اصحابكهف در منابع مسيحى:
داستان اصحاب كهف از معدود داستانهايى است كه بر خلاف بسيارى از داستانهاى ديگرِ قرآن، در منابع يهودى به دلايلى از آن ياد نشده است[1]; امّا در منابع مسيحى ذكر شده است. ساختار داستان در منابع مسيحى همگونى خاصى با نقلهاى اسلامى دارد و به «هفت خفتگان» و «هفتخفتگان شهر اِفِسوس» معروف است.[2]
گيبون، مورخ معروف انگليسى، داستان اصحاب كهف را چنين نقل مىكند:
هنگامى كه مسيحيان گرفتار ستمگريهاى امپراتور ديكيوس بودند، 7 تن از جوانان اشراف زاده شهر «افسوس» در غار وسيع و عميقى در كوهى، در كنار شهر پنهان شدند. امپراتور ستمگر براى نابودى جوانان، فرمان داد دهانه غار را با ساختن تپه مستحكمى از سنگهاى بزرگ و ضخيم ببندند. در اين حال، جوانان به خوابى عميق فرو رفتند. اين خواب بهگونهاى معجزه آسا 187 سال به طول انجاميد، بدون آنكه در اين مدت به قواى حياتى ايشان آسيبى برسد. پس از اين مدت، بردگان «ادوليوس» كه وارث كوه مزبور بود، براى احداث ساختمان مجلل روستايى در آن محل، آن سنگهاى ضخيم را برداشتند. با برداشتن سنگها، اشعه آفتاب به درون غار نفوذ كرد و عامل بيدار شدن جوانان خفته در غار گرديد. آنان كه مىپنداشتند ساعاتى اندك در خواب بودهاند احساس گرسنگى كردند، ازاينرو بر آن شدند كه يكى از آنان بهطور مخفيانه و ناشناس به شهر بازگردد و غذايى فراهم آورد. آنان «جامبليكوس» را براى اين كار برگزيدند; امّا اين جوان ـاگر روا باشد كه پس از اين خوابِ دراز مدت، نام «جوان» بر وى اطلاق كنيمـ نتوانست منظره شهر بومى خود را كه پيشتر با آن آشنا بود، باز شناسد. هراس او هنگامى فزونى يافت كه صليب بزرگى را بر دروازه بزرگ شهر اِفِسوس مشاهده كرد. لباس شگفتآور و منفرد و لهجه قديمى و متروك او نانوا را متحير و سراسيمه كرد. هنگامى كه جامبليكوس پول قديمى رايج در دوران امپراتور ديكيوس را، به نانوا داد نانوا پنداشت كه اين جوان به گنجى دستيافته است، ازاينرو وى را نزد قاضى برد و در آنجا با تبادل پرسش و پاسخهايى، داستان حيرتانگيز و درنگ دراز مدت نزديك به دو قرن آنان در غار روشن شد. در پى اين رخداد، اسقف شهر اِفِسوس، كاهنان، حاكمان و مردم شهر و حتى خود امپراتور «شيودوسيوس» براى مشاهده غار مورد نظر شتافتند. پس از آنكه 7 جوان، خود را به حاضران رسانيدند و ماجراى خود را براى ايشان بازگو كردند مرگ آنان فرا رسيد و با كمال آرامش از دنيا رفتند.[3]
ادامه دارد ...