صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 33

موضوع: ►.✿.◄❀100 خاطره از روحاني شهيد مصطفي رداني پور❀►.✿.◄

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    10- معلم جديد بي حجاب بود . مصطفي تا ديد سرش را انداخت پايين.- برجا ! بچه ها نشستند.
    هنوز سرش را بالا نياورده بود،دست به سينه محكم چسبيده بود به نيمكت .خانم معلم آمد سراغش .
    دستش را انداخت زير چانه اش كه « سرت را بالا بگير ببينم» چشم هايش را بست .
    سرش را بالا آورد. تف كرد توي صورتش .
    از كلاس زد بيرون .
    تا وسط هاي حياط هنوز چشم هايش را باز نكرده بود.


    امضاء

  2. تشكرها 3

    مدير اجرايي (02-10-2012), عهد آسمانى (01-10-2012)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    11- - ديگه نمي خوام برم هنرستان. – آخه براي چي ؟ - معلم ها بي حجابن .
    انگار هيچي براشون مهم نيست. ميخوام برم قم؛ حوزه.


    امضاء

  5. تشكرها 3

    مدير اجرايي (02-10-2012), عهد آسمانى (01-10-2012)

  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    12- يك كتاب گرفته بود دستش ، دور حوض مي چرخيد و مي خواند.
    مصطفي تا ديد حواسش به دور و بر نيست، هلش داد توي حوض بعد هم شلنگ آب را گرفت رويش
    ، تا مي خواست بلند شود، دوباره هلش ميداد،آب را مي گرفت رويش. آمده بود سراغ مصطفي ، با چند تا از هم حجره اي هايش.
    كه بيندازندش تو همان حوض مدرسه ي حقاني.مصطفي اخم هايش را كرد توي هم. نگاهش را انداخت روي كتابش ،
    خيلي جدي گفت« من با كسي شوخي ندارم. الان هم دارم درس مي خونم.»

    امضاء

  7. تشكرها 3

    مدير اجرايي (02-10-2012), عهد آسمانى (01-10-2012)

  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    13- چهارده سالش بود كه پدرش فوت كرد، مادر خيلي كه همت مي كرد،
    با قالي بافي مي توانست زندگي خودشان را توي اصفهان بچرخاند ،
    ديگر چيزي باقي نمي ماند كه براي مصطفي بفرستد قم.
    آيت الله قدوسي ماجرا را فهميده بود، برايش شهريه مقرر كرده بود، ماهي پنجاه تومان.
    سر هر ماه ، دوتا پاكت روي طاقچه جلوي آينه بود، هيچ وقت رحمت نفهميد از كجا ،
    ولي مي دانست يكي مال مصطفي است، يكي مال خودش. هر وقت مي آمدند حجره يا مصطفي نيامده بود، يا اتفاقي با هم مي رسيدند.
    هركدام يكي از پاكت ها را بر مي داشتند. توي هر پاكت بيست و پنج تومان بود.


    امضاء

  9. تشكرها 4

    مدير اجرايي (02-10-2012), عهد آسمانى (01-10-2012)

  10. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    14- گفتم « بذار لباسات رو هم با خودمون ببريم، بشوريم تميز تر بشه براي برگشتن.
    » گفت « نه لازم نيست.» با خودم گفتم« داره تعارف ميكنه.» رفتم سراغ بغچه ي لباس هايش .
    همه شان خاكي و گچي بودند. گفتم « چرا لباسات گچيه ؟» دستم را گرفت ، برد يك گوشه .
    گفت «بهت نگفتم كه نگران نشي.كوره ي آجر پزي بيرون شهر رو مي شناسي؟
    فقط پنج شنبه جمعه ها مي ريم. با عبدالله دوتايي مي ريم.
    نمي خوام مادر خبردار شه. دلش شور مي افته.»


    امضاء

  11. تشكرها 3

    مدير اجرايي (27-06-2013)

  12. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    15- مريض شده بود؛ مي خنديد. مي گفتند اگر گريه كند خوب مي شود.
    نمازم را خواندم .مهر را گذاشتم كنارم. نگاهش مي كردم. حال نداشت.صدايش
    در نمي آمد. يك نگاه به مهر انداخت.گفت « مرتضي ، چرا عكس دست روي مهره؟
    »گفتم « اين يادگار دست حضرت ابوالفضله كه تو راه خدا داده .»گفت « جدي ميگي؟» گفتم
    « آره . ميخواي از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشكش در آمد .من مي گفتم، او گريه .
    مي كردصدايش بلند شد. زار زار گريه مي كرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هايش را پوشيد .
    گفت « مي رم جمكران .»گفتم « بذار باهات بيام » گفت « نمي خواد . خودم مي رم.»
    به راننده گفته بود « پول ندارم. اگر پول هاي مسافرها جمع كنم ،
    تا جمكران من رو مي رسوني؟»


    امضاء

  13. تشكرها 3

    مدير اجرايي (27-06-2013)

  14. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    16- يك ميني بوس طلبه براي تبليغ .
    هركدام با يك ساك پر از اعلاميه و عكس امام ، پخش شديم توي روستاها.
    قرار بود ده شب سخنراني كنيم؛ از اول محرم تاشب عاشورا.
    هر شب از شريف امامي ، شب عاشورا بايد از شاه مي گفتيم.
    توي همه ي روستا ها هم آهنگ عمل مي كرديم. مصطفي ده بالا بود.
    خبر ها اول به او مي رسيد. پيغام داده بود « بايد از مردم امضا بگيريم.
    يه طومار درست كنيم؛ بفرستيم قم براي حمايت از امام.»
    شب ها بعد از سخن راني امضاها را جمع مي كرديم.
    شب پنجم ساواك خبر دار شد. مجبور شديم فرار كنيم.




    امضاء

  15. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    17- مردم ريخته بودند توي خيابان ها ، محرم بود. به بهانه ي عزاداري شعار مي دادند.
    مجسمه ي شاه را كشيده بودند پايين. سرباز ها مردم را مي گرفتند، مي كردند توي كاميون ها ، كتك مي زدند.
    شهر به هم ريخته بود. تازه رسيده بوديم شهررضا. نزديك ميدان شهر پياده شديم.
    ده بيست تا طلبه درست وسط درگيري. از هيچ جا خبر نداشتيم.
    چند روزي بود كه براي تبليغ رفته بوديم روستاهاي اطراف كردستان ،
    ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها ديدنمان ريختند سرمان تا مي خورديم زدندمان.
    انداختندمان پشت كاميون. مصطفي زير دست سرباز ها مانده بود . يك بند ، با مشت و لگد مي زدندش.
    زانوهايش را بغل كرده بود. سرش را لاي دست هايش قايم كرده بود. صدايش در نمي آمد.



    امضاء

  16. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    18- داد مي زد. مي كوبيد به در. مسئول بازداشتگاه را صدا مي زد.
    مي گفت « در رو باز كنين ، مي خوام برم دستشويي.» يك از سربازها آمد .
    بردش دستشويي . خودش هم ايستاد پشت در . امضايهايي كه از مردم روستاها گرفته بودند
    كه بفرستند قم براي حمايت از امام ، توي جيبش بود. اگر مي گشتند.، حتما پيدا مي كردند.
    آن وقت معلوم نبود چه بلايي سرشان مي آمد. طومار امضاها را در آورد.
    اسم امام رويش بود.نمي توانست بيندازد توي دستشويي. تكه تكه اش كرد. بسم الله گفت. قورتش داد.



    امضاء

  17. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    19- تو ايستگاه ژاندارمري ، اتوبوس را نگه داشتند. شك كرده بودند.
    چهارده تا طلبه با يك بليت سري . افسر ژاندارمري آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد پايين.
    بليت خواست ، راننده مي گفت« اين ها بليت دارن، بدون بليت كه نمي شه سوار شد...» قبول نمي كرد.
    مي گفت «اگر بليت دارن، بايد نشون بدن.» مصطفي رفت پايين،بليت را نشان د اد.
    همه را كشيدند پايين. ساك ها پر از اعلاميه و عكس امام بود. ساك اول را باز كردند روي ميز .
    رنگ همه پريد. – اين كاغذ ها چيه چپوندين اين تو؟ - مگه نمي بيني؟ ما طلبه ايم .
    اين ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطيل شده ،داريم مي ريم اصفهان .
    بلند شد ساك را پرت كرد طرفمان كه « جمع كنيد اين آت و آشغال ها رو...»
    مصطفي زود زير ساك را گرفت كه برنگردد روي زمين .
    زير جزوه ها پر از اعلاميه و عكس بود.



    ویرایش توسط نرگس منتظر : 17-11-2013 در ساعت 21:22
    امضاء

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi