هواسرد بود وزمين سردتر،پيرمرد روي زمين سرد کوچه خوابيده بود
بي هيچ لباس گرم يا پتويي که از سرماي زمين کم کند.
چيزي نداشتم کمکش کنم
نو جواني کم سن وسال!
آن شب رختخواب آزارم مي داد
خوابم نمي برد از فکر پيرمرد.
خوابيدم روي زمين سرد خانه.
مي خواستم دست کم دررنج ودردش شريک باشم.
سرماي آن شب به درون بدنم راه پيدا کرد ومريض شدم.
اما روحم شفا پيدا کرد.
چه مريضي لذت بخشي بود.