آقاي من!
مولاي غريب و تنهاي من!
پدر مهربان اهل عالم!
مي خواهم غربتت را حکايت کنم؛ غربتي که دوازده قرن است ريشه دوانيده؛ غربتي که اشک آسمان و زمين را جاري ساخته؛ غربتي که حتي براي برخي محبانت، غريب و ناشناخته است؛ غربتي که اجداد طاهرينت پيش از تولد تو بر آن گريسته اند.
من از تصوير اين غربت و غم ناتوان ام.
… از آناني بگويم که خاطر شريف تو را مي آزارند؟
از آنها که دستان پدرانه و مهربانت را خون ريز معرفي مي کنند؟
از آنها که چنان برق شمشيرت را به رخ مي کشند که حتي دوستانت را از ظهورت مي ترسانند؟
از آنها که تو را به دور دست ها تبعيدمي کنند؟
از آنها که تو را دست نيافتني جلوه مي دهند؟ از آنها که به نام تو مردم را به دکه هاي خويش فرا مي خوانند؟
… از خود آغاز مي کنم که اگر هر کس از خود شروع کند، امر فرج اصلاح خواهد شد.
مي خواهم به سوي تو برگردم. يقين دارم بر گذشته هاي پر از غفلتم کريمانه چشم مي پوشي؛
مي دانم توبه ام را قبول مي کني و با آغوش باز مرا مي پذيري؛
مي دانم در همان لحظه ها، روزها و سال هاي غفلت هم، برايم دعا مي کردي.
من از تو گريزان بودم؛ اما تو هم چون پدري مهربان، دورادور مرا زيرا نظر داشتي …
العفو … العفو!