صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 70

موضوع: داستانهاي کوتاه مذهبي

  1. Top | #61

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    غذا


    همينكه رسول اكرم و اصحاب و ياران از مركبها فرود آمدند ، و بارها را بر زمين نهادند ، تصميم جمعيت براين شد كه برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده كنند .
    يكی از اصحاب گفت : " سر بريدن گوسفند با من " .
    ديگری : " كندن پوست آن بامن " .
    سومی : " پختن گوشت آن بامن " .
    چهارمی : . . .
    رسول اكرم فرمودند : " جمع كردن هيزم از صحرا بامن " .
    جمعيت : " يا رسول الله شما زحمت نكشيد و راحت بنشينيد ، ما خودمان‏ با كمال افتخار همه اينكارها را می‏كنيم " .
    رسول اكرم فرمودند: " می‏دانم كه شما می‏كنيد ، ولی خداوند دوست نمی دارد پیامبرانش را در ميان بنده هایش با وضعی متمايز ببيند كه ، برای خود نسبت به‏ ديگران امتيازی قائل شده باشد " .
    سپس به طرف صحرا رفتند . و مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كردند و آوردند.

    «به نقل از داستان راستان جلد 1 صفحه ی 12»





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************





  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #62

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض




    پسرك و خدا

    شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
    پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
    در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد.

    خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد و گفت: آهای، آقا پسر!
    پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد.
    وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
    - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
    - آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی داری.

    بله دوستان به قول اشو زرتشت:
    خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.






    امضاء
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  4. Top | #63

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض




    سامری و فتنه گوساله‌پرستی

    سامری

    {ماجرای «سامری»، حادثه عبرت‌آمیزی است که در سوره‌های متعددی از قرآن مطرح و به تبیین آن پرداخته شده است.

    …ماجرای فتنه گوساله‌پرستی از این قرار بود که وقتی سران ضدانقلابی، از تمدید میقات حضرت موسی(ع) از سی شب به چهل شب مطلع شدند، فرصت را غنیمت شمردند و برای آماده‌سازی زمینه فتنه‌گری دو راهبرد اساسی را در عملیات براندازانه خود در اولویت قرار دادند: نخست این که برنامه شایعه مرگ حضرت موسی(ع) را توسط عناصر منافق در جامعه آن روزی به طور وسیع و گسترده منتشر نمودند و دوم این که از جهل و نادانی مردم بهره گرفتند. به طوری که جریان انحرافی با استفاده از این راهبردها در کوتاهترین فرصت با یک فراخوانی عمومی و راه‌اندازی تجمعات اعتراض آمیز، غائله و در نتیجه فتنه گوساله‌پرستی را رقم زدند.[تا اینجا صفحه ۱۶۸ کتاب]

    آنچه مایه عبرت است اینکه مردمی که به موسی ایمان آورده بودند… نه تنها به جریان گوساله‌پرستی روی آوردند، بلکه علیه جبهه حق به رهبری موسی شعار می‌دادند. آری جریان انحرافی با بهره‌گیری از فقدان فهم و معرفت مردم توانست جسد بی‌جان گوساله‌ای را با زینت آلات خود تزیین نماید و ادعای شیطانی سامری را «مبتنی بر این که مقداری خاک از زیر پای جبرییل برداشتم و در کالبد آن ریختم و آن گوساله جان گرفت و صدای طبیعی سر می‌داد» پذیرفتند، به طوری که پرستش گوساله را بر دعوت موسی ترجیح دادند. ناگفته نماند که شگرد جریان انحرافی در ساخت گوساله با مهارت خاصی بود، که به سبب هوای باد و خروج هوای فشرده، از دهان گوساله صدایی شبیه صدای واقعی گاو تولید می‌‌شد. در غبار فتنه سامری، فریاد «سامری دروغ گو و منافق است» که شعار اندک انقلابیونی که به موسی وفادار مانده بودند، هیچ تاثیری نداشت.

