پيري به سيماي سحر
از شرق عشق آمد برون، پيري به سيماي سحر
جوشيده با نور يقين، پوشيده شولاي سحر
چون آفتاب افروخته، شب را ز غيرت سوخته
پيراهن از گل دوخته، در باغ زيباي سحر
موسي صفت دل باخته، وادي به وادي تاخته
طور تجلّي ساخته، در طور سيناي سحر
تسبيح خوان، تكبيرگو، شيرين سخن، پُر هاي و هو
از عشق حق، وز شوق هو، سر داده هيهاي سحر
از بند كرد آزادمان، پيغام وحدت دادمان
شد از پس او شادمان، پيمانه پيماي سحر
خُمِّ ولا پرجوش از او، ديوانه عقل و هوش از او
ما مست نوش و نوش از او، او مست صهباي سحر
با عشق آمد عقل كُل، دست دو تا زد يك دُهُل
عشق «جمالي» كرد گُل، گل ريخت در پاي سحر
محمدخلیل جمالی