صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 22

موضوع: ║★║║★║ مانور شهادت اینگونه آغاز شد ║★║║★║

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    آنچه در زیر می خوانید پنج مین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:

    بازجویی با بدن سوخته روی ناو هواپیمابر آمریکا

    در سرتاسر راهرو روی همه دیوارها، تابلو ها، عکس‌ها و حتی اتیکت اتاق‌ها را با پارچه پوشانده بودند تا من ندانم کجا هستم و هویت کسانی را که مرا اسیر کرده اند، نشناسم البته بر من مسلم بود که در یکی از ناوهای بزرگ و مجهز هواپیمابر آمریکایی هستم.

    وقتى نورافكن قوى روى بويه و من افتاد، اشهدم را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به گلوله ببندند و شهيد كنند. در آن لحظه، افكار متناقضى با سرعت در ذهنم عبور كردند. فكر بقيه بچه‏ هايى بودم كه اثرى از آنها نبود، فكر همسر و دو فرزندم بودم و با خودم فكر مى ‏كردم كه آنها با شنيدن خبر شهادتم چه واكنشى نشان خواهند داد، پدر و برادرانم چه مى‏ كنند؟ همسرم حسابى داغدار خواهد شد.
    ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم. ديدم يك فروند ناوچه ايستاده و نورافكنش را به طرفم انداخته است. در اين وقت، هلى كوپتر دور شد و رفت.
    از طريق بلندگو شروع كردند به انگليسى صحبت كردن كه البته من يك كلمه‏ اش را هم نفهميدم؛ اما متوجه شدم كه نزديكتر نمى‏ شوند و از چيزى هراس دارند. زير پايم را نگاه كردم ديدم كائوچوى كارتن استينگر كه با آن خود را به بويه رسانده بودم، افتاده است. فهميدم از همان تكه كائوچو مى‏ ترسند. همينطور كه دستانم بالا بود، با پايم يواش يواش آن را داخل آب انداختم. وقتى آب چند مترى آن را از بويه دور كرد، ناوچه آمد نزديك بويه.
    دستى به طرفم دراز شد كه من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنيا آمده ‏اى بلند كردند و داخل ناوچه بردند. تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روى «دك» خواباندند. سطح دك آسفالت بود و زبر. فورا دست و پايم را با طناب بستند. احساس تشنگى زيادى مى‏ كردم. هر چه فرياد زدم: «آب...به من بدهيد...سردم است»، كسى نشنيد يا ندانست چه مى ‏گويم. با اينكه دست و پايم بسته بود، سه چهار نفر سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابى تو نخ من بودند كه تكان نخورم. كسى نزديك نمى ‏شد. با خود گفتم: خدايا! من جز يك شورت كه چيز ديگرى ندارم، از چه مى ‏ترسند؟ دست كم يك ليوان آب هم نمى ‏دهند بخورم.
    لحظه به لحظه بر سوزش بدنم افزوده مى‏ شد. با اينكه بارها فرياد زدم كسى نفهميد چه مى ‏گويم. انگليسى كه نمى‏ دانستم؛ اما مى ‏دانستم آب به اين زبان چه مى ‏شود .اين بود كه گفتم: «Water»

    مثل اينكه فهميدند. رفتند و ليوان آبى آوردند و يك مترى من گذاشتند و اشاره كردند كه بخورم. دستم را هم باز كردند. تا به طرف ليوان آب حركت كردم، شروع كردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند.
    با هر سختى و پوست كلفتى ای بود، آن يك متر را طى كردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به ليوان آب رسيدم و آن را سر كشيدم.
    نصف ليوان را به زور خوردم.
    پوستم شروع کردند به ترکیدن. در این هنگام سوزش وحشتناکی تمام تنم را فرا گرفت.
    یک چشمی هم آوردند و چشمانم را هم بستند. سرم را نیز داخل کیسه ای کردند و پایین کیسه را هم بستند. با خودم فکر می کردم حتما می خواهند اعدامم کنند. وقتی از جا بلندم کردند و حرکتم دادند، یقین کردم که مرا برای اعدام می برند.



    ویرایش توسط نرگس منتظر : 06-10-2012 در ساعت 01:19
    امضاء

  2. تشكرها 6

    *~* مهسا *~* (08-10-2012), مدير اجرايي (06-10-2012), شهاب منتظر (07-10-2012), عهد آسمانى (08-10-2012)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ناوچه حرکت کرد. این را از بادی که به بدنم می خورد، فهمیدم. پس از مدتی به جایی رسیدیم. مرا از ناوچه خارج کرده، به مکان دیگری بردند. سرم در کیسه بود و روی چشمانم نیز چشمی بود و فقط حس می کردم با من چه رفتاری می کنند.
    در حالیکه دو نفر دو طرفم را گرفته بودند، مرا بردند و روی تختی خواباندند. کیسه را باز کردند و سرم را بیرون آوردند و چشمی را هم از چشمم برداشتند. وقتی در زیر نور و روی تخت به اندامم نگاه کردم، لرزه بر تنم افتاد.
    همه جای بدنم سوخته بود که یقین کردم با آن وضع محال است جان سالم به در ببرم. نظامی ها از کنار تخت من دور شدند و چند نفر دکتر و پرستار دورم جمع شدند. کم کم چشمانم سنگین شد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، سر تا سر بدنم را باند پیچی کردند. فقط چشمانم باز بود. تا به هوش آمدم، بازجویی شروع شد.

    چند نفر در حالی که چهره هایشان را پوشانده بودند، نزدیکم آمدند. باند چهره مرا باز کردند. با دقت به چهره ام نگاه کردند و سپس مثل کسی که دنبال چیزی می گردد و آن را نمی یابد، ناراضی و ناراحت بودند.

    با خودم گفتم: من که یک پاسدار معمولی هستم. حتما به دنبال نادر یا بیژن می گردند. حدود نصف روز آنجا بودم. سپس مرا روی برانکارد خواباندند و داخل هلی کوپتری گذاشتند و بردند. در هلی کوپتر باز بود. سرتا سر وجودم را ترس فرا گرفت.

    با خود فکر کردم حتما چون چهره ام را دیده اند و دانسته اند به دردشان نمی خورم، حالا می خواهند مرا به دریا بیندازند و غرق کنند. اگر مرا در آب انداختند چه کنم؟ با این باندهایی که به دست و پایم است، حتما تا داخل آب افتادم، زیر آب می روم و غرق می شوم.
    راستی، کدام یک از بچه ها زنده مانده اند؟ به جز من، کریمی، رسولی و باقری هم که زنده بودند. با چشمان خودم دیدم که آنها سوار ناوچه شدند. راستی، نادر، بیژن و آبسالان هم زنده اند؟ نصرالله چطور؟
    غرق در این افکار بودم که به محوطه بزرگی روی دریا رسیدم. صبح بود و هوا روشن. مرا از هلی کوپتر پایین آوردند و وارد سالنی کردند. تا وارد شدیم، کریمی، رسولی و باقری را هم دیدم. از دیدنشان روحیه گرفتم و فهمیدم که نمی خواهند اعدامم کنند.
    همان چهار نفری بودیم که با هم داخل آب افتاده بودیم. از بقیه خبری نبود. مرا روی تخت دو طبقه ای خواباندند. آنها را نیز کنارم خواباندند.
    رو به باقری که سرباز وظیفه بود، کردم و گفتم: باقری، وضعیت صورتم چطوری است؟ تا حالا خودم راندیده ام. باقری گفت: صورتت به طور وحشتناکی ... هنوز باقری حرفش را تمام نکرده بود که دو تا سرباز مسلح آمدند و تفنگ را روی سر من و باقری گذاشتند. یکی که فارسی حرف می زد، گفت: شما دو نفر با هم چه می گفتید؟
    - والله درباره سوختگی صورتم حرف می زدیم.
    - دیگر اجازه صحبت کردن ندارید. رویتان را از هم بر گردانید و حرف هم نزنید.
    چاره ای جز اطاعت نبود. رویم را از باقری برگرداندند.




    مجاهد شهادت طلب خداداد آبسالان


    امضاء

  5. تشكرها 7

    *~* مهسا *~* (08-10-2012), *آیه های انتظار* (06-10-2012), مدير اجرايي (06-10-2012), شهاب منتظر (07-10-2012), عهد آسمانى (08-10-2012)

