چرا تو؟
بادهای سیاهی که از دور میوزند، فقط بادند؛ فقط کولیاند؛ کولیهایی که به دنبال خانه میگردند و میخواهند طلسم آوارگیِشان را روی سر تو بشکنند.
انگار دیواری کوتاهتر از دیوار تو پیدا نکردند که بتوانند دیوارهای بلندشان را بلندتر نشان بدهند!
از پشت پنجرههای دودی هولوکاستهای وهمآلود، نعره میزنند و دستشان را روی گلوی تو میفشارند و دهان کودکانت را با بمب میبندند.
اما چرا تو؟چرا به آلمان نمیروند تا حقشان را از اجداد نازی آلمانیها پس بگیرند؟ چرا در آغوش کابارههای کثیفشان در اروپا لم نمیدهند و دست از سر مساجد تو برنمیدارند؟! چرا در دود کافههای شبآلود غرب محو نمیشوند؟! چرا ساکت نمیشوند؟!
چرا این بادهای سرگردان، این کولیهای آواره از زمان موسی تا امروز، بیشتر از حقشان را از زمین و آسمان میخواهند؟ کاش دوباره موسی به سوی قومش باز میگشت، تا ببیند اینبار به سراغ کتاب رفتهاند و واژه واژه تورات را تحریف کردهاند! کاش برمیگشت، تا ببیند خاخامهای مشکیپوش آئینش فتوای جواز قتل کودکان مسلمان را میدهند!