- قرار بود حاج حسن از زندان ساواک آزاد شود همه پشت در زندان با حلقه گل منتظر بودیم. وقتی آمد، حلقه گل را به سمتش بردیم، ولی اجازه نداد آن را به گردنش بیندازیم.
با مهربانی و خوشحالی حلقه گل را گرفت و به گردن یکی دیگر از زندانی های آزاد شده انداخت و گفت: اینها لیاقت دارند. اینها با مقاومت خود مبارزه بزرگی را با ظلم و ستم انجام دادند.
- پرسیدم: چگونه شما را شکنجه دادند؟ گفت: چرا می پرسی ؟ گفتم: می خواهم اراده ام قوی شود .
گفت: عموجان، این چیزها اراده را قوی نمی کند چه بسا کسانی که در زندان با اولین شکنجه ها لب به سخن باز کردند و همه چیز را لو دادند و از طرفی کسانی هم بودند که با ایمان قوی و تحمل شکنجه ها، حتی یک کلام سخن نمی گفتند و راز نگه دارد بودند عموجان گفت: باید ایمان، قوی و محکم باشد تا اراده قوی شود.
- حاج حسن که می خواست به سربازی برود. همه ناراحت بودیم؛ مخصوصاً پدرش که می دانست روحیه حاجی با سربازی در رژیم پهلوی جور در نمی آید. هر کار کردند نتوانستند او را معاف کنند شبی که قرار بود حاجی فردایش به سربازی برود، پدرش با حال مریض در حالی که به عصا تکیه داده بود، به مدت طولانی به نماز ایستاد.
فردا که برای بدرقه حاجی به پادگان رفتیم. اعلام کردند تعداد سربازها زیاد است و تعدادی را به قید قرعه معاف می کنند هر چه منتظر شدیم حاجی نیامد داشتیم نا امید می شدیم که دیدیم آمد و گفت: من معاف شدم. پرسیدیم که چرا اینقدر معطل کردی تا بیایی؟! گفت: من دیر آمدم که پدر و مادرهایی که فرزندانشان معاف نشده اند با دیدن من حسرت نخورند صبر کردم که بقیه بروند، بعد من بیایم...