  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    باز جویی رسمی از آن سه نفر شروع شد. اول باقری و سپس رسولی و بعد کریمی را بردند و مفصل بازجویی کردند؛ اما کاری به من نداشتند. یک روز نزد دوستانم بودم. روز دوم مرا از آنان جدا کردند و چون میزان سوختگی‌ام را ۸۵ درصد اعلام کرده بودند، مرا به جای دیگری بردند؛ اتاق سوانح سوختگی.
    در آن اتاق، تمام امکانات معالجه سوختگی وجود داشت. در دل، از اینکه خودشان مرا سوزانده بودند و حالا خودشان داشتند معالجه ام می کردم، می خندیدم.
    پس از مداوا و مراقبتهای پزشکی، چند نفر پرستار و دکتر آمدند و مرا از روی تخت بلند کردند و بردند بیرون. حدود سی الی چهل متر در راهرویی حرکت کردیم. در سرتا سر راهرو روی همه دیوارها، تابلو ها، عکس‌ها و حتی اتیکت اتاق‌ها را با پارچه پوشانده بودند تا من ندانم کجا هستم و هویت کسانی را که مرا اسیر کرده اند، نشناسم البته بر من مسلم بود که در یکی از ناوهای بزرگ و مجهز هواپیمابر آمریکایی هستم.
    مرا وارد اتاقی شبیه اتاق رختکن کردند که در آن وان مخصوصی وجود داشت. باند بدنم را باز کردند و مرا داخل وان قرار دادند و سپس با ماده مخصوصی که من نفهمیدم چیست، شستشویم دادند. سپس بار دیگر سر تا پای بدنم را باند پیچی کردند و به سالن باز گرداندند.
    چیزی که باید از روی انصاف بگویم، رفتار خیلی انسانی پزشک‌ها و پرستاران بود که با دلسوزی و جدیت خاصی وظیفه خود را انجام می دادند. پس از حمام و خواب، اولین جلسه باز جویی از من شروع شد. سه چهار نفر آمدند سراغم. یکی شان مسلح بود. مرا از سالن بیرون و به اتاق بازجویی بردند. دور تا دور اتاقی که مرا داخل آن بردند، شیشه بود. اتاق، فقط در ورودی داشت و هیچ پنجره ای در آن نبود. مرا روی تختی خواباندند و باز جویی را شروع کردند.
    اولین سوالی که از من کردند، این بود که شغلم چیست.
    گفتم: من بومی هستم و برای ماهیگیری به دریا آمده بودم؛ اما عده ناشناسی آمدند و به زور ما را مجبور کردند که آنها را ببریم.
    فردی که فارسی صحبت می کرد و مسئول بازجویی بود، گفت: نه، ما می دانیم که شما نظامی و پاسدار هستید. حتی می دانیم از میان شما چه کسی پاسدار و چه کسی سرباز است.
    من از ترس اینکه اگر بدانند پاسدار هستم، ممکن است رفتار خشنی با من در پیش گیرند یا اعدامم کنند، به شدت حرفشان را انکار کردم و گفتم: من پاسدار نیستم و بومی بوشهرهستم.
    باز جو پرسید: رفتار شما پاسداران با ارتش چطور است؟ آیا بین شما وحدتی وجود دارد؟
    من بار دیگر تکرار کردم: من نظامی نیستم. مرا در دریا به زور به این کار وادار کردند. اما بازجو قبول نکرد و باز پرسید: پادگان های نظامی موجود در بوشهر کجاست؟ پادگان ارتش کجا قرار دارد؟ اسم فرمانده سپاه بوشهر چیست؟
    در این بازجویی، درباره کارهایی که سپاه در نیرو گاه اتمی بوشهر مشغول آن بود، بسیار حساس بودند و مرتب مرا زیر فشار قرار می دادند تا اطلاعاتی در باره این کارها و اقدامات به آنها بدهم.
    بار دیگر، من منکر نظامی و پاسدار بودن خود شدم. این بار که بازجو مرا دید، ناراحت شد و با عصبانیت سیلی ای به صورتم زد. سیلی اش البته تند و محکم نبود. بازجو گفت: ما می خواهیم سوالاتی را که از تو می پرسیم، فورا و درست پاسخ بدهی.
    من هم گفتم: من نظامی نیستم و بومی بوشهر هستم.
    - نه، تو نظامی هستی و می دانیم که پاسدار هستی. بگو رفتارتان با ارتش چطور است؟
    برای آنکه از شرشان نجات پیدا کنم، گفتم: من نمی دانم. من چون در دریا صید می کنم، می بینم که شناورهای ارتش و سپاه با همدیگر می آیند گشت. از روی آرمشان می شناسم که کدام ارتشی و کدام سپاهی هستند. کنار هم می ایستند و صحبت می کنند.
    متوجه شدم که همه جریان بازجویی را فیلمبرداری می کنند. بعد از بازجویی مرا به جای اولم باز گرداندند؛ چون می دانستم ممکن است مرا دوباره برای باز جویی ببرند، این بود که پاسخ های دروغی که گفته بودم، در ذهنم مرور کردم تا در جلسه دیگر هم همان حرف‌ها را بزنم.
    ادامه دارد...



    امضاء

  7. تشكرها 6

    *~* مهسا *~* (08-10-2012), *آیه های انتظار* (06-10-2012), مدير اجرايي (06-10-2012), شهاب منتظر (07-10-2012), عهد آسمانى (08-10-2012)

  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    آنچه در زیر می خوانید ششمین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:

    بازجوی آمریکایی پرسيد: «نادر» كیه؟ + تصاویر
    یک روز در حین بازجویی يك نظامي امريكايي به من گفت: یک سوال از تو دارم: نادر کیست؟

    در جلسه دوم، بار دیگر درباره سپاه و ارتش پرسیدند. گفتم: آنها با هم به دریا می آیند و با هم مانور می دهند. پرسیدند: شما از کجا می دانید که با هم مانور می دهند؟
    جواب دادم: معلوم است؛ از روی تبلیغاتی که در رادیو و تلویزیون می کنند. ما کنار ساحلیم؛ می دانیم چه شناورهایی ارتشی و چه شناورهایی سپاهی هستند.
    باز جو عصبانی شد و گفت: دروغ می گویی. آن چیزی که من می پرسم، جواب بده. بازجو بلند شد و دست گذاشت روی سوختگی بدنم و به شدت فشار داد. سوزش و درد وحشتناکی داشت. از شدت درد فریاد زدم.
    دوباره گفت: تو باید راست بگویی و به سوالات من پاسخ درست بدهی.
    - والله من نمی دانم.
    - فرمانده قرار گاه کیست؟
    دیدم اگر بگویم نمی دانم، فایده ندارد. این بود که دو نفر از اهالی محله مان را برای رد گم کردن گفتم.
    با کمال تعجب گفت: دروغ نگو. ما می دانیم کی هستند.
    - اگر می دانید، پس چرا به من فشار می آورید؟
    باز جو آهسته یک در گوشی به من زد و زخم بدنم را فشار داد و گفت: می خواهیم از زبان تو بشنویم.
    - نمی دانم.
    چون دیدند فایده ندارد، سیلی دیگری به من زدند و مرا به اتاق اولی باز گرداندند. چون بر اثر فشار بازجو، زخمم دهان باز کرده بود، تیم پزشکی آمد و پانسمانم را عوض کرد و به مداوای من پرداخت.
    دو سه روز گذشت. روز چهارم بود که آمدند نزد من و گفتند: ما یک سوال از تو می کنیم.
    کسی که با من حرف می زد، ایرانی بود. این را از رنگ پوست و لهجه اش فهمیدم. به من گفت: من ایرانی هستم و در تهران در ارتش خدمت کرده ام. در پایگاه هوایی هم بوده ام. چند سالی است که آمده ام خارج از کشور. خیلی مودب و با احساس گفت: پدرجان، چند سوال از تو می کنم. اگر بتوانی جواب بدهی، خیلی خوب است؛ اگر نتوانی جواب بدهی، بعدا ممکن است جور دیگری با هم صحبت کنیم. کاری به نیروهای نظامی ندارم. الان در اتاق تنها هستیم. می خواهم مثل پدر و پسر با هم صحبت کنیم.
    بلافاصله دستش را خواندم و فهمیدم می خواهد از راه احساس، اطمینان مرا به خود جلب کند و از من حرف بکشد. من هم سرش کلک زدم. گفتم: من هم در خدمتم. هر سوالی داری بکن؛ تا آنجا که بتوانم، پاسخ می دهم.
    همان سوالهایی را که آمریکایی ها کرده بودند، او نیز از من کرد و من هم همان جواب ها را تحویلش دادم. خیلی سماجت کرد، اما نتوانست حرفی از من بکشد. یادم نیست که از من چه سوالی کرد که من گفتم: خدا شاهد است نمی دانم.
    یکدفعه مثل کسی که به او حالت جنون دست داده باشد، سیلی خیلی محکمی به صورتم نواخت. با بغض گفتم: اگر پدری از پسرش اینطوری سوال می کند و با او حرف می زند، من نیستم. با عصبانیت گفت: نه پدری وجود دارد و نه پسری. اگر به سوالات جواب ندهی، بد می بینی.
    - چیزی که نمی دانم، چطوری جواب بدهم؟
    دو ساعت از من بازجویی کردند. در سوالاتشان تاکید زیادی در مورد رابطه ارتش و سپاه، محل مانورها، محل پادگانهای نظامی، تعداد قایقها و کشتی های ارتش و سپاه، محل عملیات سپاه، اسامی فرمانده های سپاه، محل انبار مهمات سپاه و ... داشتند.
    یک روز در حین بازجویی يك نظامي امريكايي به من گفت: یک سوال از تو دارم.
    - بگو.
    - نادر کیست؟





    مجاهد شهادت طلب، نادر مهدوی (حسین بسریا)


    امضاء

  9. تشكرها 5

    *~* مهسا *~* (08-10-2012), مدير اجرايي (07-10-2012), شهاب منتظر (07-10-2012), عهد آسمانى (08-10-2012)

  10. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    از این سوال حسابی جا خوردم .البته منتظر چنین سوالی بودم، اما نه چنین صریح و آشکار. حدس زدم از طریق شنود بیسیم‌های ما پی به هویت نادر برده باشند. در بیسیم غالبا من، نادر و بیژن همدیگر را با اسم کوچک صدا می زدیم و احتمالا ما را از همین طریق شناسایی کرده بودند. برای اینکه فرصت فکر کردن داشته باشم، پرسید :مچه نادری؟
    - همان نادری که با شما بود.
    - من کسی به نام نادر نمی شناسم.
    - یعنی شما چند نفری که با هم بودید، همدیگر را نمی شناختید؟
    - نه. ما چند نفر بومی همدیگر را می شناختیم، اما کسانی که در قایق بودند نمی دانستم.
    - نادر کیست؟ تو واقعا نمی دانی؟
    - نه، زمانی که ما را از محله مان بیرون آوردند، فقط به ما گفتند که باید اینجا کار انجام دهیم. اول هم به من گفتند که این عده را باید از بوشهر به جزیره فارسي ببرم، اما زمانی که به جزیره رسیدم، گفتند باید بروی آنجا کاری انجام بدهی. من حتی کارشان را هم نمی دانستم. بعدا که با هلی کوپتر درگیر شدیم، هر چه داد و بیداد کردم و می خواستم بر گردم، فایده ای نداشت. این بود که مجبور بودم کنارشان بمانم.
    - یعنی تو از جریان چیزی نمی دانستی؟
    - نه!
    - سربازی رفته ای؟
    - بله.



    نادر مهدوی نفر سوم از سمت راست

    زخمی روی ابرویم بود. آن را دید و پرسید: ابرویت چرا و کجا پاره شده؟ چرا ده تا دوازده تا بخیه خورده؟ گوشت چرا از بین رفته؟ این ترکشهای ریزی که در پایت است، مال چیست؟
    - زمانی که سربازی بودم، عراقی ها محله ما را بمباران کردند و من زخمی شدم. اگر حرفم را باور نمی کنید، آدرس آنجایی را که در بوشهر بمباران شده به شما بدهم. خودتان بروید تحقیق کنید و ببینید که راست می گویم یا نه. آنجا را که بمباران کردند، من ترکش خوردم.
    - ابرویت چی؟
    - زمانی که کوچک بودم اینطوری شد.
    - گوش ات چطور؟
    - بر اثر شکستن دیوار صوتی توسط هواپیما اینطوری شده.
    بازجو لختی صبر کرد و سپس گفت: اگر سربازی کرده ای، بگو موشکی که به طرف هلی کوپتر شلیک شده، چی بود؟
    - تنها سلاحی که به من داده اند، کلت و کلاش و آرپی جی است. فکر کنم موشکی که به طرف مان شلیک کردند، آرپی جی بود.
    - نه، نبوده. آر پی جی چنین کاری نمی کند.
    - داخل قایق چه موشکی بود؟
    - در قایق ما فقط موشک آرپی جی بود و سلاحهای سبکی مثل کلاش و کلت.



    امضاء

  11. تشكرها 6

    *~* مهسا *~* (08-10-2012), مدير اجرايي (07-10-2012), شهاب منتظر (07-10-2012), عهد آسمانى (08-10-2012)

  12. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    نادر مهدوی نفر وسط

    به شدت دنبال این می گشتند که چه نوع موشکی از قایق به طرف هلی کوپتر شلیک شده بود. می دانستم که نباید به این سوال جواب بدهم، زیرا بلافاصله از من می پرسیدند که این نوع موشکها را از کجا آورده ایم؛ که البته نباید می دانستند. چون دیدند جواب درستی نمی دهم، گفتند: مرکز حرکت قایق های شما از کجا بود؟
    گفتم: در دریا بودم که آمدند چشمانم را بستند و آوردندم. نمی دانم از کجا حرکت کرده اند.سخت عصبانی شده و دو کشیده محکم به صورتم زد که خیلی هم درد گرفت و بعد گفت: پس نمی دانی نادر کیست؟
    - نه.
    - فرمانده قایق کی بود؟
    - فرمانده نداشتیم. هر کس که پشت سکان قایق می نشست، فرمانده بود. من چون بومی بودم و سکاندار بودم، مرا فرمانده می خواندند.
    - تو داری دروغ می گویي. داری پنهان می کنی.
    - دروغگو خودتی!
    حوصله ام سر رفت و به تندی گفتم: واقعا اگر می بینید دارم دروغ می گویم، مرا بکشید و راحتم کنید.
    وقتی سماجت مرا دید، با لحن مهربانی گفت: خب، امروز گذشت. امشب بنشین فکرت را بکن. فردا ما می آییم تا نادر را به ما معرفی کنی.
    تاکید زیادی روی نادر داشتند و می خواستند بدانند که او کیست. مرا پس از بازجویی بردند به اتاق خودم. در آنجا باندهایم را باز کردند و عریان روی تخت خواباندند. بالای سرم چند ظرف استیل بود که داخل آنها آبمیوه بود. تا آن روز صورت خود را نگاه نکرده بودم. بلند شدم تا خودم را در استیل تماشا کنم. کنجکاو شده بودم تا ببینم پس از سوختگی، چهره ام چطور شده است. تا این کار را کردم، یکی از دکترها با عصبانیت آمد و شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. نفهمیدم چه گفت. مترجم آمد و گفت: تو اجازه نداری صورت خود را نگاه کنی. همان پزشک دستور داد که ظرف استیل را بپوشانند.
    در مدت اسارت نمی دانستم که کی شب است و کی روز. به همین دلیل برای خواندن نماز مشکل داشتم. دو سه روز اول مطلقا نمی دانستم که کی روز است و کی شب. برخی از پرستاران آمدند نزدم و گفتند: اگر چیزی لازم داری بگو تا برایت بیاوريم.




    امضاء

  13. تشكرها 7

    *~* مهسا *~* (08-10-2012), مدير اجرايي (07-10-2012), شهاب منتظر (07-10-2012), عهد آسمانى (08-10-2012)

  14. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    مجاهد شهادت طلب،
    نادر مهدوی (حسین بسریا)

    آنها این حرف را می زدند که در من چنین القا کنند که اکنون در روی خشکی یا کنار ساحل قرار داریم و آنها می روند و هر چه می خواهم، می خرند و می آورند، اما حالت موج دریا برای من که مدتها روی دریا کار کرده بودم، مشخص می کرد که در دریا هستیم.روزی داشتم نماز صبح می خواندم. رکوع و سجده ای که در کار نبود. همین طور که روی تخت خوابیده بودم، نماز می خواندم. در این وقت، یکی از نظامیان وارد شد و دو باند بزرگ استریو کنار دو گوشم قرار داد و گفت: امروز می خواهم با تو حال کنم!
    - چطوری؟
    - هر نواری که دوست داری بگو تا برایت بگذارم. مرا که در فکر دید، گفت: فکر کجایی؟ حتما شما را می فرستند بروید ایران.
    - کجا هستیم؟
    - الان در ساحل هستیم؛ ساحل یکی از کشورها. داریم شما را مداوا می کنیم تا بروید ایران. سپس گفت: چه نواری را دوست داری؟ ایرانی یا خارجی؟
    - خیلی ممنون. اعصاب من خراب است و نمی توانم نوار گوش کنم.
    - نه، من باید حتما برایت نوار بگذارم.
    نظامی بود و لباس دکتری به تن داشت. گفت: حالا بگو. ناچار گفتم: هر چه دوست داری بگذار. نوار خارجی گذاشت. صدای دو باند را که دو طرف گوشم بود، تا آخرین درجه بلند کرد و گفت: تا تو گوش می کنی، من بروم و بیایم.
    رفت و در اتاق را هم بست. دستانم طوری بود که به هیچ وجه نمی توانستم آنها را حرکت دهم. داشتم از صدای خراشنده باند، دیوانه می شدم. شروع کردم به فریاد کشیدن. چنان فریاد زدم که صدایم از باند استریو بلندتر شد. دو نفر آمدند و نوار را خاموش کردند، اما همان نظامی گفت: خاموش نکنید! دوست من دوست دارد گوش مي کند. دکترهای دیگر، او را از این کار منع کردند. رفتار آنها در مجموع خوب بود. یادم می آید که کمرم بر اثر سوختگی می خارید. آنها می آمدند با دستکش کمرم را می خاراندند یا پمادهای بسیار خوب به بدنم می زدند.
    ادامه دارد...



    امضاء

  15. تشكرها 7

    *~* مهسا *~* (08-10-2012), مدير اجرايي (07-10-2012), شهاب منتظر (07-10-2012), عهد آسمانى (08-10-2012)

  16. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    آنچه در زیر می خوانید هفتمین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:

    به خودم تلقين كردم كه «نادر» را نمي شناسم

    من چنان به خود تلقین کرده بودم که نادر را نمی شناسم که اگر بیهوش هم می شدم، در بیهوشی هم همین جواب را می دادم.

    از روز ششم و هفتم بازجویی شدیدتر شد. دو نفر می آمدند و دو دستم را می گرفتند، روی زمین می کشیدند و می بردند و به اتاق بازجویی می بردند. در آنجا با خشونت به من می گفتند: تو باید به سوالات ما پاسخ بدهی. روی کلمه «باید» تاکید داشتند.
    - ناو گروه کجاست و چه کاری در آن انجام می دهید؟
    - من نمی دانم.
    - ما می دانیم که ناو گروه شما در نیروگاه اتمی است. راست بگو.
    - والله راست می گویم؛ نمی دانم.
    - مین چی؟ مین‌ها را کجا مونتاژ می کنید؟
    - من نمی دانم. مونتاژ یعنی چه؟
    - مونتاژ یعنی جمع و جور کردن.
    - نمی دانم.
    بار دیگر مرا با خشم سر جایم باز گرداندند. از سرنوشت آن سه نفر دوستم هیچ اطلاعی نداشتم. حدود هفت یا هشت روز بود که از آنان بی اطلاع بودم. به یکی از پزشکان گفتم می خواهم بروم نزد دوستانم، اما دکترها گفتند: ما چنین اجازه ای نداریم. تو تحت معالجه ای. بعدا پیش دوستانت خواهی رفت.
    یکی دو روز بعد از این جریان، یکی از مقام های برجسته ناو که فکر می کنم درجه اش سرهنگ دومی بود، وارد اتاقم شد. حین ورود شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. مترجمی که همراهش بود، گفت: به شما اینجا خوش می گذرد؟
    - بله!
    - چیزی احتیاج نداری؟
    - نه!
    - اگر کاری داری می توانی بگویی.
    - با استیل کار دارم.
    - من بلافاصله می آیم و با شما صحبت می کنم.
    - نه، کاری ندارم.
    این را که گفتم، چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. همان روز مرا نزد دوستانم بردند. وقتی پیش آنان رسیدم، دیدم هر سه روی تخت خوابیده اند. از دیگران هیچ خبری نبود. مرا هم روی تخت خواباندند. بلافاصله با صدای بلند شروع کردم با حشمت الله رسولی صحبت کردن. فکر کردم همان آزادی نسبی که در چند روز با دکترها و پرستارها داشتم، با دوستان هم دارم.




    مجاهد شهادت طلب، مجید مبارکی



    امضاء

  17. تشكرها 5

    *~* مهسا *~* (08-10-2012), مدير اجرايي (08-10-2012), شهاب منتظر (08-10-2012), عهد آسمانى (08-10-2012)

  18. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    گفت: ساکت باش و چیزی نگو!
    - مگر چیست؟
    - نمی توانیم با هم صحبت کنیم. یک نفر که با سلاح روی صندلی نشسته بود، آمد و گفت: شما اجازه صحبت کردن با هم را ندارید. فقط راحت باشید و استراحت کنید!
    - باشد.
    در این وقت بازجو وارد اتاق ما چهار نفر شد و از من پرسید: نادر کدامشان است؟
    - نمی دانم. این هم که می گویم حشمت است. شهرستانی است و در حد اسم و فامیل با او آشنا هستم.
    - اینها را نمی شناسی؟
    - نه!
    - نادر کدامشان است؟
    - نمی دانم.
    - ظاهرا خودت فرمانده قایق بوده ای.
    - قبلا هم گفته ام که هر کس پشت سکان می نشسته، فرمانده تلقی می شد.
    البته بعدها و در ایران شنیدم که آقای کریمی در بازجویی‌هایشان مرا به عنوان فرمانده قایق معرفی کرده بود. حدود یک روز هم با دوستانم بودم. در طول یک روز خاطره خاصی ندارم؛ جز اینکه آمدند و برای ما فیلم ویدویی گذاشتند. فیلم خیلی مستهجنی بود. اول فیلم چیز خاصی نداشت. ما چهار نفر شروع کردیم به نگاه کردن. اما فیلم ۱۸۰ درجه چرخید و ناجور شد. سرم را بر گرداندم و نگاه نکردم. متوجه شدم که دوربین فیلمبرداری گذاشته اند و از ما فیلم می گیرند. البته قبلا همه جلسات بازجویی را هم فیلمبرداری می کردند، اما اینجا برایم تازگی داشت. با نگاه به دوستان دیگر، هشدار دادم که دارند از ما فیلمبرداری می کنند و مواظب باشند سوژه تبلیغاتی نشوند.وقتی دیدند که صورتم را برگردانده ام و فیلم را نگاه نمی کنم، آمدند و با فشار و زور سرم را به طرف تلویزیون بر گرداندند. دو یا سه بار این صحنه اجباری تکرار شد. چنان فشاری بر من وارد کردند که زیر چشمانم شروع کرد به خونریزی. سوختگی ام زیاد بود و پوستم با کمترین فشاری پاره می شد و خون می آمد. با این وجود به زور می گفتند: تو باید نگاه کنی!
    - حرفی ندارم؛ نگاه می کنم، اما چرا فیلمبرداری می کنید؟ این چه کاری است که انجام می دهید؟
    - کاری به شما ندارند. دارند فیلمبرداری می کنند.
    هر چه نگاه کردند، من نگاه نکردم. صورت بچه ها را هم با فشار به طرف تلویزیون بر می گرداندند تا نگاه کنند، اما چون دیدند کسی نگاه نمی کند، ویدئو را با خشم خاموش کردند و بردند.
    بار دیگر مرا برای بازجویی بردند. آمدند و آمپول مخصوصی به گردنم زدند. سرم شروع کرد به گیج رفتن. در این حال، همان سوالات روز قبل را پرسیدند. مرتب می پرسیدند: نادر کیست؟
    من چنان به خود تلقین کرده بودم که نادر را نمی شناسم که اگر بیهوش هم می شدم، در بیهوشی هم همین جواب را می دادم. با اطمینان می توانم ادعا کنم که از من نتوانستند در بیاورند که نادر کیست. دو یا سه روز نزد بچه ها بودم.

    ادامه دارد...



    امضاء

  19. تشكرها 6

    *~* مهسا *~* (08-10-2012), مدير اجرايي (08-10-2012), شهاب منتظر (08-10-2012), عهد آسمانى (08-10-2012)

  20. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    آنچه در زیر می خوانیدهشتمین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:

    وقتی دکتر عمانی پای مرا بوسید

    داخل هواپیما هر قدر چشم چشم کردم تا نادر، بیژن، نصرالله، توسلی یا محمدیا را ببینم، هیچ کدام را ندیدم. کلی عکاس و خبرنگار هم حاضر بودند که از هر رفتار و اقدام ما عکس یا فیلمبرداری می کردند.
    يك روز سه چهار نفر آمدند و گفتند که از طرف صلیب سرخ آمده ایم و نشانی دقیقمان را می خواستند.
    - می خواهیم شما را به ایران بفرستیم.
    اول باور نمی کردیم و می گفتیم: حتما شما می خواهید ما را تحویل عراق بدهید، ولی آنها برای اطمینان ما کارت شناسایی نشانمان دادند.
    نگاه کردم دیدم یکی شان نروژی است. کنار آنها چند تن نظامی آمریکایی با اسلحه ایستاده بودند. غیر ممکن بود که در طول این چند روز لحظه ای ما را بدون محافظ و نگهبان رها کنند.
    صلیب سرخی ها پرسیدند: در این مدت به شما هم رسیدگی کردند؟
    به آمریکایی های مسلح نگاه کردم. دیدم نمی شود واقعیت را گفت. اگر جواب منفی می دادم، پس ار رفتن صلیب سرخی ها، باز کشیده بود و زخم سوختگی ها را فشار دادن! ضمنا هنوز هم باور نکرده بودم که از صلیب سرخ باشند. این بود که گفتم: رسیدگی خوب بوده و دکترها خوب به من رسیدند.
    - پس به شما بد نگذشته؟
    کمی مکث کردم و گفتم: نه!
    امیدوار بودم با مکثم درد دلم را متوجه شوند.
    - ما فردا شما را به ایران اعزام می کنیم.
    من گفتم: اگر می شود، امروز این کار را بکنید.
    - نه، باید فردا صورت بگیرد.
    پس از آنکه صلیب سرخی ها رفتند، دکترها آمدند و مفصلا به ما رسیدگی کردند. تا آن وقت چنان رسیدگی و مداوایی نکرده بودند. نوشیدنی و غذای مفصلی هم به ما دادند. نمی دانستیم جریان چیست و چرا چنین می کنند، اما به همه کارهایشان شک داشتم. ما را با چشمان باز به سالن خیلی بزرگی انتقال دادند. سالن پر بود از آدم‌هایی با لباس نظامی و لباس شخصی. کلی خبرنگار و فیلمبردار هم جمع شده بودند. معلوم بود آنها را از کشورهای مختلف به آنجا آورده بودند. خبر نگاران پرسیدند: شما می دانید الان کجا هستید؟
    - نه!
    - به چه دلیل از کشور خودتان آمده اید و با کشتی ها و هلی کوپترهای آمریکا درگیر شده اید؟
    - نمی دانم؛ اما هر کشوری با کشور دیگری جنگ داشته باشد، این کارها را انجام می دهد.
    - شما می دانید با سه قایق کوچک نمی توانید با ناوهای بزرگ آمریکا بجنگید؟
    - اگر به قدر یک قطره آب هم بتوانیم در برابر قدرت بزرگی مثل آمریکا کار کنیم، کلی کار کرده ایم. آنطور که مسئولان ایران می گویند، اگر جنگی در خلیج فارس با آمریکا در بگیرد، ایران در قبال هر ناو جنگی آمریکا، پانصد قایق اعزام می کند.
    - شما نظامی هستید؟
    - نه!
    - پس از کجا چنین مسائلی را در این مورد می دانید؟
    - این مسائل را دولت ایران در رادیو و تلویزیون مطرح می کند. هر کسی هم امروزه در ایران دست کم یک رادیو یا تلویزیون دارد.





    امضاء

  21. تشكر

    شهاب منتظر (09-10-2012)

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi