صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11

موضوع: پاي خاطرات سردار شهيد حاج احمد كاظميان

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاي خاطرات سردار شهيد حاج احمد كاظميان







    من از خدای خود خواسته‌ام نه در جنگ ایران و عراق شهید بشوم و نه به دست منافقین، بلكه با خدای خود عهد كرده‌ام شهادتم به دست شقی‌ترین آدم‌های روی زمین، یعنی اسرائیلی‌ها باشد. این را هم می‌دانم كه خدا این تقاضای مرا قبول می‌كند و من به دست آنها شهید می‌شوم.

    احمد متوسلیان

    گفتم نرو، خندید و رفت...


    پای خاطرات سردار كاظمینی از روزهایی كه با احمد متوسلیان بود

    باز هم تیرماه از راه رسید. عادت كرده‌ایم آن را با نام مردانی پیوند بزنیم كه شیران در اسارت لقب یافته‌اند. احمد متوسلیان و یاران همرزم و همراهش در یكی از همین روزها وقتی برای نجات و یاری مردم ستمدیده لبنان، فلسطین و سوریه رفته بودند، به طرز مشكوكی ناپدید شدند. یكی از كسانی كه یار و همراه متوسلیان بود، سردار كاظمینی است. اهل كاشان است و متولد 1340. هجده ساله بود كه داوطلبانه به سنندج رفت تا در مقابل دشمنان انقلاب بایست و. اواخر خرداد 59 با احمد متوسلیان آشنا شد. او در این باره می‌گوید: «مریوان كاملاً به دست ضد انقلاب افتاد. من آمدم پادگان 28 سنندج كه تعدادی از دوستان آنجا بودند. صحبت شد كه حاج احمد اكیپی را سازماندهی كرده می‌خواهند مریوان را آزاد كنند.»
    كاظمینی از كردستان و آزادی منطقه از دست منافقان، كوموله و دمكرات، آزادی خرمشهر و عملیات بیت‌المقدس و سفر به لبنان و سوریه و حادثه غمبار اسارت متوسلیان و سه همرزم همراهش حرف‌هایی دارد كه در این گفت‌وگو بخش‌هایی از یك سینه سخن را می‌خوانیم؛ حرف‌هایی كه از دل سوخته یك همرزم برمی‌آید و بر دل می‌نشنید.

    عملیات بیت‌المقدس تمام شده بود و ما بهترین بچه‌ها را از دست داده بودیم. حاجی با بچه‌ها رفته بودند خانه. من آمده بودم تهران دیدن بچه‌هایی كه زخمی بودند. داشتم از خانه دوستم قدم‌زنان می‌آمدم ترمینال كه بروم كاشان. یك وقت دیدم مینی‌بوسی از كنارم رد شد و بچه‌هایی كه داخلش نشسته بودند، هو كشیدند و سوت زدند و صدا كردند كه كجا می‌ری؟ گفتم: دارم می‌رم كاشان. گفتند: بیا. رفتم. دیدم حاج احمد داخل ماشین نشسته و بقیه بچه‌ها هم بودند. رفته بودند اصفهان فاتحه‌خوانی شهید «قجه‌ای» بعد آمده بودند قم مجلس شهید «سلطانی» و بعد تهران. داخل ماشین نشستیم و رفتیم پادگان ولیعصر(عج) و از آنجا بچه‌ها یكی‌یكی رفتند. حاجی گفت: بریم خانه ما. بابای حاجی در بازار سید اسماعیل شیرینی‌فروشی داشت. از در دكانش خواستیم رد بشویم كه ما را دید و گفت: از صبح تا حالا از ستاد مشترك سپاه زنگ می‌زنند.


    زنگ زد و آقا رحیم بهش گفت فردا صبح مستقیم بیا ستاد مشترك. فردا با هم همراه با دو تا بچه‌های دیگر رفتیم ستاد مشترك. رسیدیم ستاد، دیدیم آقا محسن و آقا رحیم از در آمدند بیرون و داخل ماشین نشستند و گفتند پشت سر ما بیا. ما پشت سر آنها حركت كردیم. پشت ماشین ما رضا دستواره نشسته بود و حاج احمد رفت داخل ماشین آقا محسن نشست. آنها رفتند و بعد از مدتی آمدند. حاج احمد گفت: باید برویم سوریه.
    ویزا آماده شد و غروب همراه با آقای توكلی و سایرین رفتند. حاج احمد را تا فرودگاه بردیم و گفت: «می‌رم و فردا ـ پس فردا برمی‌گردم. شما بروید و لشكر را آماده كنید.» لشكر در انرژی اتمی در دارخوین بود. همت هم در اصفهان بود. شبانه حركت كردیم رفتیم كاشان و از آنجا رفتیم اصفهان، به همت گفتیم و رفتیم منطقه. حاج احمد برنگشت و همانجا ایستاد. ما وسایل را بار كردیم و به عنوان اولین نفراتی بودیم كه پیش‌قراول رفتیم سوریه.





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  2. تشكرها 2

    نرگس منتظر (16-11-2009)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : پاي خاطرات سردار شهيد حاج احمد كاظميان

    معادله‌ای كه باید به هم می‌خورد

    نیمه خرداد 61 بود و خرمشهر آزاد شده بود. روزهای آخر عملیات بیت‌المقدس بود كه اسرائیل به جنوب لبنان حمله كرد. در واقع معادله سیاسی ـ نظامی این‌طور چیده شد كه وقتی ما به عراق فشار می‌آوریم، اسرائیل هم به لبنان و سوریه فشار بیاورد. بعد از این حادثه تصمیم بر این گرفته شد تا نیروهای ما به كمك سوریه بروند. اول قرار بود دو لشكر در آنجا مستقر شود كه بعد به دو تیپ كاهش پیدا كرد؛ تیپ 27 محمد رسول‌الله و 58 ذوالفقار ارتش. روزهای اول، حدوداً هشتصد نفر نیرو در پادگانی نزدیك دمشق مستقر شد. بعد هم ارتش آمد.

    وقتی كه رفتن به سوریه و لبنان قطعی شد، من همراه حسن زمانی، سیف‌الله منتظری و سردار صالحی كه آن زمان مسئول لجستیك شده بود، دستور داشتیم برای اقدامات اولیه و آماده كردن جا و تهیه وسایل مورد نظر، از جمله ماشین حركت كنیم.

    اولین كاری كه كردیم، آماده كردن یك پادگان در نزدیكی دمشق بود. بعد برای خرید ماشین به بیروت رفتیم، چون معروف بود كه آنجا ماشین ارزان است. یك پژو و یك بنز خریدیم. بعد برای اینكه راحت‌تر بتوانیم رفت و آمد كنیم، پس از چند روز، یك سرلشكر سوری به ما معرفی كردند كه با او رابطه داشته باشیم. او هم با برادر حافظ اسد ارتباط گرفته بود. یك كارت به ما دادند كه متولد دمشق هستیم. بعد از این دوباره برای خرید ماشین به جنوب لبنان رفتیم و چهار دستگاه ماشین تویوتا وانت خریدیم.





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. تشكرها 2

    نرگس منتظر (16-11-2009)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : پاي خاطرات سردار شهيد حاج احمد كاظميان

    بیروت،‌ شهر بی‌قانون

    آن موقع بیروت هر خیابانش دست یك گروهی بود و همه با هم درگیر بودند. روزی كه ماشین خریدیم، صالحی سندها را داخل ماشین گذاشت و طرف مقر حركت كرد. من به همراه چند نفر دیگر برای خرید رفتیم. به فروشنده گفتیم یك جفت كفش بیاورد. همین كه آورد، از آن طرف خیابان یك تیر شلیك شد. دیدیم فروشنده رفت پشت ویترین و یك تیربار و آرپی‌جی7 درآورد و به طرف پشت‌بام حركت كرد. طرف را راضی كردیم كه كفش را به ما بدهد. خلاصه، كفش را گرفتیم و پولش را دادیم و حركت كردیم. از همان خیابان به سر بلوار كه رسیدیم فالانژها ما را گرفتند. خیابان مال فالانژها بود و ما خبر نداشتیم. فالانژها، گروه شبه‌نظامی مسیحی بودند و بر ضد شیعیان لبنان و برای اسراییل كار می‌كردند.. ما را بردند یك ساختمان چند طبقه و ماشین¬ها را گرفتند. ما هم این كار‌ت‌ها را نشان می‌دادیم كه دمشقی هستیم. آنها هم به زبان خودشان می‌گفتند كه اگر شما دمشقی هستید، چرا فارسی صحبت می‌كنید؟

    سه ـ چهار ساعت ما را بازجویی كردند و چیزی سر در نیاوردند. آنها هر چی می‌پرسیدند به فارسی جواب می‌دادیم تا اینكه خسته شدند و ما را به خارج شهر بردند و از ماشین با كتك انداختند بیرون. نمی‌دانستیم كجا هستیم. جایی را هم نمی‌شناختیم. كنار جاده تا صبح ماندیم و به هر ماشینی كه رد می‌شد، می‌گفتیم بعلبك، اما نگه نمی‌داشتند. تا اینكه كه یك ماشین ایستاد و ما هم به فارسی گفتیم خدا پدر و مادرت را بیامرزد. طرف، روحانی شیعه بود و در حوزه علمیه ایران درس خوانده بود و آنجا زندگی می‌كرد. فارسی بلد بود. فهمید ما ایرانی هستیم و ما را برد خانه و به ما شام داد. به او گفتیم: می‌خواهیم برویم بعلبك. گفت: خودم به بچه‌های سازمان امل می‌گوییم بیایند و شما را ببرند. بچه‌های امل آمدند و رفتیم مقر آنها و گفتیم كه ماشین¬های ما را گرفته‌اند. آنها گفتند ماشین‌ها را پس می‌گیریم. ما هم آدرس دادیم و با هم رفتیم همان محل ساختمان. آنها همه مجهز بودند و آماده و رفتند بالا. وقتی آمدند پایین، گفتند ماشین¬ها را نمی‌دهند. آنها تصمیم گرفتند با نیروهای بیشتر بیایند و ماشین‌ها را بگیرند. وقتی دیدیم كه كار دارد به درگیری می‌كشد بی‌خیال شدیم و گفتیم برگردیم.
    حالا سفارت هم هیچ خبری از ما نداشت و همه نگران و ناراحت بودند. خلاصه، املی‌ها هم یك ماشین در اختیار ما گذاشتند و ما برگشتیم دمشق. وقتی آمدیم سفارت، جریان را گفتیم.





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. تشكرها 2

    نرگس منتظر (16-11-2009)

  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : پاي خاطرات سردار شهيد حاج احمد كاظميان

    راه قدس از كربلا می‌گذرد

    ما حدود 45 روز تا دو ماه آنجا بودیم و بعد از آن هم حضرت امام مسئولین سپاه را خواست و ما برگشتیم. آن موقع سوریه به ما اجازه نمی‌داد كه بجنگیم. ما تیپ و لشكر برده بودیم و شناسایی كرده بودیم. مثلا در زیر ارتفاعات بعلبك و جولان به راحتی می‌توانستیم شب برویم و صد تا تانك و نفربر بگیریم. ما عملیات فتح‌المبین را انجام داده بودیم. واهمه‌ای از این جور كارها نداشتیم. اسرائیلی‌ها هم آرایش نظامی خاصی نداشتند. شب‌ها جمع می‌شدند یكجا و روزها با تانك‌ها و نفربرهایشان می‌رفتند و پخش می¬شدند. مثل كاری كه انگلیسی‌‌ها امروز در عراق انجام می‌دهند. ما هم می‌دیدیم كه به راحتی می‌شود عملیات كرد و به اسرائیلی‌ها ضربه زد، اما سوری‌ها راه نمی‌دادند و هر روز یك بازی در می¬آوردند.

    از طرفی امام متوجه شدند كه اسرائیلی‌ها تمام فلش‌های ما را متوجه آن سمت می‌كنند، اما دارند عراق را تجهیز می‌كنند؛ آنها داشتند عراقی را كه در عملیات بیت‌المقدس، نوزده‌‌هزار اسیر و دو ماه قبل از آن در فتح‌المبین سیزده‌‌هزار اسیر داده بود، تجهیز و تقویت می‌كردند كه در مقابل ما بایستد. امام هم این را می‌دانست كه این لحظه، لحظه جان كندن صدام است و زودتر باید پا روی حلقومش بگذاریم و كلكش را بكنیم. بنابراین دستور بازگشت نیروها از سوریه را صادر كردند و آن جمله تاریخی فرمودند: «راه قدس از كربلا می‌گذرد.»





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  9. تشكرها 2

    نرگس منتظر (16-11-2009)

  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : پاي خاطرات سردار شهيد حاج احمد كاظميان

    حاج احمد، معمار حزب‌الله لبنان

    حاج احمد در جلسه‌ای خدمت حضرت امام عرض می‌كند كه ما اگر می‌خواهیم در آینده بیاییم و به قدس برسیم، لازمه‌اش این است كه هسته حزب‌الله درست كنیم و یك سری آدم آماده كنیم؛ نه این آدم‌های فعلی، بلكه افراد جدیدی كه در آینده با ما در ارتباط باشند و بتوانیم بیاییم و بجنگیم. سازمان امل مسلمان و شیعه بودند، ولی با این حال خیلی به دین اهمیت نمی‌دادند. نظر حاج احمد مورد تأیید قرار می‌گیرد و مقرر می‌شود كه یك تعدادی از بچه‌ها بمانند آنجا و كار آموزش و فرهنگ‌سازی و پایگاهی و شناسایی انجام دهند تا اگر بشود از خود این افراد علیه اسرائیلی‌ها استفاده بشود و یا اینكه پایه حزب‌الله در سازمان امل ریخته شود. با پایگاهی كه سپاه درست كرد، هسته اولیه حزب‌الله به وجود آمد و اینها شروع كردند به پایه‌ریزی كار و در واقع سپاه روی سازمان متخصص دست گذاشت.






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. تشكرها 2

    نرگس منتظر (16-11-2009)

  12. Top | #6

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : پاي خاطرات سردار شهيد حاج احمد كاظميان

    گفتم نرو، خندید و رفت

    حاج احمد همان شب آخر گفت كه باید یك سفر به لبنان برویم تا از آخرین وضعیت سفارت اطلاع پیدا كنیم و تمام اسناد و مدارك را یا بیاوریم یا آتش بزنیم. این موضوع همان شب در سفارت دمشق مطرح شد. كاردار ایران در لبنان آقای موسوی آمادگی داشت كه با حاجی برود. یك مترجم هم باید همراه آنان می‌رفت و یك نفر هم به عنوان راننده كه دوربین هم همراهش بود و عكس هم می‌گرفت. یك دست لباس شخصی كه یك شلوار لی و یك پیراهن شیك بود، برای حاج احمد فراهم كردند. قرار بود من راننده باشم و همراه حاجی بروم. چون مسیر را رفته بودم و با آن آشنا بودم. وقتی خواستم راه بیفتم، حاج احمد دوربین خواست. گفتم ندارم. تقی رستگار دارد. تقی هم داشت در زمین چمنی كه در زبدانی بود فوتبال بازی می‌كرد. خودم را به او رساندم و گفتم دوربین را بردار با حاجی برو. آن شب بچه‌ها به حاجی اصرار كردند كه خودش به لبنان نرود و به جای خودش، كسی مثل سعید قاسمی یا دیگران را بفرستد، اما حاجی می‌گفت باید خودش برود.
    تقی دوربین را آورد و خواست به من بدهد كه هر چه توضیح داد، یاد نگرفتم و گفتم خودت با حاجی برو. هم رانندگی كن و هم عكاسی. ما هم با یك ماشین دیگر پشت سر آنها از پادگان زبدانی حركت كردیم و رفتیم بعلبك. وقتی رسیدیم، املی‌ها جلو می‌رفتند و ماشین حاج احمد پشت سر آنها. قرار شد ما در بعلبك بمانیم و آنها تا غروب برگردند و با هم به سوریه برگردیم و همان شب با هواپیما به ایران بازگردیم.

    در بعلبك منتظر بودیم تا حدود ساعت 5 بعد از ظهر. سازمان املی‌ها آمدند. گفتیم: حاج احمد كو؟ گفتند كه حاجی را گرفتند. پرسیدیم: پس شما را چطور نگرفتند؟ گفتند: ما تند رفتیم و نمی‌دانیم چطور شد كه فالانژها آنها را گرفتند. خیلی ناراحت شدیم و گریه‌كنان و پریشان آمدیم سفارت. شهید همت هم شب قبل با هواپیمای دیگری آمده بود. هواپیمایی كه قرار بود بیاید دنبال ما، بدون صندلی ‌آمده بود كه بچه‌ها وسایل را سوار كنند و در فرودگاه منتظر بود.




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  13. تشكرها 2

    نرگس منتظر (16-11-2009)

  14. Top | #7

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : پاي خاطرات سردار شهيد حاج احمد كاظميان

    بدون حاج احمد برنمی‌گردیم

    اول به رضا دستواره كه معاون حاج احمد بود، گفتیم. او هم با همان پژوی خریداری شده از لبنان با سرعت به سمت ما در بعلبك آمد. سرعتش خیلی زیاد بود، رفته بود توی جدول. پایش شكسته بود، ماشین هم داغان شده بود.

    بچه‌ها دیگر نمی‌خواستند به ایران برگردند و می‌گفتند با حاج احمد برمی‌گردیم. رضا گفت. با تهران تماس بگیریم و بگوییم كه بچه‌ها نمی‌خواهند برگردند.

    پس از مدتی شمخانی، رفیق‌دوست، محمد باقری، ولایتی و توكلی آمدند كه ما را راضی كنند برگردیم. در این حال و هوا سازمان املی‌ها گفتند برویم و چند نفر از سران فالانژ را بگیریم.

    تیم تشكیل دادیم كه هر تیم دو ـ سه نفر بودند. آنها را گرفتیم و توی گونی گذاشتیم. ماچند نفر از آنها را آزاد كردیم و گفتیم ما اینها را آزاد می‌كنیم و شما حاج احمد را آزاد كنید. فایده نداشت.

    چهار روز از ربوده شدن حاجی گذشته بود و هواپیما هم منتظر ماند كه ما را برگرداند. خبری از حاج احمد نشد. بالاخره آقای شمخانی و بقیه گفتند كه باید برگردید. ما هم گروگان‌ها را دست بچه‌هایی دادیم كه آنجا ماندند.

    اسارت حاج احمد و همراهانش صد در صد برنامه‌ریزی شده بود و اسرائیلی‌ها اطلاع دقیق داشتند. اسرائیلی‌ها نفوذی شدید در ارتش سوریه داشتند و در سازمان امل هم نفوذی داشتند. آن موقع حزب‌الله هم وجود نداشت. الآن حزب‌الله كاملاً غربال شده و نفوذی بسیار كم دارند.

    حاج احمد واقعاً از اسارت واهمه داشت. علتش را نمی‌دانم. حتی آن روزی كه فالانژها ما را گرفتند، حاج احمد به ما گفته بود كه حاضر بود ما بجنگیم، اما اسیر اسرائیل نشویم. همیشه می‌گفت ما باید كاری كنیم كه صهیونیست را اسیر بگیریم و زنجیر به دست و پای آنان ببندیم و در بازار شام بگردانیم.



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  15. تشكرها 2

    نرگس منتظر (16-11-2009)

  16. Top | #8

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : پاي خاطرات سردار شهيد حاج احمد كاظميان

    بی تعارف


    سوری‌ها عمدتاً در جلسات مست بودند. حاج احمد خیلی حساس بود. اگر كسی سیگار می‌كشید، اصلاً بهش محل نمی‌گذاشت. رفته بودیم جلسه و یكی از آنها مست بود. رضا دستواره می‌رفت جلو تا او با حاج احمد روبه‌رو نشود. چون اگر روبه‌رو می‌شد، حاج احمد بدون تعارف می‌زدش.

    فلاش‌بك


    حاج احمد در ارتش خدمت كرده بود. قبل از انقلاب هم در زندان فلك‌الافلاك زندانی بوده است. از فكر نظامی بسیار خوبی برخوردار بود. مهندس مكانیك دانشگاه علم و صنعت بود. طراح بود و از بچه‌های بافكر و با استعداد و دلسوز و عاشق امام(ره) بود.

    وقتی اولین بار دنبال بچه‌های تهران در سال 58 رفته بود بانه، به عنوان یك نیروی عادی از گردان دو سپاه بود. بعد مشخص شد كه حاج احمد نبوغ ذهنی و فكری‌اش «فرماندهی» است.

    اوایل خرداد 59 رفتیم مریوان. من هنوز حاج احمد را ندیده بودم. كل شهر دست ضد انقلاب بود. لشكر 28 كردستان یك تیپ داشت كه در چند كیلومتری مریوان مستقر بود. رفتیم پادگان آن تیپ و شب در آنجا بودیم. ارتش پادگان را حفظ كرده بود؛ در حالی كه بقیه شهر دست ضد انقلاب بود. مسیر كامیاران و سروآباد دست ضد انقلاب بود. همراه با اكیپ حاج احمد، رضا چراغی، رضا دستواره، حسن زمانی، سیف‌الله منتظری، رضا قمی، رضا سلطانی كه از پاوه آمده بودند در پادگان بودیم. آنها نیروهای حاج احمد متوسلیان بودند. بعد از چند روز كه تپه‌های اطراف پادگان آزاد شد، قرار شد شهر را آزاد كنیم. شبی كه می‌خواستیم طرح آزادی شهر را برنامه‌ریزی كنیم، حاج احمد را آنجا دیدیم.

    ما از سه ـ چهار طرف شهر مریوان را محاصره كردیم و بعد آمدیم در داخل شهر و شروع به پاك‌سازی كردیم. بدون تلفات توانستیم شهر را بگیریم. از اول صبح در شهر مستقر بودیم. طرح آزادسازی شهر را حاج احمد ریخته بود.
    اولین ستون‌كشی از جاده كامیاران بود. ما هم از جاده مریوان به سمت كامیاران حركت كردیم و پاكسازی از آن موقع شروع شد. قسمت عمده‌ای از مریوان و روستای اطراف پاكسازی شد. ما تا آن زمان نیروی حاج احمد بودیم.





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  17. تشكرها 2

    نرگس منتظر (16-11-2009)

  18. Top | #9

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : پاي خاطرات سردار شهيد حاج احمد كاظميان

    دزلی هم با ابتكار حاج احمد آزاد شد

    یك عملیات انجام دادیم كه بعد از شروع جنگ بود در منطقه دزلی. دزلی یك جاده دارد كه از مریوان می‌خواهی به سمت سنندج بروی، حدود 36 كیلومتری سه راهی می‌شود كه از این سه راهی می‌رود به سمت دزلی. تنگه و گردنه بسیار عظیمی دارد. دیواره گردنه غیر قابل عبور است. حاج احمد یك طراحی كرد كه دزلی را دور زد. ما از محور اصلی به سمت دزلی نرفتیم؛ بلكه كاری كرد كه هیچ كس خبر نداشت و اصل غافلگیری را صد در صد رعایت كرد؛ حتی موقعی كه حركت كردیم، ما را برد توی منطقه‌ای كه شانزده كیلومتر بیرون از مریوان بود. آنجا ما را جمع كرد و ما را از نقشه عملیات در دزلی آگاه كرد.

    دزلی را بدون اینكه تلفاتی بدهیم گرفتیم و خیلی جالب بود دمكرات‌ها سر دوشكاهایشان و سر كالیبر 50 خودشان خوابشان برده بود و ما رفتیم پشت گردنشان و آنها را گرفتیم. و جالب‌تر اینكه كه یك كمپرسی و یك دستگاه سیمرغ از بالا می‌آمدند به سمت پایین كه كلی تجهیزات و اسلحه و مهمات داشتند و ما توانستیم سالم آنها را غنیمت بگیریم.






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  19. تشكرها 2

    نرگس منتظر (16-11-2009)

  20. Top | #10

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : پاي خاطرات سردار شهيد حاج احمد كاظميان

    غلط كردید عقب‌نشینی كردید

    زمانی كه مریوان بودیم مقام معظم رهبری آمده بود مریوان. بنی‌صدر هم یك پسر خواهر داشت كه فرمانده لشكر 28 كردستان بود. عراقی‌ها هم فهمیده بودند و آمدند دزلی را بمباران كردند. ما هم بلافاصله آقا را برگرداندیم مریوان. وقتی از مریوان برگشتیم، همین فرمانده لشكر 28 به نیروهایش گفته بود كه توپ‌ها را بردارند و نیروها را بكشند عقب. حاج احمد وقتی آنها رامی‌بیند، فرمانده توپخانه لشكر 28 را كه یك سرهنگ بود به باد كتك می‌گیرد كه «نامرد چرا داری برمی‌گردی عقب؟ توپ‌ها را كجا می‌بری؟» حاج احمد این كار را كرده بود و آمده بود جلسه كه در آن جلسه آقا و همین فرمانده لشكر 28 بودند كه در روابط عمومی سپاه تشكیل شد. پسر خواهر بنی‌صدر می‌خواست از متوسلیان شكایت كند. شهید بروجردی هم به ما می‌گفت كه حاج احمد را بیاورید بیرون و توجیه كنید تا جلوی آقا كاری نكند. در این گیر و دار، پسر خواهر بنی‌صدر گفت كه متوسلیان فرمانده توپخانه را به باد كتك گرفته است. تا این را گفت، حاج احمد هم گفت: «بله كه زدم. چرا عقب‌نشینی كردید. شما غلط كردید عقب¬نشینی كردید.» و بعد حاج احمد با مشت زد روی میز شیشه‌ای كه جلوشان بود؛ چنان زد كه شیشه میز شكست و ریخت.
    حاجی یك آدم عملیاتی، قاطع و محكم بود. از آن آدم‌هایی بود كه از حرفش برنمی‌گشت.



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  21. تشكرها 2

    نرگس منتظر (16-11-2009)

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi