بوي پدر
اي قلم، با تو سخن مينويسم چگونه ميتواني سرگذشت
كودكي كه روي پدر را نديده، بنويسي.
زندگي من، زندگي صدفيست كه ربوده شده.
زندگي من، زندگي آهوييست كه براي آب خوردن از چشمه
بايد دشمنانش را پشتسر بگذارد.
زندگي من، زندگي پرندهيي است كه در زمستان
از سرما در شاخهي خشك درختان پناه ميبرد.
زندگي من، زندگي كودكيست كه بعد از چيدن گل، از دستانش خون ميبارد.
زندگي من، زندگي نسيميست كه هميشه با كوه برخورد ميكند.
از پشت پنجره دقيقه به دقيقه سرك ميكشم.
گلهاي شببو و مريم را از سبدي كه يادگار مادربزرگ است
چيده شده بيرون ميآورم و در حلقهيي از مرواريد ميبافم
و به جانماز حصيري لاله ميدوزم تا از سفر بيايي.
مي گويند، تو در سفري! در سفري رويايي و قشنگ.
ولي آه مادر ميگويد پيكر خونين تو را پلكبسته و سر بريده در خاك نرم گذاشتهاند.
ولي به نظر من تو را در ميان لالهگان خونين جاي دادند.
ميخواهم بپرسم كدامين دستان بيرحم صورتت را از سرت جدا كرد.
ميگويند، تو رفتهاي براي هميشه ولي بويت را حس ميكنم. من منتظر
روز پنجشنبهام؛ روزي كه از تمام بامها گلي درميآيد.
منتظرم تو دربام باشي.
آن موقع نامهي آرزوهايم را به تو ميدهم تا با تو در آسمانها
پرواز كند و به دست خدا برسد.
امروز روزي است كه ميخواهم ديگر حرفهايم را به
گلدان لب باغچه نگويم چون با آن قهرم.
ديروز به من گفت: خاطراتت مرا پير كرد.