نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8

موضوع: سردار شهید مرتضی جاویدی(اشلو)

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    عضو آشنا
    تاریخ عضویت
    September 2012
    شماره عضویت
    3666
    نوشته
    18
    تشکر
    151
    مورد تشکر
    70 در 17
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    shamee سردار شهید مرتضی جاویدی(اشلو)

    سردار شهید مرتضی جاویدی(اشلو)

    نام : مرتضی جاویدی
    تولد :1337/02/09 - فسا (فارس)
    سمت : فرمانده گردان
    شهادت : 1365/11/18 شلمچه - عملیات کربلای 5
    معروف به "اشلو"


    ویرایش توسط نرگس منتظر : 20-12-2012 در ساعت 02:54

  2. تشكرها 2

    مدير اجرايي (15-09-2012), نرگس منتظر (20-12-2012)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    عضو آشنا
    تاریخ عضویت
    September 2012
    شماره عضویت
    3666
    نوشته
    18
    تشکر
    151
    مورد تشکر
    70 در 17
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    تنگه احد ...

    اوضاع حسابی به هم ریخته بود ! دستور تخلیه منطقه و عقب نشینی را اعلام کرده بودند !
    امّا مرتضی جوابی داده بود که ماندگار شد :
    " ما میتوانیم ، به امام بگوئید نمیگذاریم تاریخ اسلام تکرار شود ، نمیگذاریم احد تکرار شود ، ما تا آخر ایستاده ایم "

    منبع:مجموعه اول عرش نشینان پارسی(خلاصه خلوص 1)

  5. تشكرها 2

    مدير اجرايي (15-09-2012), نرگس منتظر (20-12-2012)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    عضو آشنا
    تاریخ عضویت
    September 2012
    شماره عضویت
    3666
    نوشته
    18
    تشکر
    151
    مورد تشکر
    70 در 17
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بوسه و پیشانی

    با چند تا از فرمانده های سپاه رفته بودیم خدمت حضرت امام (ره)
    مرتضی از همان اوّل که امام را دید بغضش ترکید و زد زیر گریه ، جلوی امام (ره) که رسید به آرامی و با لکنت سلام کرد ، امّا دیگر نمیتوانست حرف بزند . آقای رضایی او را به امام (ره) معرفی کرد و از ایستادگی بی نظیر مرتضی گزارشی به امام (ره ) ارائه داد.
    امام (ره)با آن قامت نورانی خم شد و پیشانی مرتضی را بوسید و مرتضی هم فرصت را از دست نداد ، دست و صورت امام (ره) را بوسید و فقط چند جمله گفت :

    " آقا شفاعت مرا نزد خدا بکنید ،
    برایم دعا کنید تا در جبهه شهید شوم ... ."

    آن روز (و همیشه)بین تمام فرماندهانی که حاضر بودند ، امام (ره) پیشانی مرتضی را بوسیده بود...


    منبع:مجموعه اول عرش نشینان پارسی(خلاصه خلوص 1)

  7. تشكرها 2

    مدير اجرايي (15-09-2012), نرگس منتظر (20-12-2012)

  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    عضو آشنا
    تاریخ عضویت
    September 2012
    شماره عضویت
    3666
    نوشته
    18
    تشکر
    151
    مورد تشکر
    70 در 17
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    فالوده زعفرانی...

    صبح روی ارتفاع بلند مرزی قمطره چشمم به کاظم حقیقت بود . کاظم از روی نقشه کف سنگر ، آخرین وضعیت را برای فرمانده گردانهای تیپ المهدی تشریح میکرد:" منطقه 3 محور دارد ، سمت راست ، گرد کوه ، وسط ، تمر چین و چپ هم چم حاج ابراهیم یا گره منده ! دشمن روی ارتفاعات 52 پایگاه داره ، هدف ما تصرف همین پایگاهه ! ... سوالی نیس؟_ آقای صالح ، بفرما پالوده زعفرانی بهت زده به سینی پلاستیک فالوده های زعفرانی توی دست مش موسی زل زدم . انگار دنیا را به من دادند . شیرازی بودم و چند سال بود که فالوده نخورده بودم ، اونم از نوع زعفرانی ، ظرف فالوده را برداشتم و آهسته کنار گوش مش موسی میانسال ، گفتم : پالوده رو با جت جنگی از شیراز آوردی!
    از ته گلو جوابم داد: آقا صالح ، خبر نداری پالوده بند معروف شیراز ، کل خلیل ، مغازش رو بسته و با دم و دستگاه پالوده بندی اومده تیپ المهدی!

    گفت و سینی پالوده رو جلو عمو مرتضی گرفت. قاشق اول فالوده را داخل دهان گذاشتم ، رشته های ترد فالوده زیر دندانهایم قوروچ قوروچ کرد . یکی ، دو نفری که از کاظم حقیقت سوال پرسیدند ، مرتضی جاویدی فالوده را روی زمین گذاشت و گفت : تیپ المهدی تو چند محور باید عمل کنه؟
    کاظم آمد جواب بدهد ، از ته سنگر ، برادرم جعفر اسدی ، فرمانده تیپ گفت : حاج کاظم اجازه بدی خودم برات توضیح میدم!
    جعفر با اورکت خاکی روی شانه ، بلند شد و جلو آمد و کنار کاظم حقیقت ایستاد.
    _ موج اول حمله ، محور سمت راست ماست . اگه به حول و قوه ی الهی مشکلی پیش نیاد ، موضع دشمن رو تصرف میکنیم و تحویل یگان دیگه ای میدیم ! مرحله اول 15 گردان تقویت شده رزمی عمل میکنه ، 12 گردان تیپ المهدی ، 3 گردان تیپ 2 لشکر 77 ارتش !
    (( علی اصغر سرافراز))فرمانده گردان کمیل ، دستی به سر پر موی خود کشید و گفت: حاجی اسدی ، مواضع رو باید تثبیت کنیم ؟ حمله ایذائی که نیس؟
    جعفر اسدی سر تکان داد و گفت : سوال خوبیه ! عملیات به هیچ وجه ایذائی نیس ، میدونید که توی این یکی دوسال عملیات ها تو منطقه جنوب قفل شده ، تدبیر فرماندهی قرارگاهه که قفل اینجا باید باز بشه ! همین موضوع اهمیت حمله رو بالا میبره! شکست این حمله به معنی قفل شدن جنگه ! کلید قفل دست تیپ المهدیه .
    مکثی کرد و اشاره کرد به عمو مرتضی.
    _ و البته گردان فجر ; مرتضی باید با گردان فجر گلوی دشمن رو بگیره و فشار بده تا یگان های دیگه دشمن رو از پا در بیارند! صدای تکبیر ، فضای سنگر تاکتیکی را ترکاند. تند تند فالوده زعفرانی را تا ته خوردم ، اسدی ادامه داد: جلسه بعد بیشتر توضیح میدم الان بحث رفتن فرمانده گردانها و گروهانها به عمق دشمنه. باید برید و محورها و پاسگاه هایی رو که باید تصرف کنید، از نزدیک ببینید ! هر چند بعضیا رفتن.
    جعفر اسدی نگاه معنی داری به مرتضی انداخت و بعد اشاره کرد به کاظم حقیقت و گفت: ادامه بده!
    اسدی که نشست کاظم حرفش رو پی گرفت.
    _قبل از حمله باید محور و مسیر رو با بچه های شناسایی ببینید و توجیه بشین . جلسه که تمام شد نوبت حاج صلواتی ، پیرمرد شیرازی تبلیغات شد تا با گونی و ظرف خرمای رنگینکِ سوغات جهرم وارد سنگر بشود. گونی را زمین گذاشت و کف دست کوبید به هم و مثل نقالان خواند:
    دلم دارد هوایت ای بسیجی.
    دو چشمم زیر پایت ای بسیجی .
    آی بشکند دست بسیجی !!! مکث کرد ، همه برگشتند و با چشمان مبهوت زل زدند به حاج صلواتی. ادامه داد :
    گردن صدام را .
    حاج صلواتی جلو رفت و جلو مش موسی سینه سپر کرد .
    انگشتش را به طرف سقف سنگر گرفت و شعر خوانی و نقالی را ادامه داد:
    آهای توپ 106 ، کلت منه !