    … موسی[علیه السلام] در میقات بسر می‌برد، و در میقات از این غائله و آشوب مطلع گردید. او با عصبانیت و خشم از میقات بازگشت و در اولین فرصت یاران اندک خود را جمع کرد و با کمک آنها به روشنگری و بصیرت‌افزایی پرداخت.[تا اینجا صفحه ۱۶۹ کتاب]

    …برادرش هارون را طلبید و او را به جهت کوتاهی در حفظ انقلاب و امنیت اجتماعی، مورد سرزنش و ملامت قرار داده و بر سرش فریاد می‌زد، و این گونه با او برخورد کرد که «اخذ برأس أخیه یجره الیه». …هارون که به طور رسمی جانشین موسی بود، در خطاب به موسی، ضمن تبرئه خود، از یک طرف عامل اصلی را ضعف، بی‌تفاوتی انقلابیون و اقلیت جبهه حق و از طرفی دیگر سرعت عمل و مهارت جریان انحرافی را در طراحی شگردها و ترفندهای شیطانی سامری موثر می‌دانست.

    …سرانجام، سامری به عنوان رهبر جریان انحرافی و ضد انقلابی دچار شکستی دردناک گردید و موسی، گوساله طلایی سامری را سوزاند و خاکستر و ذرات باقی مانده آن را به دریا ریخت تا اثری از این گوساله نماند و با استفاده از[تا اینجا صفحه ۱۷۰ کتاب] آیات قرآن کریم(طه/۹۷)، برخی گفته‌اند بعد از اثبات جرم سامری، حضرت موسی او را نفرین کرد و او به یک بیماری مرموزی مبتلا شد، که تا زنده بود کسی نمی توانست به او نزدیک شود، و اگر کسی با او تماس برقرار می‌نمود، به همان بیماری دچار می‌شد(تفسیر نمونه، جلد ۳، صفحه۳۱۶-۳۱۷).

    تاریخ گویای این موضوع است که سامری سردمدار و رهبر جریان گوساله‌پرستی از نسل یعقوب و مردی با هوش و اهل تدبر بود، و در عین حال مردی خودخواه و هوس‌محور بود و به سبب برخورداری از مهارت و جسارتی که داشت با استفاده از نقاط ضعف بنی‌اسراییل و فرصت‌های پیش آمده در ایام غیبت حضرت موسی که در میقات بسر می‌برد، فتنه عظیمی را طراحی و عملیاتی نمود… .[تا اینجا صفحه ۱۷۱ کتاب]}۱

    ارجاعات:

    ۱_کتاب: ریشه‌یابی انحراف و فتنه از منظر قرآن و تاریخ/ نویسنده: عزت‌الله معتمد/ ناشر: انتشارات نجفی، قم/ چاپ اول ۱۳۹۴/ صص
    ۱۶۸٫۱۶۹٫۱۷۰٫۱۷۱



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. Top | #64

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    داستان پذیرایی امام علی علیه السلام از مهمان فقیر



    بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

    روزی مردی خسته و گرسنه وارد مسجد پیامبر شد و اظهار گرسنگی کرد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) کسی را به منزل خود فرستاد تا ببیند آیا امکان پذیرایی یک شب از او وجود دارد یا نه؟ فرد به خانه پیامبر رفت و خبر آورد که در خانه ایشان جز آب هیچ چیز برای پذیرایی وجود ندارد. پیامبر رو به اصحاب خود کرد و فرمود: کیست که امشب این پیرمرد را نزد خود مهمان کند؟ صدایی آشنا بلند شد که: ای رسول خدا! من امشب او را مهمان خود، می کنم. او امیر المؤمنین بود که مثل همیشه در کار نیک پیش گام شده بود.

    پیرمرد به همراه امیر المؤمنین (علیه السلام) به راه افتاد و به خانه امام رفت. امام، پس از راهنمایی مهمان به اتاق، نزد همسرش فاطمه (علیهاالسلام) رفت و پرسید: آیا در خانه غذایی هست؟ فاطمه با شرمندگی گفت:

    ای اباالحسن! وعده ای غذا به اندازه یک نفر وجود دارد ولی ما مهمان را بر خود و فرزندان مقدم می داریم. امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمود: پس بچه ها را بخوابان و غذا را بیاور. فاطمه (علیهاالسلام) فرزندان را خواباند. امام سفره گسترد و چراغ ها را خاموش کرد و غذا را جلوی مهمان گذاشت. ایشان در تاریکی دهان خود را تکان می داد و چنان وانمود می کرد که او نیز مشغول خوردن غذا است تا مهمان خجالت نکشد و هر چه می خواهد از غذا بخورد.


    پیرمرد که بسیار گرسنه بود، در هنگام خوردن غذا، متوجه نشد که امام چیزی نمی خورد. او به خوردن ادامه داد تا غذای کاسه تمام شد.

    سپس امام بستر خواب برای او گسترد و سفره را جمع کرد. پیرمرد به بستر رفت و خوابید. سحرگاه امام برای نماز برخاست و پیرمرد را بیدار کرد و به اتفاق، برای خواندن نماز صبح به مسجد رفتند.

    وقتی به مسجد رسیدند، پیامبر با چشمانی اشکبار، در آستانه درب مسجد به انتظار آمدن امیر المؤمنین ایستاده بود. وقتی امام به مسجد رسید، پیامبر او را در آغوش کشید و فرمود: یا اباالحسن! دیشب عرشیان شگفت زده از رفتار و ایثار تو گشتند و این آیه بر من نازل شد:

    «و یُؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة»؛ (حشر: ۹) «و هر چند در خودشان احتیاجی [مبرم] باشد، آن ها را بر خودشان مقدم می دارند.»






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  6. Top | #65

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض




    فقط مسلمان باشید

    بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم



    یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه را داشت و از عدم موفقیت خود، رنج می برد. مدتها ریاضت کشید و آنچنان که در میان طلاب حوزه نجف مشهور است، شبهای چهارشنبه به مسجد سهله می رفت و به عبادت می پرداخت، تا شاید توفیق دیدار آن محبوب عاشقان نصیبش گردد.
    مدتها کوشید ولی به نتیجه نرسید. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف و اعداد متوسل شد، چله ها نشست و ریاضتها کشید، اما باز هم نتیجه ای نگرفت. ولی شب بیداریهای فراوان و مناجاتهای سحرگاهان، صفای باطنی در او ایجاد کرده بود، گاهی نوری بر دلش می تابید و حقایقی را می دید و دقایقی را می شنید.

    روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: دیدن امام زمان(ع) برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر سفر کنی. به عشق دیدار، رنج این مسافرت توانفرسا را بر خود هموار کرد و پس از چند روز به آن شهر رسید. در آنجا نیز چله گرفت و به ریاضت مشغول شد. روز سی و هفتم و یا سی و هشتم به او گفتند: الان حضرت بقیة اللّه ، ارواحنافداه، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل سازی نشسته اند، هم اکنون برخیز و به خدمت حضرت شرفیاب شو! با اشتیاق ازجا برخاست. به دکان پیرمرد رفت. وقتی رسید دید حضرت ولی عصر(ع) آنجا نشسته اند و با پیرمرد گرم گرفته اند و سخنان محبت آمیز می گویند. همین که سلام کرد، حضرت پاسخ فرمودند و اشاره به سکوت کردند.

    در این حال، دید پیرزنی ناتوان و قد خمیده، عصا زنان آمد و با دست لرزان قفلی را نشان داد و گفت: اگر ممکن است برای رضای خدا این قفل را به مبلغ سه شاهی بخرید که من به سه شاهی پول نیاز دارم. پیرمرد قفل را گرفت و نگاه کرد و دید بی عیب و سالم است، گفت: خواهرم! این قفل دو عباسی (هشت شاهی) ارزش دارد؛ زیرا پول کلید آن، بیش از ده دینار نیست، شما اگر ده دینار (دو شاهی) به من بدهید، من کلید این قفل را می سازم و ده شاهی، قیمت آن خواهد بود!

    پیرزن گفت: نه، به آن نیازی ندارم، شما این قفل را سه شاهی از من بخرید، شما را دعا می کنم.

    پیرمرد با کمال سادگی گفت: خواهرم! تو مسلمانی، من هم که مسلمانم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل اکنون هشت شاهی ارزش دارد، من اگر بخواهم منفعت ببرم، به هفت شاهی می خرم، زیرا در معامله دو عباسی، بیش از یک شاهی منفعت بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت شاهی می خرم و باز تکرار می کنم: قیمت واقعی آن دو عباسی است، چون من کاسب هستم و باید نفعی ببرم، یک شاهی ارزانتر می خرم!

    شاید پیرزن باور نمی کرد که این مرد درست می گوید، ناراحت شده بود و با خود می گفت: من خودم می گویم هیچ کس به این مبلغ راضی نشده است، التماس کردم که سه شاهی خریداری کنند، قبول نکردند؛ زیرا مقصود من با ده دینار (دو شاهی) انجام نمی گیرد و سه شاهی پول مورد احتیاج من است.

    پیرمرد هفت شاهی به آن زن داد و قفل را خرید؛ همین که پیرزن رفت امام(ع) به من فرمودند: �آقای عزیز! دیدی و این منظره را تماشا کردی؟! اینطور شوید تا ما به سراغ شما بیاییم. چله نشینی لازم نیست، به جفر متوسل شدن سودی ندارد. عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم! از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کرده ام، زیرا این مرد، دیندار است و خدا را می شناسد، این هم امتحانی که داد. از اول بازار، این پیرزن عرض حاجت کرد و چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه در مقام آن بودند که ارزان بخرند و هیچ کس حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفته ای بر او نمی گذرد، مگر آنکه من به سراغ او می آیم و از او دلجوئی و احوالپرسی می کنم.


    محمدرضا باقی اصفهانی، عنایات حضرت مهدی(ع) به علما و طلاب، ص204-202، به نقل از: سرمایه سخن، ج1.






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. Top | #66

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    جامعه -ايده آل


    بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

    روزي سعيدبن حسن يكي ازشاگردان امام باقرع درحضورآن حضرت بود،امام به او فرمود:آيادرجامعه اي كه زندگي مي كني ،اين روش وجود دارد،كه اگربرادر ديني ،نيازمندشد،نزدبرادر دينيش بيايد و دست درجيب او كند وبه اندازه نيازخودازجيب اوپول بردارد،وصاحب پول ازاوجلوگيري ننمايد؟

    سعيدگفت :نه ،چنين روشي وچنين كسي رادرجامعه خودم سراغندارم .

    امام باقرع فرمود:بنابراين اخوت وبرادري اسلامي درجامعه نيست .

    سعيدگفت :دراين صورت آيا ما در راستاي سقوط و هلاكت هستيم ؟امام فرمود:عقل اين مردم هنو زتكميل نشده است يعني تكليف به حساب درجات عقل ورشداسلامي افراد، مختلف مي شود،اگرجامعه شما ازعقل كافي و رشد عالي اسلامي برخورداربود،به گونه اي مي شدكه نيازمندان ازجيب بي نيازان به اندازه نيازخودبرمي داشتند،بي آنكه بي نيازان ناراضي شوند .


    /اقتباس ازوسائل الشيعه ج 12ص 128






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  8. Top | #67

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم


    اينجا كجاست كه حسين عليه السلام دستور توقف داده است ؟!


    زنان در كجاوه مى مانند اما مردان يكى يكى از اسب فرود مى آيند و كنجكاو و متحير اما متين و مؤدب به كاروانسالار نزديك مى شوند.
    امام فرمان مى دهد كه پرچمها را بياورند؛ او مى خواهد سپاه كوچك خويش ‍ را پيش از رسيدن به كربلا سازماندهى كند.
    دوازده علم براى دوازده علمدار.

    پرچمها، بى درنگ از پشت و پهلوى اسب باز مى شوند و در زمين پيش روى امام قرار مى گيرند.
    امام آرام خم مى شود، يكى يكى پرچمها را بر مى دارد، مى گشايد و به دست سرداران مى سپارد.
    يازده پرچم از دست امام به دست يازده سردار منتقل مى شود و يك پرچم همچنان روى زمين مى ماند.

    امام تأمل مى كند. سكوت بر سر سپاه كوچك امام سايه مى افكند. از هيچ جاى كاروان صدايى بر نمى خيزد. حتى اسبها تنديس وار بر جاى خود ميخكوب مى شوند.
    اما در درون ياران غوغا و ولوله اى برپاست .

    اين پرچم آخرى از آن كيست ؟

    حتى نفسها ايستاده اند، اما نگاهها ميان صفاى چشم و مروه دست امام ، سعى مى كنند.
    چرا امام ايستاده است ؟ چرا دست امام حركت نمى كند؟ چرا اين علم آخر را به دست اهلش نمى سپارد؟
    به چه مى انديشد امام ؟ چه بايد بكنند ديگران !
    آيا امام منتظر داوطلبى است ؟
    يكى دل را به دريا مى زند، پيش مى آيد
    و مى گويد:
    امام بر من منت بگذاريد و اين پرچم آخر را به دست من بسپاريد.

    امام مهربان نگاهش مى كند و مى گويد:
    صاحب اين پرچم خواهد آمد، صبر كنيد.
    حيرت بر دل مردان كاروان ، چنگ مى زند. كيست صاحب اين پرچم كه خواهد آمد؟ از كجا خواهد آمد؟ از بيرون يا از ميان همين جمع ؟ از بيرون كه در اين بيابان برهوت كسى نخواهد آمد.
    پس شايد داوطلبى ديگر بايد قدم پيش بگذارد. شايد تقاضايى ديگر به اجابت بنشيند.
    فرزند رسول الله ! اين افتخار را به من عطا كنيد.
    اى عزيز پيامبر! بر من منت بگذاريد.
    آقاى من ! مرا انتخاب كنيد.
    مولا !رخصت دهيد...
    امام با نگاه ، دست محبتى بر سر همه داوطلبان مى كشد و همچنان آرام پاسخ مى دهد:
    صبر كنيد عزيزان ! صاحب اين پرچم خواهد آمد.

    و اشاره مى كند به سوى كوفه ، به همان سمت كه غبارى از دور به چشم مى خورد و سوارى در ميان غبار پيش مى تازد. غبار لحظه به لحظه ، نزديك و نزديكتر مى شود.
    يك اسب و دو سوار! دو سوار بر يك اسب !
    امام پرچم را فرا دست مى گيرد و به سمت غبار و سوار پيش ‍ مى رود.
    كاروانيان همه از حيرت بر جاى مى مانند و كيست اين سوار كه امام به پيشواز او مى رود؟!

    چه رابطه اى است ميان او و امام كه امام ، نيامده از آمدنش سخن مى گويد؟ رايتى را پيشاپيش براى او مى افرازد و اكنون به استقبالش ‍ مى شتابد؟!
    كاروانيان درنگ بر زمين حيرت را بيش از اين جايز نمى شمرند، يكباره از جا مى كنند و به دنبال امام و پرچم ، خود را جلو مى كشند.

    دشت خشك است و بى آب و علف و حتى يكدست ؛ بى فراز و نشيب .
    كاروانى از زنان و پردگيان بر جاى مانده است و مردانى به پيشدارى امام به سمت غبار و سوار پيش مى روند. نسيمى گرم و خشك به زير بال پرچم مى زند و آن را بر فراز سر مردان مى رقصاند.
    سوار، بسيار پيش از آنكه به امام برسد، ناگهان دهنه اسب را مى كشد. اسب را در جا ميخكوب مى كند و بى اختيار خود را فرو مى افكند. همراه سوار نيز خود را با چابكى از اسب به زير مى كشد.
    چهره گلگون و گيسوان بلند سوار از دور داد مى زند كه حبيب است .

    عطش حيرت مردان فروكش مى كند؛ خوشا به حال حبيب ! ادب حبيب به او اجازه نداده است كه سواره به محضر امام نزديك شود. خود را از اسب فرو افكنده است و اكنون نيز عشق و ارادت او اجازه نمى دهد كه ايستاده به امام نزديك شود.

    امام همچنان مشتاق و مهربان پيش مى آيد و حبيب نمى داند چه كند.
    مى ايستد، زانو مى زند، گريه مى كند، اشك مى ريزد، زمين زير پاى امام را مى بوسد، مى بويد، برمى خيزد، فرو مى افتد، به يارى دست و زانو، خود را به سوى امام مى كشاند،
    لباس بلندش در ميان زانوها مى پيچد، باز به سجده مى افتد، برمى خيزد، چشم به نگاه امام مى دوزد، تاب نمى آورد، ضجه مى زند، سلام مى كند و روى پاهاى امام آرام مى گيرد.
    امام زانو مى زند، دست به زير بال مى گيرد و او را از جا بلند مى كند و در آغوش خود مأوايش مى دهد.

    جز اشك ، هيچ زبانى به كار حبيب نمى آيد.

    امام بال ديگر خود را براى همراه حبيب مى گشايد. واى ! چه كند همراه حبيب ؟ چه كند غلام حبيب در مقابل اين رحمت واسعه ؟ در مقابل اين بال گسترده محبت ؟!

    زبان به چه كار مى آيد؟ اشك چه مى تواند بكند؟ قلب چگونه در سينه بماند؟ نفس چگونه بيرون بيايد؟ حبيب يارى كن ! اينجا جاى سخن گفتن توست . تو چيزى بگو.
    مرا دست بگير در اين اقيانوس بيكران محبت !
    من نديده ام ! نچشيده ام . كسى تا به حال اين همه محبت يكجا و يك بغل به من هديه نكرده است . كارى بكن حبيب ! چيزى بگو!

    مولاى من ! اميد من ! اين برادر، غلام من بوده است كه در راه شما آزاد شده ، اما خودش ...
    اما خودم حلقه بندگى شما را در گوش كرده ام . اگر بپذيريد، اگر راهم دهيد، اگر منت بگذاريد.
    امام ، غلام را در آغوش مى فشارد و شانه مهربانش را بستر اشكهاى بى امان او مى كند.

    از آن سو زينب (س )، سر از كجاوه بيرون مى آورد و مى پرسد: كيست اين سوار از راه رسيده ؟

    و پاسخ مى شنود:
    حبيب بن مظاهر.


    تبسمى مهربان و شيرين بر چهره زينب مى نشيند و مى گويد:
    سلام مرا به او برسانيد.


    هنوز تمام پهناى صورت و محاسن حبيب ، از اشك خيس است كه مى شنود:
    بانويمان زينب به شما سلام مى رسانند.


    اين را ديگر حبيب ، تاب نمى آورد. حتى تصور هم نمى كرده است كه روزى دختر اميرالمومنين به او سلام برساند. بى اختيار دست بلند مى كند و بر صورت خويش مى كوبد،

    زانوهايش سست مى شود و بر زمين مى نشيند. خاك از زمين برمى دارد و بر سر مى ريزد و چون زنان روى مى خراشد و مويه مى كند.

    خاك بر سر من ! من كى ام كه زينب ، بانوى بانوان به من سلام برساند

    خدايا! تابى ! توانى ! لياقتى ! كه من پذيراى اين همه عظمت باشم .






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  9. Top | #68

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    در پاى جنازه ات تا صبح مى نشينم


    در پاى جنازه ات تا صبح مى نشينم تا يارانت گمان نكنند كه خائنانه كشته ام و زنانه و زبونانه گريخته ام .
    پاى اين قتل ، غيورانه مى ايستم و پاى اين جنازه ، مردانه مى نشينم تا عدالت و عقوبت خداوند را شهادت دهم .

    آن زمان كه تو به كوفه در آمدى در حاليكه جگر مرا بر اسب خويش آويخته بودى من كودك بودم اما اكنون مردى شده ام ، مردى كه مى تواند از نامردى قتال
    از يك عمر هياهو و جنجال ، تنها يك جنازه بر جاى بگذارد.

    از آن دم كه تو قدم به كوفه گذاشتنى ، من چشم در چشم پدر، به دنبال تو راه افتادم ، از هر كوى و بر زنى كه گذاشتى ، گذشتم ، هر جا درنگ كردى ، ايستادم . هر جا شتاب گرفتى ، شتاب گرفتم ، هر جا كه بر فراز رفتى ، بالا گرفتم و هر جا كه بر شيب آمدى ، فرو افتادم ، به درون قصر شدى ، بر آستانه آن ايستادم و وقتى در آمدى تو را، نه ، پدر خويش را پى گرفتم .

    ناگهان در كمر كش كوچه اى ايستادى و روى برگردانى و گفتى :

    پسر! از جان من چه مى خواهى ؟! چرا دست از سر من برنمى دارى ؟ چرا پاى از تعقيب من نمى كشى ؟


    مى خواستم بگويم كه از تو جانت را مى خواهم اما نگفتم ، كه من كودكى بودم و تو سفاكى .
    گفتم كه :
    هيچ ، چيزى نمى خواهم .
    و مى ترسيدم كه از نگاه پدر، محرومم كنى .

    گفتى :
    نه چيزى هست . هر جا كه من رفتم ، تو مرا تعقيب كرده اى ، بگو چه مى خواهى .
    چند نفر در پناه سايه بانى خود را يله كرده بودند و به ما مى نگريستند، من از حضور آنان جرات يافتم و هر چه در دل داشتم ، بيرون ريختم :


    اى مرد! اين جگر من است كه بر اسب خويش آويخته اى . اين سر پدر من است كه زين و زينت اسب تو شده است . اين اميد خاندان من است كه تو به دست باد سپرده اى ، من فرزند اين سرم و اين سر، سر قبيله اى است ، قبله اى است ...


    و بعض گلوى كودكى ام را فشرد و كلام را بريد.

    سايه نشينان كناره ديوار چون مار گزيده از جا جهيدند و مبهوت و حيرت زده پيش آمدند، من خيال كردم كه به يارى من مى آيند، پرسيدند:
    تو فرزند كيستى ؟ اين سر از آن كيست ؟
    اميد آكنده گفتم :
    من فرزند حبيب بن مظاهرم و اين سر از آن اوست و اين مرد، قاتل او
    همه با هم گفتند:
    عجب !
    و بعد به جاى خويش بازگشتند.
    و من متحير گفتم :
    همين ؟ عجب !

    يكى شان گفت :
    چندى پيش ما در زير همين سايه بان نشسته بوديم كه پدرت و ميثم تمار هر كدام از يك سوى كوچه وارد شدند، چون به هم رسيدند، حرفهايى غريب به هم گفتند و رفتند ما همه از در انكار در آمديم و بر آن دو خنديديم و اكنون ، آن دو پيشگويى واقع شده است . ميثم به پدرت مى گفت كه سر تو را به خاطر دفاع از پيامبر(ص) و اهل بيتش(ع) از تن جدا مى كنند و در كوچه هاى كوفه مى گرانند، اكنون اين همان سر است و همان سر.

    آن حرفها اسباب تسكين من شد و من به تو گفتم :

    بده ، سر پدرم را بده تا لااقل دفنش كنيم . .


    و تو ابا كردى ، امتناع ورزيدى و شايد اگر ابا نمى كردى ، اكنون جنازه نمى شدى ، به اين زودى راهى جهنم نمى شدى .
    گفتى :
    نمى دهم ، مى خواهم اين سر را براى امير ببرم و پاداش ‍ بگيرم .
    گفتم :
    خداوند خود پاداش جنايتت را خواهد داد، بده سر پدرم را . و گريه امانم را بريد.

    و تو كه غريق درياى اشك ديدى ، فرصت را غنيمت شمردى و گريختى ، غافل كه هيچ گريزى از چنگال عقوبت خدا نيست . و من در تمام اين چند سال ، در انتظار اين لحظه بودم .
    غذا مى خوردم كه براى كشتن تو قوت بگيرم ، آب مى خوردم كه زنده بمانم و زندگى را از تو بگيرم . نفس مى كشيدم تا نفس كشيدن تو را از يادت ببرم .

    بدان اميد سلاح بر مى داشتم كه روزى آن را بر بدن تو بنشانم ، بدان اميد مرد مى شدم كه روزى مردانگى را به تو نشان دهم ، تيراندازى ام تمرين تير اندازى بر تو بود و شمشير زدنم كلاس اين روز امتحان .
    هر شب با خيال كشتن تو به خواب مى رفتم و هر صبح به انگيزه انتقام از تو بر مى خاستم . روز و ماه و سال را از آن عزيز مى داشتم كه مرا به زمان قتل تو نزديك مى كردند. هر بار كه دست به دعا بر مى داشتم ، از خدا مى خواستم كه دستهايم در حنابندان خون تو شركت بجويد.
    به روشنى حفظ بودم كه تو كى از خواب بر مى خيزى ، كى از خانه بيرون مى زنى ، در كجا مى ايستى ، در كجا مى نشينى ، با كه گفتگو مى كنى ، چه وقت به خانه باز مى گردى و كى به خفتن گاه ، مى روى . و حتى مى دانستم كه تو در روزهاى مبارك رمضان در كجا آب مى خورى و چه وقت براى خوردن غذا به خانه مى خزى .

    وقتى مصعب بن زبير حكومت يافت و جنگ با جميرا آغاز شد، گفتند كه تو نيز عازم ميدان نبردى و من خود شاهد فراهم كردن ساز و برگت و مهيا شدنت بودم .
    با خودم گفتم : جنگ در ميدان شيرين تر است تا در كوچه و خيابان و من ... هم كه اكنون به مرز مردانگى رسيده ام . پس معطل چه باشم ؟!

    پيش از اين بر من تكليف نبود، من عشق داشتم به اهل بيت(ع) ، اما هنوز به برداشتن شمشير، مكلف نبودم . اكنون مكلفم ، مثل نماز خواندن ،
    مثل روزه گرفتن و كشتن تو يعنى عبادت محض .


    به اينجا آمدم تا در اردوگاه جنگ تو را كشته باشم ، تا لاف دليرى ات را هم با خودت در خاك كرده باشم .
    بمير! تو اولين كس از قاتلان اهل بيت رسول نيستى كه به درك مى روى ، آخرينشان هم نخواهى بود.
    شمشير من تازه دارد جان مى گيرد.


    اين شمشير تا نيل به رضايت سجاد(ع) ، به غلاف بر نخواهد گشت !






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  10. Top | #69

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض








    ارزش كار خير پنهان

    مردي خدمت امام رضا(ع) رسيد و سلام كرد و عرض نمود: «من از دوستان شما و پدران شما هستم كه از حج برگشته ام، و خرج سفرم تمام شده است.

    اگر صلاح بدانيد خرج سفر مرا تا رسيدن به محل سكونتم بدهيد، هنگامي كه به شهر خود رسيدم، آن جا داراي اموال هستم، پس به نيت شما آن مقدار مال را صدقه خواهم داد، چون خودم اهل صدقه نيستم. امام به داخل اتاق رفت و برگشت و پشت در خانه ايستاد و دست خود را از بالاي در خارج نمود و فرمود:


    «اين دويست دينار را بگير و به مصرف سفرت برسان، و از جانب من هم در مقابل آن صدقه نده، حال برو كه من تو را نبينم و تو مرا نبيني.


    شخصي از امام سوال كرد، چرا از پشت در خانه آن را داديد و نخواستيد او شما را ببيند؟
    فرمود: مبادا ذلت سوال را در چهره اش ببينم. آيا حديث پيامبر(ص) را نشنيده اي كه فرمود: «كار خير پنهان ، برابر هفتاد حج، ثواب و اجر دارد؟» مگر نشنيدي كه شاعر گفت:


    «هر وقت به خاطرطلب حاجتي به نزد او رفتم، درحالتي به نزد خانواده ام برمي گشتم، كه آبرويم همچنان محفوظ بود.»







    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. Top | #70

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    اول هرچه می‌خواهی با ریش و سبیلت بازی کن بعد نماز بخوان


    رَاَى النَبىُ صَلى اللهُ عَلیهِ وَ آلهِ رَجُلاً یَعبثُ بلِحیَتِهِ فِى صَلوتِهِ فَقالَ صَلى اللهُ علیهِ و آلهِ : اَما اَنَّهُ لَو خَشَعَ قَلبُهُ لَخَشعتْ جَوارِحُهُُُُُُُُُُ

    پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله دیدند مردى در حال نماز با ریش خود بازى مى كند، که فرمودند: اگر قلب او خشوع مى‌داشت ، قطعا همه اعضایش نیز خاشع مى‌بود.


    کسی که هنگام نماز واقعا خود را در پیشگاه خداوند ببیند نه تنها با اعضا و جوارحش بازی نمی کند بلکه از عظمت خداوند و شدت فروتنی به لرزه نیز در می‌آید.

    مثل بعضی آدمها، وقتی که پیش مدیرشان می‌روند! یا مثل پیامبر، وقتی که کلام خدا نازل می شد و یا به نماز می ایستاد. بیاید در نماز اگر حضور قلب نداریم لااقل به این چیزها فکر کنیم، نه ریش و سبیل و .....


    بحارالانوار ، ج 84 ، ص :288









    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi