10- معلم جديد بي حجاب بود . مصطفي تا ديد سرش را انداخت پايين.- برجا ! بچه ها نشستند.
هنوز سرش را بالا نياورده بود،دست به سينه محكم چسبيده بود به نيمكت .خانم معلم آمد سراغش .
دستش را انداخت زير چانه اش كه « سرت را بالا بگير ببينم» چشم هايش را بست .
سرش را بالا آورد. تف كرد توي صورتش .
از كلاس زد بيرون .
تا وسط هاي حياط هنوز چشم هايش را باز نكرده بود.