نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: چرا زودتر تمام کردید؟

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض چرا زودتر تمام کردید؟

    این خاطره را حاج آقا ابوترابی در چهارمین همایش قرآنی آزادگان و همسرانشان تعریف کردند :

    برادر آزاده ... آمد پیش من و گفت :حاجی ! من هم مثل خیلی از دیگر بچه مسلمان ها ، قرآن و تلاوت آن را دوست دارم و از موقعی که متوجه شدم ، خداوند به من صدایی خوش عطا کرده ، تصمیم گرفتم که یک جوری شکر این نعمت را بجا آورم ، لذا با راهنمایی بزرگترها و معلمان درکلاسهای آموزش قرآن ، روخوانی ، روانخوانی ، تجوید ، صوت ، ترتیل و ترجمه تحت اللفظی شرکت کردم و به قرائت قرآن پرداختم .
    با تحسین هایی که می شدم ، توانستم خیلی زود رشد کنم . راستش را بخواهید هر پله ای را که طی می کردم ، خودش مایه ی دل گرمی من بود و باعث شد که هر چه سریعتر مراحل اولیه را پشت سر بگذارم .

    در زمان جنگ دست تقدیر من را هم به اسارت در آورد . عراقی ها همان ساعات و روزهای اول – پس از ورود به اردوگاه – اعلام کردند،اگر بفهمیم کسی با صدای بلند دعا و قرآن بخواند ، ما می دانیم و او . عقل محاسبه گر حکم می کرد که احتیاط کنم .

    لازمه اش این بود که مواظب باشم تا کسی متوجه نشود که من قاری قرآن هستم – جسته و گریخته کم و بیش آیاتی را از حفظ بودم – می دانستم اگر بچه ها متوجه شوند، رهایم نخواهند کرد ، خصوصاً اینکه عراقی ها حتی یک قرآن هم در دسترس بچه ها نگذاشته بودند . این باعث می شد که هر کس به دنبال یاد گرفتن قر آن – ولو یک آیه – از دیگران باشد.

    چند روزی مخفیانه برای خودم زمزمه کردم . اما بالاخره بچه ها فهمیدند و اصرار بر اینکه باید قرآن بخوانی ، صبح زود بود ، گفتم : کدام سرباز نگهبان است ؟
    گفتند : فلانی .
    از اتفاق او خشن ترین ، خبیث ترین و عقده ای ترین سرباز اردو گاه بود . با کوچک ترین بهانه ای دمار از روزگار بچه ها در می آورد .

    دل را زدم به دریا و گفتم : بچه ها ! به این شرط قرآن می خوانم که همه رو به قبله و سر به سجده بنشینید و اگر نگهبان پشت پنجره آمد و داد و فریاد کرد ، کسی توجه نکند .

    حرفم تمام نشده بود که همه رو به قبله نشستند – اگر تعریف از خود نباشد – صدای بلندی داشتم و احتیاجی به بلند گو نبود.

    با آخرین صدا شروع به تلاوت قرآن کردم . دو دقیقه بعد سروکله نگهبان پیدا شد .
    خیلی عجیب بود ، بر خلاف انتظار ، ساکت و آرام در کنار پنجره ایستاد !
    من با این منطق که "هرچه بادا باد " به کار خود ادامه دادم . بچه ها حسابی حال پیدا کرده بودند و صدای هق هق گریه بعضی ها به مصداق آیه انما المومنون الذین اذا ذکر الله وجلت قلوبهم .... گوشها را نوازش می داد ،
    چند دقیقه ای با همین حال گذشت ، مسوول آسایشگاه از ترس اینکه مبادا سرباز عراقی فکر بدی در سر داشته باشد ، بلند شد و از من خواست تا ساکت شوم .

    اما سرباز با اشاره به او فهماند "هیس" .

    وقتی تلاوتم پایان پذیرفت ، همگی دیدیم که سرباز سر به دیوار گذاشته و حالت گریه به خود گرفته است . بعد هم به یک نحوی فهماند که چرا زود تمام کردید و راهش را گرفت رفت.

    -----------------------------
    منبع : بشارت
    امضاء

  2. تشكرها 2


  3.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi