چند روز در قرنطينه بوديد؟
دو روز و انتظار تلخي بود. و اولين ديدارها؟
دوازدهم بهمن خانواده ها آمدند. اول از همه حليمه را صدا كردند. رفت. منزل برادر معصومه تهران بود. خانواده آذر از شيراز رفته بودند آنجا، همگي با هم آمده بودند دنبال آنها.
به هم قول داديم دوريمان زياد طول نكشد و خيلي زود قرار بگذاريم همديگر را ببينيم. به اين اميد خداحافظي كرديم.
حليمه هنوز جدا نشده، دلش تنگ شده بود. چقدر سعي كرده بود وابسته نشود.
بالاخره مرا را صدا زدند. قلبم تند مي زد. جلوي در شلوغ بود. همه آمده بودند. با همان لباسهايي كه موقع رفتن پوشيده بودم و حالا خيلي كهنه شده بود، رفتم. دايي از بين جمعيت راهش را به طرفم باز كرد. نگاهم دنبال كسي مي گشت. جاي علي كنار رؤيا خالي بود.
آيا در اسارت هم هديه اي از دوستانتان دريافت كرديد؟
بله. حليمه برايم سجاده و جانماز دوخته و دور آن را قلاب دوزي كرده بود. اين هديه را از باقيمانده پارچه هايي كه برايش مانتو دوخته بودم، درست كرده بود. آذر و معصومه با هم روي يك پارچه گل دوخته بودند. اينها بهترين هديه هايي بود كه در عمرم گرفته بودم. ولابد به كساني كه در ايران بودند! بله. من براي برادرم، علي، يك دستمال كوچك از شعارهاي زيباي الله اكبر گلدوزي كردم. تازه نامزد كرده بود؛ با دخترعمويم.
نامه نوشته بودند كه علي و رؤيا مشغول خريد عقدند. از روزي كه فهميدم، دلم مي خواست چيزي براي هر دويشان بفرستم. مي خواستم بهشان بگويم چقدر به فكرشان هستم. چيز زيادي نداشتيم.
با خرده پارچه هايي كه داشتيم، يك دستمال برايشان درست كردم. يك طرح ”الله اكبر“ هم رويش كشيدم كه گلدوزي كنم. اما عجيب بود كه هر وقت سوزن دستم مي گرفتم، احساس مي كردم بي خود اينكار را مي كنم.
احساس مي كردم هيچوقت به دست علي نمي رسد.
منبع : ماهنامه شاهد ياران / شماره 9