سروان شهيد رسول فرهادي در سال 1343 در شهرستان تهران به دنيا آمد.
او در خانواده اي مذهبي و سرشار از مهر و محبت بزرگ شد و پس از پايان تحصيلات در سال 1361 به استخدام ارتش جمهوري اسلامي ايران(هوانيروز) درآمد و پس از طي دوره هاي مختلف به عنوان مهندس پرواز هواپيما وارد اسكادران هوايي هوانيروز گرديد.
شهيد فرهادي مردي خوش قلب و مهربان بود و هميشه به ياري افراد نيازمند مي شتافت .با خانوادهي شهدا با احترام و محبت خاصي برخورد مي كرد.
همسرش در باره اش چنين مي نويسد :
رسول هميشه آماده ي شهادت بود و به دنياي مادي بي علاقه بود . كسي كه تعلقات مادي نداشته باشد خود را اسير تجملات دنيا نمي كند ، تنها نگرانيش بزرگ كردن فرزندانش بود كه بارها به صورت شوخي اين مسئله را از من سؤال كرده بود و هر دفعه به نوعي از من اقرار مي گرفت كه بعذ از او بچه هايش را با عزت و احترام بزرگ كنم.
هميشه مي گفت : من بايد بروم
آن شهيد بزرگوار يك همسر فداكار و دلسوز و مقيد به زندگي بود .
وي از نظر من نمونه ي كامل يك همسر خوب بود .
پدري مهربان و زحمتكش بود .
وي احساس مسئوليت فراواني نسبت به خانواده اش مي كرد و هميشه دوست داشت كه خانواده اش احساس كمبود نداشته باشند و كوشش مي كرد تا آن ها حداقل از نظر عاطفي بي نياز باشند .
رفتار وي با فرزندانش قابل ستايش بود . با فرزندانش رفتاري دوستانه آميخته با محبت پدري داشت و متناسب با سنشان با آنها صحبت مي كرد و به موقع فرزندانش را به گردش و تفريح مي برد و به مسائل آموزشي آنها توجه خاصي داشت و به تكاليف و دروس دخترش رسيدگي مي كرد .
به صراحت مي توانم بگويم وقتي پسر 4 ساله من از پدرش سخن مي گويد ، من كه مادر او هستم و بيست و هشت سال سايه ي پدرم بر سرم بوده و هست به اين كودك 4 ساله غبطه مي خورم چون احساس مي كنم كه فرزندم كه 2 سال بيشتر از عشق و محبت پدري برخوردار نبوده است ، از مادرش بهتر و كامل تر توانسته است دل خود را از محبت پدر لبريز كند و بي نياز از محبت ديگران شود .
من واقعاً نمي دانم با چه كلماتي اين پدر را توصيف كنم ، پدري كه توانسته در كوتاه ترين مدت ؤ عشق و علاقه ي خود را خالصانه و صادقانه نثار دو فرزندش كند و توانست غنچه اي را كه هنوز نشكفته بود بپروراند و به دست تقدير و پروردگار بسپارد.
وي به زندگي اش عشق مي ورزيد و به راستي تمام عشق و احساس و عاطفه اي كه در وجودش بود ، صادقانه و بي ريا نثار همسر و فرزندانش مي كرد جمله اي را كه وي هميشه به زبان مي آورد به ياد دارم ، آن شهيد بزرگوار كه فرمود :
« من قبل از اينكه سروان شوم شادروان مي شوم »
و من تا وقتي كه در قيد حيات بود معناي واقعي سخنش را درنيافتم اما اكنون معناي سخنش را درك مي كنم .
هميشه مي گفت : « من بايد با هواپيما سقوط كنم و بايد اينچنين از دنيا بروم » و اينچنين شد .
شهيد نسبت به مسائل معنوي و مذهبي بسيار علاقه مند بود ، هميشه سعي داشت با قرآن مأنوس باشد.
از اين كه دختر خردسالش قاري و حافظ قرآن بود بسيار خوشحال و مسرور بود و به خود مي باليد.
او همه ي توان خود را به كار مي گرفت كه آسايش و راحتي خانواده را فراهم نموده و آرامش را به ما هديه نمايد .
شهيد نسبت به انجام خدمت در راه ميهن اسلامي بسيار علاقه مند و در انجام وظيفه بسيار جدي بود و از هر مأموريتي با آغوش باز استقبال مي نمود .
در آخرين مأموريت رفتاري بسيار متفاوت از گذشته داشت و حرف هايش معنا و مفهومي ديگر داشتند .
گويا به او الهام شده بود كه شهادتش بسيار نزديك است . طي تماسي كه قبل از آخرين پروازش از فرودگاه با من داشت ، صراحتاً اشاره نمود كه اين آخرين خداحافظي اوست اما با اين اوصاف از مأموريت خود روي برنتافت و سرانجام در روز 13/12/1375 مشتاقانه به ديدار معشوق شتافت .
روح و روانش شاد باد