ راست‌ دامن‌ لباس‌ را از خاك‌ صحرا تكاند و بسته ی‌ زيربغل‌ را روي‌ سر نهاد وبا دست‌ ديگر تعادل‌ بسته‌ را روي‌ سر نگاهداشت‌. او همه ی‌ دار و ندارش‌ را روي‌ سرداشت‌ و به‌ سرعت‌ قدم ها مي‌ افزود.
    موج‌ گرم‌ باد، دستانش‌ را مي‌ آزرد و شن‌پراكنده‌ در فضا مجبورش‌ مي‌ ساخت‌ تا دست‌ را گاهي‌ سپر چشم ها سازد. تنها شيون‌نسيم‌ در لابلاي‌ خاربوته‌ها بود كه‌ تنهايي‌ كوير را فرياد مي‌كرد. از آخرين‌ تپه‌شني‌ بالا آمد و بر فراز ارتفاع‌ كوتاه‌ آن‌ ايستاد. نگاهي‌ به‌ كوه هاي‌ روبرويش‌انداخت‌ و سپس‌ ديده‌ها سنگين‌ شد و به‌ پايين‌ تر نگريست‌.

    زيرپا، در امتدادنگه‌ عطشان‌ و گرسنه‌اش‌، حلقه ی‌ سبز نخلستان هاي‌ مدينه‌ به‌ گرد شهر و زير حرارت‌آفتاب‌ لميده‌ بود و آنهمه‌ باغستان هاي‌ زمردگون‌، بشارت‌ زمزمه ی‌ جوي هاي‌ جاري‌ آب‌بود كه‌ روح‌ خسته‌ اش‌ را نوازش‌ مي‌ كرد، و دل‌ محرومش‌ را اميدوارمي ‌ساخت‌.

    قدم ها را يله‌ كرد تا هر كجا كه‌ دلخواهش‌ است‌ بر زمين‌ استوار شودو پيش‌ رود. در افكار دراز خودش‌ غوطه‌ مي‌خورد: «شايد در مدينه‌ بتوان‌ نان‌راحتي‌ به‌ دست‌ آورد، شايد بتوان‌ كاري‌ براي‌ خود دست‌ و پا كرد،شايد...».

    از زادگاه‌ كوچك‌ خود خسته‌ شده‌ بود. آن همه‌ صحراگردي‌ و هر روزچشم‌ به‌ غروب‌ خونين‌ صحرا دوختن‌ و هر سحر با ستاره ‌هاي‌ درشت‌ و روشن‌ ودست‌ چين‌ كوير به‌ صبح‌ نگريستن‌ برايش‌ يكنواخت‌ و ملالت ‌آور بود. دل‌ پرعاطفه‌ اش‌از رنج‌ فقر و بي‌ عدالتي هاي‌ محيطش‌ مي ‌گداخت‌ و روحش‌ كه‌ به‌ پاكي‌ و سادگي‌گلبوته ‌هاي‌ غريب‌ دهكده‌اش‌ بود به‌ اميد فضاي‌ سالم ‌تري‌ به‌ سوي‌ شهر پروازمي‌كرد.

    از واحه‌ اي‌ در عمق‌ صحرا مي ‌آمد و اكنون‌ به‌ سرزمين‌ پيامبر،صلي‌ الله عليه‌ وآله‌، و علي‌، عليه ‌السلام‌، گام‌ مي‌نهاد. جانش‌ مثل‌ فوج‌ چلچله‌هاكه‌ مژده‌ بهاران‌ با خود دارند به‌ سوي‌ اين‌ شهر مقدس‌ بال‌ و پر گشوده‌بود.

    چقدر دوست‌ داشت‌ فرزندان‌ فاطمه‌، عليهاالسلام‌، دختر پيامبر خدا راببيند، در محفل‌ حسن‌ بن‌ علي‌، عليه‌ السلام‌، فرزند بزرگ‌ علي‌، عليه‌ السلام‌،بنشيند، به‌ گفتار حسن‌ بن‌ علي‌، عليه ‌السلام‌، ريحانه‌ رسول‌ خدا گوش‌بسپارد، و برتر از همه‌، در مسجدالرسول‌، بلندترين‌ شخصيت‌ اسلام‌، وارث‌ علم‌الهي‌ علي‌، عليه‌السلام‌، را ببيند و چشم‌ را به‌ چشمان‌ مقدسش‌ بدوزد و از عطرروحاني‌ آن‌ ملكوتي‌ جان‌ را عطرآگين‌ سازد.
    از كشتزاري‌ گذشت‌ وچشمانش‌ دنبال‌ جوي‌ آبي‌ مي‌گشت‌ تا جگر تفته‌اش‌ را آسوده‌ سازد ولي‌ آبي‌نيافت‌.
    باغها را گويا چند روز پيش‌ تر آب‌ بسته‌ بودند و اكنون‌ در جوي ها ازآب‌ خبري‌ نبود. به‌ نخل ها رسيد كه‌ انبوه‌ و سردرهم‌ قد برافراشته‌ بودند. خود رابه‌ سايه‌ آنها كشيد، راه‌ را كوتاه ‌تر كرد و از كنار‌ جوي‌ به‌ ميان‌ باغ‌ رفت. شايد هم‌ اميدوار بود قبل‌ از اينكه‌ وارد شهر شود جوي‌ آبي‌ بيابد...



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  2. تشكرها 2

    مدير اجرايي (10-03-2012), نرگس منتظر (02-08-2012)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,747
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    نسيم‌نسبتاً خنكي‌ به‌ صورتش‌ خورد و حريرگونه‌ نوازشش‌ كرد. در زير سايه ی نخلي‌ تكيه‌بر تنه‌ ستبر آن‌ داد و نشست‌ تا كمي‌ بياسايد.

    غير از صداي‌ جيرجيركها وگنجشك ها كه‌ از فراز نخل ها مي ‌خواندند، صدايي‌ چون‌ تماس‌ لبه‌ تبري‌ بر تنه‌درختي‌ يا ضربه‌ بيلي‌ بر لبه‌ جويي‌ به‌ گوشش‌ خورد و به دقت‌ گوش‌ سپرد.

    گوياباغباني‌ در انبوه‌ نخل ها مشغول‌ آبياري‌ زمين‌ يا بريدن‌ شاخه‌ها و علف هاي‌ هرزه‌بود. با خود گفت‌:
    حتماً آبي‌ و غذايي‌ پيش‌ او يافت‌ مي‌شود تا بتوان‌ لب‌تشنه‌ را تر كرد و شكم‌ گرسنه‌ را به‌ لقمه‌اي‌ راضي‌ نمود.
    برخاست‌ و به‌دنبال‌ صدا روان‌ شد. هرچه‌ پيش‌ مي‌رفت‌ صدا واضح‌تر و رساتر به‌ گوش‌ مي‌رسيد.


    راهش‌ را به‌ سوي‌ وسط‌ باغ‌ و به‌ دنبال‌ صدا كج‌ كرد تا اينكه‌ بالاخره‌ از پشت‌چند نخل‌ مردي‌ را ديد كه‌ پشت‌ به‌ او مشغول‌ كار بود. جلوتر رفت‌ و سلام‌ كرد. مرد باغبان‌ برگشت‌ و با مهرباني‌ و لبخند جواب‌ سلام‌ گفت‌.

    ميانه‌ بالابود با چشم هايي‌ به‌ گيرايي‌ يك‌ باغ‌ پر از نرگس‌ با برآمدگي‌ شكمي‌ برابرسينه‌ علامت‌ سجده‌ بر پيشاني‌ با لباسي‌ وصله ‌دار كمربندي‌ از ليف‌خرما بر كمر دامن‌ لباسش‌ كوتاه‌ بود و پا را نمي‌ پوشاند سپيد رو بود ودانه‌هاي‌ عرق‌ بر صورت‌ مهربانش‌ نشسته‌ بود انبوه‌ محاسن‌ سپيد، هيبتي‌روحاني‌ بر آن‌ چهره‌ بخشيده‌ بود ابرواني‌ كشيده‌ و پيشاني‌ بلند، چون‌آئينه‌ صفات‌ الهي‌ داشت‌.

    مرد غريب‌ به‌ اين‌ منظره‌ باشكوه‌ نگريست‌ و حالتي‌روحاني‌ دلش‌ را انباشت‌ و آهسته‌ گفت‌:

    از راه‌ دور مي‌آيم‌. گرسنه‌ و تشنه‌هستم‌. آيا پيش‌ شما غذايي‌ يا آبي‌ پيدا مي‌شود كه‌ رفع‌ خستگي‌ كنم‌؟

    مرد بالبخند گفت‌:

    زير آن‌ درخت‌ كوزه‌ آبي‌ و سفره‌ ناني‌ هست‌.و با دست‌اشاره‌ به‌ نخل‌ كهني‌ در همان‌ نزديكي‌ نمود.
    مرد به‌ سوي‌ درخت‌ رفت‌. كوزه‌آبي‌ يافت‌ و سفره‌اي‌ كه‌ در آن‌ چند گرده‌ نان‌ جو بود. به فراغت‌ نشست‌ و از كوزه‌آب‌ نوشيد. قدري‌ مكث‌ كرد و دوباره‌ نوشيد تا سيراب‌ شد. سپس‌ دست‌ به‌ سفره‌ بردو قرص‌ ناني‌ برداشت‌ اما هرچه‌ كرد آن‌ را بشكند نتوانست‌.

    با خود گفت‌

    ـبنده‌ خدا از من‌ فقيرتر است‌. چه‌ نان‌ سخت‌ و خشكي‌ براي‌ ناهار آورده‌. چطورمي‌تواند چنين‌ نان‌ مانده‌ و خشك‌ شده‌اي‌ را بخورد؟

    دلش‌ به‌ حال‌ مردباغبان‌ سوخت‌. بعد از تلاش‌ بسيار وقتي‌ ديد كه‌ نمي‌تواند نان ها را بخورد برخاست‌و به‌ سوي‌ باغبان‌ بازگشت‌ و گفت‌:

    ـ برادر عزيز، از لطفي‌ كه‌ در حق‌ من‌كردي‌ ممنونم‌. ولي‌...

    باغبان‌ لبخندي‌ زد و عرق‌ پيشاني‌ را با پشت‌ دست‌پاك‌ كرد و گفت‌:

    ـ فكر مي‌كردم‌ بتواني‌ نان هاي‌ جو را بخوري‌، اما خشك‌ شده‌است‌، بايد در آب‌ خيساند يا لااقل‌ عادت‌ به‌ خوردنش‌ داشت‌. حال‌ كه‌ نتوانستي‌غذاي‌ مرا بخوري‌ من‌ تو را به‌ جايي‌ راهنمايي‌ مي‌كنم‌ تا آسوده‌ و بي‌ منت‌بتواني‌ غذايي‌ بيابي‌. اگر هم‌ حاجتت‌ را بگويي‌ يقيناً كمكت‌ خواهند كرد.
    مردپرسيد:

    ـ اين‌ سخاوتمند چه‌ كسي‌ است‌؟ او را كجا بيابم‌؟

    باغبان‌گفت‌:

    ـ به‌ داخل‌ شهر مي‌روي‌ و از مردم‌ سراغ‌ خانه‌ حسن ‌بن ‌علي‌ رامي‌گيري‌. وقتي‌ به‌ خانه‌ او رسيدي‌ خواهي‌ ديد كه‌ در باز است‌ و سفره‌ طعام‌ راپهن‌ كرده‌اند. ناهارت‌ را بخور و گرفتاريت‌ را هم‌ با او در ميان‌ بگذار.

    رهگذرپرسيد:

    ـ مي‌شود براحتي‌ او را ديد؟

    باغبان‌ جواب‌ داد:

    ـ چرا نمي‌شود؟او در همان‌ اطاقي‌ كه‌ از مهمانان‌ پذيرايي‌ مي‌كند نشسته‌ است‌ و منتظر افرادي‌چون‌ تو است‌.

    برو، خودت‌ خواهي‌ ديد و يقين‌ داشته‌ باش‌ كه‌ در آنجا مشكلت‌را هم‌ برطرف‌ خواهند كرد.

    ـ گفتي‌ حسن ‌بن‌ علي‌؟

    ـ بله‌... حسن‌ بن‌ علي‌.

    مرد گفت‌:
    ـ سالها آرزوي‌ ديدار اين‌ خاندان‌ را داشته‌ام‌. حتماً خواهم‌ رفت‌. اما از كدام‌ طرف‌ بايد بروم‌؟

    باغبان‌ در حاليكه‌ تكيه‌ بربيل‌ داشت‌ و عرق‌ از چهره‌اش‌ پاك‌ مي‌كرد گفت‌:

    ـ از اين‌ راه‌...

    واشاره‌ به‌ سويي‌ كرد.

    مرد گفت‌:

    ـ از محبتي‌ كه‌ كردي‌ شرمنده‌ام‌. ان‌شاءالله اگرعمري‌ باقي‌ بود جبران‌ خواهم‌ كرد.

    لبخند بر لب هاي‌ مرد باغبان‌ نشست‌ وگفت‌:

    ـ احتياجي‌ به‌ جبران‌ ندارد. زودتر حركت‌ كن‌، در پناه‌ خدابرادرم‌!

    مرد خداحافظي‌ كرد و از راهي‌ كه‌ باغبان‌ نشانش‌ داده‌ بود به‌ سوي‌شهر رفت‌ در حاليكه‌ فكر باغبان‌ پير و نان هاي‌ جوينش‌ مشغولش‌ داشته‌بود.



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. تشكرها 2

    نرگس منتظر (02-08-2012), ال یاسین (09-03-2012)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,747
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    شهر در آرامش‌ نيمروز، مي‌رفت‌ تا از مرز ظهر بگذرد. صداي‌مؤذن‌ از مسجد رسول‌ خدا برخاست‌. صداي‌ زنگ‌ كارواني‌ كه‌ وارد شهر مي‌شد از دوربه‌ گوش‌ مي‌رسيد. مردي‌ در كناري‌ مشغول‌ وضو گرفتن‌ بود. بچه‌ها در سايه‌ نخل هابه‌ بازي‌ مشغول‌ بودند و صداي‌ مؤذن‌ به‌ هر كوي‌ و برزن‌ سر مي‌كشيد. آواي‌اذان‌، رسا و گيرا در فضا مي‌پراكند:

    «أشهد أنّ محمداً رسول‌الله»

    مردغريب‌ زيرلب‌ درودي‌ فرستاد و از رهگذري‌ سراغ‌ خانه‌ حسن‌ بن ‌علي‌، عليه السلام‌،را گرفت‌. گذرنده‌، با دست‌ به‌ كوچه‌اي‌ اشاره‌ كرد. تشنگي‌ او فرو نشسته‌ بودولي‌ گرسنگي‌ توان‌ او را بريده‌ بود. غريبانه‌ و پرسان‌ پرسان‌ دنبال‌ خانه‌ راگرفت‌. مدتي‌ از ظهر مي‌گذشت‌ كه‌ در مقابل‌ دري‌ باز توقف‌ كرد.
    بله‌، همانجابود... مضيف ‌خانه‌ حسن ‌بن ‌علي‌.


    وارد شد. در اطاقي‌ بزرگ‌، جمعي‌ نشسته‌ بودندو سفره‌اي‌ با غذايي‌ ساده‌ گسترده‌ بود. سلامي‌ كرد و جوابي‌ نيكو شنيد.
    سرراست‌ كرد، مردي‌ در حدود سي‌ و پنج‌ سال‌ با لبخندي‌ دائمي‌ بر لب‌ جواب‌ سلامش‌را داده‌ بود. با او احوالپرسي‌ كرد و خوش آمد گفت‌ و به‌ سفره‌ دعوتش‌ نمود. وقتي‌كناره‌ سفره‌ نشست‌، دعوت‌ كننده‌ با وقاري‌ كه‌ تنها در قديسان‌ مي‌توان‌ سراغش‌ راگرفت‌ از مسكن‌ و مقصدش‌ پرسيد و مرد غريب‌ خلاصه‌ و مختصر جواب‌ گفت‌ و شروع‌ به‌خوردن‌ كرد.

    وقتي‌ قدري‌ از گرسنگي‌ آسوده‌ شد با چشم‌ دنبال‌ حسن ‌بن ‌علي‌،عليه السلام‌، گشت‌ و حدس‌ زد كداميك‌ بايد باشند ولي‌ براي‌ اطمينان‌ از مردي‌كه‌ كنار دستش‌ مشغول‌ صرف‌ غذا بود آهسته‌ پرسيد:

    ـ كداميك‌ از اين‌ مردان‌حسن‌ بن ‌علي‌ است‌؟

    مرد پاسخ‌ داد:

    ـ همان‌ كه‌ جواب‌ سلامت‌ را داد واحوالت‌ را پرسيد.

    حدسش‌ درست‌ بود. به دقت‌ به‌ چهره‌ آسماني‌ آن‌ معصوم‌نگريست‌. جلالي‌ در آن‌ رخسار ملكوتي‌ بود كه‌ هر بيننده‌ را مجذوب‌ مي‌كرد. مردهمانطور كه‌ مشغول‌ غذا خوردن‌ و تماشاي‌ حسن ‌بن‌ علي‌ بود به‌ ياد مرد باغبان‌ وآن‌ نان هاي‌ خشكش‌ افتاد كه‌ حتي‌ نتوانسته‌ بود بشكندشان‌.

    با خود گفت‌:

    ـشرط‌ مروت‌ نيست‌ كه‌ من‌ اينجا خود را سير كنم‌ و از اين‌ غذا براي‌ اونبرم‌.

    به‌ اين‌ خيال‌ قدري‌ به‌ اطراف‌ خود نگاه‌ كرد و وقتي‌ كسي‌ را متوجه‌نديد، مقداري‌ نان‌ برداشت‌ و لابلاي‌ آن‌ قدري‌ غذا ريخت‌ و آهسته‌ در بقچه ‌اي‌كه‌ لباس‌ سفرش‌ را در آن‌ نهاده‌ بود گذاشت‌.

    اين‌ حركت‌ از چشمان‌حسن ‌بن‌ علي‌، عليه السلام‌، پنهان‌ نماند. ديد كه‌ مرد غريب‌ لقمه‌اي‌ مي‌خورد ولقمه‌اي‌ در بسته‌اش‌ پنهان‌ مي‌كند.





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. تشكرها 2

    نرگس منتظر (02-08-2012), ال یاسین (09-03-2012)

  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,747
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض




    وقتي‌ غذا تمام‌ شد و سفره‌ را برچيدند،حضرت‌ او را صدا كرد و در نزد خود نشاند و آهسته‌ فرمود:
    ـ برادر، چرا درهنگام‌ غذا، خودت‌ را به‌ زحمت‌ مي‌انداختي‌؟ مي‌خواستي‌ راحت‌ غذايت‌ را بخوري‌ وبعد هرچه‌ مي‌خواستي‌ برمي‌داشتي‌ يا مي‌گفتي‌ برايت‌ در ظرفي‌ كنار بگذارند تا باخودت‌ ببري‌. از اين‌ گذشته‌ تو مي‌تواني‌ تا هر وقت‌ كه‌ بخواهي‌ پيش‌ مابماني‌.


    مرد غريب‌ شرمنده‌ از كار خويش‌ گفت‌:

    ـ به‌ خدا قسم‌ براي‌ خودبرنمي‌داشتم‌، بلكه‌ خواستم‌ براي‌ كسي‌ ببرم‌.

    حضرت‌ فرمود:

    ـ مي‌خواستي‌او را هم‌ همراه‌ بياوري‌.

    مرد گفت‌:

    ـ او در بيرون‌ شهر است‌. من‌ خسته‌ وتشنه‌ و گرسنه‌ از راه‌ رسيده‌ بودم‌. در ابتداي‌ باغ هاي‌ اطراف‌ شهر در نخلستاني‌با او برخوردم‌ و در حاليكه‌ از شدت‌ كار و گرمي‌ هوا، عرق‌ از سر و رويش‌ مي‌ريخت‌از او طلب‌ آب‌ و غذا كردم‌. او هرچه‌ داشت‌ پيش‌ من‌ نهاد. در سفره‌اش‌ فقط‌ چندقرص‌ نان‌ جو بود، آن هم‌ به قدري‌ خشك‌ و سخت‌ بود كه‌ نتوانستم‌ بخورم‌. وقتي‌ درمحضر شما مشغول‌ غذا خوردن‌ بودم‌ به‌ ياد او و آن‌ غذاي‌ فقيرانه‌ غيرقابل‌خوراكش‌ افتادم‌ و دلم‌ به‌ حالش‌ سوخت‌. داشتم‌ براي‌ او غذا كنار مي‌گذاشتم‌. اودر حق‌ من‌ نيكي‌ كرد، خواستم‌ فراموشش‌ نكرده‌ باشم‌.

    حضرت‌ فرمود:

    ـ اين‌نشانه‌ها كه‌ تو مي‌دهي‌ برايم‌ آشناست‌. آيا محاسنش‌ سپيد نبود؟

    مرد با تعجب‌گفت‌:

    ـ بلي‌ موي‌ صورتش‌ سپيد بود. رويي‌ چون‌ آفتاب‌ داشت‌، پيشاني‌اش‌ بلندو چشمانش‌ درشت‌ بود و لباسي‌ وصله‌ دار بر تن‌ داشت‌، او نشاني‌ منزل‌ شما را به‌من‌ داد، آيا او را مي‌شناسيد؟

    حضرت‌ فرمود:

    ـ بله‌، برادر. من‌ او رامي‌شناسم‌. او هميشه‌ غذايش‌ همانطور است‌. او با توانايي‌ چنين‌ روزگارمي‌ گذراند.

    مرد با تعجب‌ پرسيد:


    ـ او كيست‌ كه‌ شما را مي‌شناسد و مرا به‌اينجا راهنمايي‌ مي‌كند و شما هم‌ او را مي‌شناسيد ولي‌ به‌ خانه‌ شما نمي‌آيد كه‌غذاي‌ بهتري‌ بيابد؟

    لبخندي‌ بر لبان‌ مقدس‌ حسن ‌بن‌ علي‌، عليه السلام‌، نشست‌و چشمان‌ خدابينش‌ غرق‌ اشك‌ شد و فرمود:

    ـ او پدر من‌ «علي‌» است‌.


    غريب‌رهگذر، مبهوت‌ به‌ لبان‌ حضرت‌ مجتبي‌، عليه ‌السلام‌، مي‌نگريست‌ در عمق‌ دو چشم‌به‌ بهت‌ نشسته‌اش‌ همه‌ وجدان‌ و عاطفه‌اش‌ بود كه‌ به‌ اشك‌ تبديل‌ مي‌شد. احساس‌كرد كه‌ زمزمه ی جويبار يگانگي‌ است‌ كه‌ او را به‌ باغستان هاي‌ توحيدمي‌برد.

    پي‌نوشتها:
    1- آبادي‌ در ميانه‌ ريگستان‌

    2- مضيف‌ خانه‌ = مهمان خانه‌: بزرگان‌ عرب‌، مهمان خانه‌اي‌ داشتند كه‌ از مساكين‌ و در راه‌ ماندگان‌ نگهداري‌ مي‌كردند.
    سيد صادق‌ موسوي‌ گرمارودي‌




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  9. تشكر

    نرگس منتظر (02-08-2012)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi