باغبان باغستان توحید
بيابان در كوره خورشيد ميسوخت. تا چشم كار ميكرد خشكيبود و صحراي لخت و عور كه سايه ی تك درختي هم نويد آسايشي در گذرندهبرنمي انگيخت.
هرم گرما از زمين برميخاست و سرابي ميساخت كه ذهنعطشان رهگذر را به رؤيائي شيرين و لذت بخش ميكشيد، رؤياي بركه آبي زلال وسايه سار چندين نخل و جانپناهي در برابر هجوم گرماي بيامانكوير...
بوتههاي خار، بيبهرهاي بر شاخه، خاكستري و ساكت، در غربتصحرا، همراه باد گرم مويه ميكردند.
گاهي هجوم باد، موجي از شنهاي زمينرا مي پراكند و به صورت رهگذر مي ريخت.
گرسنه و تشنه از راهي دور ميآمد،لباسي مندرس بر تن داشت، دستار را دور سر و صورت پيچيده بود و جز دو رديفمژه خاك آلود كه چشمان تشنه و مضطرب مرد را حفاظت مي كرد همه ی صورتش درسربند پنهان بود.
تا مدينه، ساعتي راه مانده بود. از عمق سراب در سمتراست او گاهي بلندي كوههاي سنگي و تيره در چشمان او پيدا ميشد و زماني درسراب ناپديد مي گشت.
زبان خشكيدهاش به كام چسبيده بود. فقيرباديه نشيني بود كه به اميد زندگي راحتي به سوي مدينه راه ميسپرد. بادپيراهن بلند عربياش را كه از ساق پا ميگذشت به بازي ميگرفت.
دست راحمايل چشم ها نمود و دو پلك را بر هم فشرد و ديده را به دورسوي افق دوخت. ديگر رديف كوه هاي نهچندان بلند از دامن سراب بالا ايستاده بودند.
بادست راست دامن لباس را از خاك صحرا تكاند و بسته ی زيربغل را روي سر نهاد وبا دست ديگر تعادل بسته را روي سر نگاهداشت. او همه ی دار و ندارش را روي سرداشت و به سرعت قدم ها مي افزود.
موج گرم باد، دستانش را مي آزرد و شنپراكنده در فضا مجبورش مي ساخت تا دست را گاهي سپر چشم ها سازد. تنها شيوننسيم در لابلاي خاربوتهها بود كه تنهايي كوير را فرياد ميكرد. از آخرين تپهشني بالا آمد و بر فراز ارتفاع كوتاه آن ايستاد. نگاهي به كوه هاي روبرويشانداخت و سپس ديدهها سنگين شد و به پايين تر نگريست.
زيرپا، در امتدادنگه عطشان و گرسنهاش، حلقه ی سبز نخلستان هاي مدينه به گرد شهر و زير حرارتآفتاب لميده بود و آنهمه باغستان هاي زمردگون، بشارت زمزمه ی جوي هاي جاري آببود كه روح خسته اش را نوازش مي كرد، و دل محرومش را اميدوارمي ساخت.
قدم ها را يله كرد تا هر كجا كه دلخواهش است بر زمين استوار شودو پيش رود. در افكار دراز خودش غوطه ميخورد: «شايد در مدينه بتوان نانراحتي به دست آورد، شايد بتوان كاري براي خود دست و پا كرد،شايد...».
از زادگاه كوچك خود خسته شده بود. آن همه صحراگردي و هر روزچشم به غروب خونين صحرا دوختن و هر سحر با ستاره هاي درشت و روشن ودست چين كوير به صبح نگريستن برايش يكنواخت و ملالت آور بود. دل پرعاطفه اشاز رنج فقر و بي عدالتي هاي محيطش مي گداخت و روحش كه به پاكي و سادگيگلبوته هاي غريب دهكدهاش بود به اميد فضاي سالم تري به سوي شهر پروازميكرد.
از واحه اي در عمق صحرا مي آمد و اكنون به سرزمين پيامبر،صلي الله عليه وآله، و علي، عليه السلام، گام مينهاد. جانش مثل فوج چلچلههاكه مژده بهاران با خود دارند به سوي اين شهر مقدس بال و پر گشودهبود.
چقدر دوست داشت فرزندان فاطمه، عليهاالسلام، دختر پيامبر خدا راببيند، در محفل حسن بن علي، عليه السلام، فرزند بزرگ علي، عليه السلام،بنشيند، به گفتار حسن بن علي، عليه السلام، ريحانه رسول خدا گوشبسپارد، و برتر از همه، در مسجدالرسول، بلندترين شخصيت اسلام، وارث علمالهي علي، عليهالسلام، را ببيند و چشم را به چشمان مقدسش بدوزد و از عطرروحاني آن ملكوتي جان را عطرآگين سازد.
از كشتزاري گذشت وچشمانش دنبال جوي آبي ميگشت تا جگر تفتهاش را آسوده سازد ولي آبينيافت.
باغها را گويا چند روز پيش تر آب بسته بودند و اكنون در جوي ها ازآب خبري نبود. به نخل ها رسيد كه انبوه و سردرهم قد برافراشته بودند. خود رابه سايه آنها كشيد، راه را كوتاه تر كرد و از كنار جوي به ميان باغ رفت. شايد هم اميدوار بود قبل از اينكه وارد شهر شود جوي آبي بيابد...