    مش موسی هم هماهنگ لی لی کرد و دو دستش را به نشانه دریا از هم باز کرد و با صدای پر و به همان روش نقالان جواب داد:
    آب دریای خزر قورت منه !
    - شلوار رستم شورت منه!
    - چادر تانگ لنگ منه!
    - خاک صحرای سیاه مهد منه!
    - صدای توپ سوت منه !
    - طوفان و باد فوت منه !
    - صدای شیپور فولوت منه !
    - حاج صلواتی ختم ماجرا را اعلام کرد : محمدیاش صلوات
    پیرمرد صلوات را به حدی کشید که رگهای لاغر گردنش باد کرد.
    - حال کردین پیرمردا ؟ به این میگن روحیه !
    بعد هم وسط سنگر ایستاد و خرمای رنگینک را وسط سنگر گذاشت زمین و گونی نامه های مردم را به رزمنده ها را خالی کرد.
    - یادتون باشه مومنای خدا ، رنگینک با نامه هست ، بخورید و بخونید و جواب نامه ها رو بدین !
    کاظم خرمای رنگینی داخل دهان گذاشت ، نامه ای کنار ظرف حلب خرما دید . نامه را برداشت و باز کرد . روی دست کاظم نگاه کردم . گویا خرمای رنگینک متعلق به دانش اموز جهرمی به نام (( مهدی صحرائیان )) بود که بعد از دعا برای رزمنده ها و پیروزی آنها ، تقاضای جالبی کرده بود ! کاظم حلوای خرما را از گلو پائین داد و نامه را با صدای بلند خواند :
    ... رزمنده ای که الان مشغول خواندن نامه هستی ، من دانش آموزی 14 ساله میباشم که بینهایت دوست دارم در جبهه حضور پیدا کنم و با دشمن بعثی بجنگم ، ولی متاسفانه به من اجازه حضور در جبهه را نمیدهند ، تو را به جای امام خمینی قسم میدهم اگر پارتی داری کاری بکن تا شرایط حضور من در جبهه فراهم شود... خدایا خدایا تا انقلاب مهدی ، خمینی را نگه دار!
    عمو مرتضی به کاظم گفت : نمک گیرش شدی ، باید کمکش کنی ، رنگینکش رو هم که خوردی.
    گفتم: کاظم جای تو بودم، میرفتم جهرم و اونو میاوردم! کاظم زد تو ذوقم.
    - صالح اسدی ، تو دیگه پا منبری نکن ، خودکارت رو بده ببینم ! کاظم پاکت و نامه مخصوص پاسخ نامه را برداشت. لقمه حلوای خرمای رنگینک بعدی را توی دهان گذاشت و بعد از درود به مهدی صحرائیان ، آخر نامه بین شوخی و جدی برای او نوشت :
    من کاظم حقیقت هستو در جبهه پارتی دارم ، اما به شرطی کار تو را راه میاندازم و پیگیری میکنم که برای من یک حلب بزرگ خرمای خوشمزه رنگینک جهرم بفرستی . اگر این کار را کردی ، به مسئول اتوبوس کمیته امداد امام خمینی که مردم علاقه مند بازدید از جبهه های جنگ را به جبهه میاورد سفارش تو را میکنم . وسلام کاظم حقیقت .
    عمو مرتضی رنگینکی توی دهان گذاشت و به کاظم گفت : مینوشتی وسلام ، دوست شکموی تو ، کاظم آقای حقیقت !

    ادامه در پست بعد...

  9. تشكرها 2

    مدير اجرايي (15-09-2012), نرگس منتظر (20-12-2012)

  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    عضو آشنا
    تاریخ عضویت
    September 2012
    شماره عضویت
    3666
    نوشته
    18
    تشکر
    151
    مورد تشکر
    70 در 17
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    رنگینک...

    داخل پادگان جلدیان ، سرم روی آخرین نقشه شناسایی پیش از حمله بود . - کاظم آقا ، گروه سرور دانش آموزای جهرم اومدن ! صالح اسدی با انگشت اتوبوس قرمز رنگ کمیته امداد امام خمینی جهرم را نشانم داد
    - حاج کاظم ، چرا حالا؟ اونم تو این اوضاع؟!

    گفتم: قراره چند شب سرود برای گردانها اجرا کنن!

    - الان نزدیک حمله هست!

    - قرار نیس که تو حمله باشن! یه دوری تو پادگان و سردشت میزنن و برمیگردن جهرم !

    از ذهنم گذشت ، خدا کنه رنگینک هم آورده باشن!

    صالح با تعمق گفت: آقای حقیقت ! به اتوبوس دقت کردی ! یه جوریه ...

    توی آفتاب دستم را سایه بان پیشانی کردم و به اتوبوس زل زدم . اتوبوس خاک گرفته مثل آدمهای زخمی و از پا افتاده ، لت و لو میرفت . به دلم بد افتاد ! خرد خرد محوطه پادگان شلوغ شد و افراد گردانها از چادر و ساختمانها بیرون ریختند ، صالح ادامه داد ، خدا رحم کنه ، یه اتفاقی افتاده
    !
    اتوبوس قرمز رنگ وسط میدان صبحگاه توقف کرد . به سمت اتوبوس رفتم ، نزدیک ماشین توی دلم خالی شد و پایم شل شد و ایستادم . یکی دوتا از تایر های آن پنچر و شیشه جلوش پر از گلوله بود ! راننده میانسالی از ماشین بیرون پرید و توی سر و صورتش زد! و با لکنت زبان گفت: آآآییی خ خدا دوباره ب بدبخت ش شدم ... م .. م .. مصیبت ... خداااا م ... منو بکش

    دویدم جلو. جمعیت را پس زدم . جلو پیراهن راننده پر از خون بود ! انگار اون رو بسته بودند به تیر ! هر چه چشم انداختم نشانی از زخم داخل تنش ندیدم!

    مرتضی اولین کسی بود که رسید به راننده و او رو تکون داد.

    - چی شده ، حرف بزن!

    راننده میانسال با چشم هایی گرد و صورتی پریشان اتوبوس را نشان داد.

    - ... بـ..بـ..ریدن... کـ....و...مو...له ... سـ...سـ...ر...

    صالح ، هاشم و مرتضی به همراه بقیه هجوم بردن داخل اتوبوس . سکوت شد و بعد همهمه بلند شد و صدای حسین ... حسین ... فریادها بلند و بلند تر میشد و بعد به صورت همهمه ای نامشخص درامد. بسیجی و پاسدار به سینه میکوبیدند! اتوبوس میلرزید . تکان میخورد و چند نفر ، چند نفر پیاده شدند در حالی که روی دست آنها جنازه های لاغر و نحیف بی سر دیده میشد.

    در مدت کوتاهی جنازه بی سر 14 نوجوان را از اتوبوس پائین آوردند ! دورتر چشمم به مرتضی افتاد . روی سنگی چمپاتمه زده بود و سرش بین دستهایش قرار داشت. بلند شد و به سمت راننده رفت . راننده تا حدی از شوک خارج شده بود. مرتضی پرسید. چی شده ؟ راننده دست بالا کرد .

    - نا مسلمونا سر بریدن!

    - کی؟! کجا؟

    - کوموله ... دموکرات ... ضد انقلاب ...

    دیدی چی سر نوگل مردم اومده ، چقدر نه نه و باباشون سفارش کردن !

    زد توی سرش و ادامه داد : کافرای خدا نشناس ، نرسیده به پیرانشهر ، دره شیطون ، راه رو بستند و ماشین رو نگه داشتند ... آخی عزیزای مردم رو پیاده کردن ، از اونا پرسیدن: کی هستین و کجا میرین ؟ اونا هم از روی صداقت از دیدار و عشقشون به جبهه و خوندن سرود برای شما گفتن .

    گریه امان راننده را برید. ساکت شد . دست کشید روی خون خشک شده صورت و سینه اش .

    - اون شمرای خدا نشناس هم همه اونا رو تیربارون کردند ، از جنازه های اونا هم نگذشتند .

    بحثشون شد که صورت نوجوونا ریش نداره و عراق نمیخره ! شمر ذی الجوشن فرمانده شون گفت : سرها رو نگه میداریم تا صورتشون خراب بشه ، نمیفهمن ریش داره یا نه !

    صدای راننده ، زنگی دردناک داشت و چشمهای درشتش پر از اشک بود که هی خالی و پر میشد . چند بار کوبید توی فرقش . برآمدگی حلقوم خود رو نشان میداد.

    - ای خدا... نشستن و سر طفلهای معصوم رو از اینجا یکی یکی بریدن !

    چهار ستون بدنم عرق نشست . آب دهانم را خواستم قورت بدهم ، جای تیزی حلقوم گیر کرد . زانویم سست شد و نشستم . دیگر نه چیزی دیدم نه چیزی شنیدم ، انگار داشتند حلقوم من را میبریدند که فشارهای دستی را روی شانه ام حس کردم، دست و پای زیادی زدم تا برگشتم .

    - کاظم ... کاظم ... ، پریشان چشم باز کردم ، صالح اسدی با حلب 17 کیلویی خرمای رنگینک ایستاده بود . پرسیدم: چیه؟؟؟

    صالح خیره شد به چشمهایم که اشک داخلش میلرزید .

    - اینم تو اتوبوس بود ، روش نوشته بود ، برای برادرم کاظم حقیقت از طرف مهدی صحرائیان !

    لبم به لرزه افتاد ، صورتم سفید شد و دو طرف شقیقه ام شروع کرد به زدن . زیر لب زمزمه کردم : مهدی صحرائیان هم با اینا بوده ...

    از رنگینک متنفرم

    منبع: کتاب تپه جاویدی و راز اشلو

  11. تشكرها 2

    مدير اجرايي (15-09-2012), نرگس منتظر (20-12-2012)

  12. Top | #6

    عنوان کاربر
    عضو آشنا
    تاریخ عضویت
    September 2012
    شماره عضویت
    3666
    نوشته
    18
    تشکر
    151
    مورد تشکر
    70 در 17
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    (( نمیدانم من چه کار کرده ام که شهید نمی شوم شاید قلبم سیاه است.خدار حمت کند حاج مجیده ستوده را ،وقتی باهم صحبت می کردیم می گفتیم اگر جنگ تمام شود مازنده باشیم چکار کنیم ؟واقعاّ نمی شود زندگی کرد و به صورت خانواده های شهدا نگاه کرد...واین جاست که ما وجا ماندگان از قافله نورباید بگوییمخوشابه حال آنان که با شهادت رفتنند.))







  13. تشكرها 2

    مدير اجرايي (15-09-2012), نرگس منتظر (20-12-2012)

  14. Top | #7

    عنوان کاربر
    عضو آشنا
    تاریخ عضویت
    September 2012
    شماره عضویت
    3666
    نوشته
    18
    تشکر
    151
    مورد تشکر
    70 در 17
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    مرتضي عاشق بود، و رفتني. همه مي دانستند. او به آسمان تعلق دارد. مادر از زمان كودكي پارچه متبرك سبزي را به شال او بسته بود، و در نوجواني نيز اين پارچه سبز به بازويش بود، مادر اعتقاد داشت كه ائمه (ع) مراقب سلامتي او هستند. اما مرتضي مي گفت: «من چند قطره خون دارم كه نذر اسلام كرده ام» در جبهه نيز كارهاي سخت و مشكل را برعهده مي گرفت. زمانيكه همسرش از او مي خواست مدت بيشتري در شهر بماند، مثل هميشه پاسخ مي داد: اگر آن زمان (جنگ كربلا) نبودي، حالا نشان بده كه مسلماني و پيرو امام حسين (ع). حسيني بودنش را از آرامش راه رفتنش در زير خمپاره ها و رگبار دشمن مي شد فهميد فرمانده گردان فجر، گردان نيروهاي فارس (فسا) بي محابا خط مقدم را زير پا مي گذاشت. سنگر او محل تجمع رزمنده ها بود، و آنها مرتضي را مردي مي دانستند كه با چهره اي بشاش سعي داشت امكانات رفاهي رزمندگان را فراهم نمايد، آنقدر صميمي بود، كه آنها او را عمو صدا مي زدند. نام سنگر شهيد اشلو بوده است.

  15. تشكر

    مدير اجرايي (15-09-2012)

  16. Top | #8

    عنوان کاربر
    عضو آشنا
    تاریخ عضویت
    September 2012
    شماره عضویت
    3666
    نوشته
    18
    تشکر
    151
    مورد تشکر
    70 در 17
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بسم الله

    فیلم زیر روایت فتح شهید آوینی در مورد شهید جاویدی هست
    تماشای اون خالی از لطف نیست
    http://www.aparat.com/v/peDR9

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi