حکایتی پیرامون عنایت امام زمان عج به حاج محمدحسین
گمارده
از خواب بیدار شد ... پیشانیاش خیس عرق شده بود.
از جا بلند شد و زیر نور ماه به حیاط رفت و کوزه آب را برداشت، چند جرعه آب خورد، نفس عمیقی کشید و همانجا روی پله حیاط نشست. نسیم خنک نیمه شب تابستان، کمی حال را بهتر کرد.
نگاهی به ماه انداخت، بدر کامل بود. از خلوت و سکوت شبانه خانه احساس آرامش کرد. بغضش شکست و اشک آرام صورتش را خیس کرد. اشک که جاری شد، بغض هم رهایش کرد. در عالم خودش بود که سایهای را کنارش حس کرد، سر برگرداند. مرضیه بود که بالای سرش ایستاده بود.
باز بیخوابی به سرت زده؟
با سرعت اشکهایش را پاک کرد. مرضیه کنارش نشست و گفت:
از من پنهان میکنی؟
لبخندی زد و گفت: چیزی نیست که بخواهم پنهان کنم.
مرضیه سری تکان داد و گفت: تو از من پنهان میکنی و من از تو؛ اما تا کی؟ این قصه تا کی میتواند ادامه داشته باشد؟
محمدحسین سرش را پایین انداخت: امشب خواب دیدم... خواب کودکی که اینجا توی حیاط بازی میکرد و میخندید.
مرضیه آهی کشید و گفت: بس که در فکرش هستیم.
ـ من تصمیم گرفتهام...
ـ که چه کار کنی؟
ـ میخواهم به نجف بروم.
ـ نجف؟
ـ بله! نجف. از دست دوا و درمان طبیبهای «تبریز»، از دست نگاههای کنجکاو، از دست دلسوزیهای مردم خسته شدهام. میروم شاید آنجا فرجی شود.
ـ چرا نجف؟!...
ـ نمیدانم، میروم شاید خوابم تعبیر شود .
ادامه دارد .......