من از خدای خود خواستهام نه در جنگ ایران و عراق شهید بشوم و نه به دست منافقین، بلكه با خدای خود عهد كردهام شهادتم به دست شقیترین آدمهای روی زمین، یعنی اسرائیلیها باشد. این را هم میدانم كه خدا این تقاضای مرا قبول میكند و من به دست آنها شهید میشوم.
احمد متوسلیان
گفتم نرو، خندید و رفت...
پای خاطرات سردار كاظمینی از روزهایی كه با احمد متوسلیان بود
باز هم تیرماه از راه رسید. عادت كردهایم آن را با نام مردانی پیوند بزنیم كه شیران در اسارت لقب یافتهاند. احمد متوسلیان و یاران همرزم و همراهش در یكی از همین روزها وقتی برای نجات و یاری مردم ستمدیده لبنان، فلسطین و سوریه رفته بودند، به طرز مشكوكی ناپدید شدند. یكی از كسانی كه یار و همراه متوسلیان بود، سردار كاظمینی است. اهل كاشان است و متولد 1340. هجده ساله بود كه داوطلبانه به سنندج رفت تا در مقابل دشمنان انقلاب بایست و. اواخر خرداد 59 با احمد متوسلیان آشنا شد. او در این باره میگوید: «مریوان كاملاً به دست ضد انقلاب افتاد. من آمدم پادگان 28 سنندج كه تعدادی از دوستان آنجا بودند. صحبت شد كه حاج احمد اكیپی را سازماندهی كرده میخواهند مریوان را آزاد كنند.»
كاظمینی از كردستان و آزادی منطقه از دست منافقان، كوموله و دمكرات، آزادی خرمشهر و عملیات بیتالمقدس و سفر به لبنان و سوریه و حادثه غمبار اسارت متوسلیان و سه همرزم همراهش حرفهایی دارد كه در این گفتوگو بخشهایی از یك سینه سخن را میخوانیم؛ حرفهایی كه از دل سوخته یك همرزم برمیآید و بر دل مینشنید.
عملیات بیتالمقدس تمام شده بود و ما بهترین بچهها را از دست داده بودیم. حاجی با بچهها رفته بودند خانه. من آمده بودم تهران دیدن بچههایی كه زخمی بودند. داشتم از خانه دوستم قدمزنان میآمدم ترمینال كه بروم كاشان. یك وقت دیدم مینیبوسی از كنارم رد شد و بچههایی كه داخلش نشسته بودند، هو كشیدند و سوت زدند و صدا كردند كه كجا میری؟ گفتم: دارم میرم كاشان. گفتند: بیا. رفتم. دیدم حاج احمد داخل ماشین نشسته و بقیه بچهها هم بودند. رفته بودند اصفهان فاتحهخوانی شهید «قجهای» بعد آمده بودند قم مجلس شهید «سلطانی» و بعد تهران. داخل ماشین نشستیم و رفتیم پادگان ولیعصر(عج) و از آنجا بچهها یكییكی رفتند. حاجی گفت: بریم خانه ما. بابای حاجی در بازار سید اسماعیل شیرینیفروشی داشت. از در دكانش خواستیم رد بشویم كه ما را دید و گفت: از صبح تا حالا از ستاد مشترك سپاه زنگ میزنند.
زنگ زد و آقا رحیم بهش گفت فردا صبح مستقیم بیا ستاد مشترك. فردا با هم همراه با دو تا بچههای دیگر رفتیم ستاد مشترك. رسیدیم ستاد، دیدیم آقا محسن و آقا رحیم از در آمدند بیرون و داخل ماشین نشستند و گفتند پشت سر ما بیا. ما پشت سر آنها حركت كردیم. پشت ماشین ما رضا دستواره نشسته بود و حاج احمد رفت داخل ماشین آقا محسن نشست. آنها رفتند و بعد از مدتی آمدند. حاج احمد گفت: باید برویم سوریه.
ویزا آماده شد و غروب همراه با آقای توكلی و سایرین رفتند. حاج احمد را تا فرودگاه بردیم و گفت: «میرم و فردا ـ پس فردا برمیگردم. شما بروید و لشكر را آماده كنید.» لشكر در انرژی اتمی در دارخوین بود. همت هم در اصفهان بود. شبانه حركت كردیم رفتیم كاشان و از آنجا رفتیم اصفهان، به همت گفتیم و رفتیم منطقه. حاج احمد برنگشت و همانجا ایستاد. ما وسایل را بار كردیم و به عنوان اولین نفراتی بودیم كه پیشقراول رفتیم سوریه.