صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 22 , از مجموع 22

موضوع: ║★║║★║ مانور شهادت اینگونه آغاز شد ║★║║★║

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    جلوی فیلمبردارها خیلی با احترام با ما بر خورد کردند، اما تا آنها رفتند، بلافاصله چشمان ما چهار نفر را بستند، سرمان را داخل کیسه ای کردند و سوار بر هلی کوپتر، ما را از روی ناو به جای نامعلومی انتقال دادند. به ساحل جایی رسیدیم.
    کیسه را از سرمان برداشتند، اما چشمانمان را همچنان بسته نگه داشتند. زیر چشم من کمی باز بود.
    داخل ناو، هواپیماهایی را دیدم که مثل آسانسور بالا و پایین می رفتند. به ساحل که رسیدیم، سر تا سر ساحل بیابان بود و درختی در آن نواحی وجود نداشت.
    این همه را زیر چشم دیدم. بعد ها فهمیدم که آنجا ساحل بحرین بوده است.
    ما را از ساحل بحرین سوار یک هواپیما کردند و گفتند: شما را داریم به کشور دیگری منتقل می کنیم تا از آنجا به ایران بروید.
    ما چهار نفر را کنار هم سوار هواپیما کردند. داخل هواپیما هر قدر چشم چشم کردم تا نادر، بیژن، نصرالله، توسلی یا محمدیا را ببینم، هیچ کدام را ندیدم.
    کلی عکاس و خبرنگار هم حاضر بودند که از هر رفتار و اقدام ما عکس یا فیلمبرداری می کردند.





    مجاهد شهادت طلب، غلامحسین توسلی

    دو نفر خانم در حالی که آبمیوه به دست داشتند، به طرف ما آمدند و با مهربانی صورت یا گردن ما را گرفتند و آبمیوه به ما تعارف کردند. عکاس‌ها و فیلمبردارها هم پشت سر هم از این صحنه عکس و فیلم می گرفتند. دیدم صحنه تبلیغاتی مناسبی پیدا کرده اند؛ این بود که آن دو زن را با خشونت از خود دور کردم. مترجم آمد و گفت: چرا این کار را می کنید؟ بگذارید کارشان را انجام دهند.
    - این چه معنی دارد که از آبمیوه خوردن ما فیلمبرداری کنند؟
    - نه، شما اجازه ندارید این کار را بکنید.
    سپس کلتی را در آورد و گذاشت روی کله من و گفت: دارم ناراحت می شوم. کاری نکنید که در این لحظه آخر برایتان بد شود.
    وقتی دیدم زور است، گفتم: هر کاری دلتان می خواهد بکنید.
    بلافاصله آن دو زن آمدند و باعشوه و مهربانی شروع کردند به ما آبمیوه دادن. خبرنگارها هم کار خودشان را می کردند. در دلم آرزو می کردم ای کاش وقتی کلت را روی سرم گذاشته بودند، عکس یا فیلم می گرفتند. ظاهرا آنها بیش از آنکه خبرنگار باشند، مامور بودند.
    پس از مدتی پرواز در فرود گاه کشور عمان فرود آمدیم. تا لحظه ای که در باز نشده بود، هنوز باور نمی کردم که ما را تحویل کشورمان بدهند.
    یکی گفت: اینجا عمان است.
    من گفتم: چرا تحویلمان نمی دهید؟
    - باید ایرانی ها بیایند تحویل بگیرند.
    بعد با بی حوصلگی گفت: تو خیلی سوال می کنی.




    امضاء

  2. تشكرها 3

    مدير اجرايي (09-10-2012), شهاب منتظر (09-10-2012)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #22

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    بعدها فهمیدم که آمریکایی ها به مقام‌های عمان گفته بودند که اسیران را ما خودمان مستقیما باید تحویل ایران بدهیم، اما ایرانیان مخالفت کرده بودند. از طرف ایران، فرمانده منطقه دوم دریایی سپاه و جمعی از مسئولان بلند پایه سپاه آمده بودند. درگیری بین آمریکایی ها، ایرانی‌ها و عمانی ها مدتی طول کشید. این درگیری کوچک برای من و دوستانم سالها گذشت. در این موقع، نیروهای عمانی آمدند و هواپیما را محاصره کردند. همگی مسلح بودند.
    سرانجام آمریکایی ها در نقشه خود نا کام ماندند و مجبور شدند ما را تحویل مقام‌های عمانی بدهند.
    ما را از هواپیما داخل سالنی بردند. در آنجا قلبم آرام گرفت و اطمینان پیدا کردم که از شر آمریکایی ها خلاص شده ام.
    در سالن فرود گاه با صحنه عجیب و جالبی رو برو شدم. عمانی ها تا ما را دیدند مثل اینکه تا آن روز یک ایرانی رزمنده و مبارز با آمریکا را ندیده اند.
    محبت فوق العاده ای به ما کردند. به اصطلاح قربان صدقه مان می رفتند. شاید باور نکنید، اما یکی از دکترهای عمانی خم شد و پای مرا بوسید. گریه می کرد و می گفت: من وقتی شما را می بینم، روحیه می گیرم. من اولین بار است که یک ایرانی مبارز را می بینم.
    حسابی شرمنده شده بودم و تعجب می کردم که چرا آنها اینطور با مهر و محبت با من رفتار می کنند.
    همان پزشک گفت: مسئولان شما منتظرتان هستند.
    - باور نمی کنیم.
    - نه، این حرفها را نزنید. همین الان خودتان می بینید. شما فقط چند دقیقه در قرنطینه می روید و مداوایی روی شما انجام می شود و سپس تحویل ایرانیان داده می شوید.
    در طول ده روز که در ناو آمریکایی ها بودیم، به جز آبمیوه و گاهی کیک چیز دیگری به ما ندادند، اما عمانی ها غذای مفصلی آوردند و گفتند: بخورید؛ باید تقویت شوید.
    دستانم را نمی توانسم بلند کنم.
    عمانی ها مثل گنجشکی که به جوجه هایش غذا می دهند، با مهربانی و شفقت غذا را در دهان ما می گذاشتند و با مهربانی نگاهمان می کردند. بعد از غذا هم سوختگی مرا مداوا کردند. یعنی بعد از آنکه مواد مخصوصی به بدن من کشیدند، با وسیله ای مثل ابر دو دستم را پوشاندند؛ پاهایم را نیز همین طور. بعد گفتند: حالا شما را می خواهیم تحویل ایرانیان بدهیم.
    مرا سوار آمبولانس بسیار مجهزی کردند. داخل آمبولانس نیز دکتری بالای سرم بود و از من مراقبت می کرد. وقتی فهمیدم که دیگر مرا تحویل ایران خواهند داد، حالت خاصی به من دست داد و موهای بدنم از خوشحالی و شادی سیخ شد. از زمانی که در ناو بودم تا زمانی که مرا تحویل عمان دادند، سرمی به گردنم وصل بود. زمانی که آمبولانس، کنار هواپیمای ایران ایستاد، فتح الله محمدی را دیدم. حالت کسی را داشتم که پس از سال‌ها گمشده اش را می یابد. از شوق همه گریه می کردیم. دانه های درشت اشک از چشمانم جاری بود و دچار حالتی شده بودم که فقط دلم می خواست های های گریه کنم. دوستان اسیر دیگر هم همین حال را داشتند.
    پرسنل داخل هواپیما و خدمه نیز فقط می گریستند. در آن لحظه، گریه حرف اول را می زد.
    محمدی آمد، اما سرگردان بود. دنبال گمشده ای می گشت که او را نمی یافت. چهار آمبولانس ما چهار نفر را آورده بودند. محمدی از من پرسید: نادر کجاست؟
    - نمی دانم.
    سه آمبولانس دیگر را هم گشت و چون کاملا ناامید شد، مثل پدر فرزندمرده ای بلند بلند شروع کرد به زاری و گریه کردن. نمی دانم با خودش بود یا با من که می گفت: نادر کجاست؟ بیژن کجاست؟ نصرالله کجاست؟ خبری نداری؟
    این را می گفت و زار زار می گریست. تا آن موقع، نه دوستانم و نه مقام‌های ایرانی نمی دانستند کی زنده است و کی مرده. در این هنگام پرونده ای را به دست حاج فتح الله دادند و ما چهار نفررا بردند داخل هواپیما و خواباندند.
    من پرسیدم: شما نمی دانید نادر کجاست؟
    - دو نفر از بچه ها با من هستند.
    آنقدر خوشحال شدم که بی اختیار از جایم بلند شدم و نشستم. سرم از گردنم باز شد. با هیجان گفتم کجا؟ کجایند؟ شما نمی دانید؟
    - نه، چه چیزی را؟
    - جسدهای نادر و بیژن همراه ماست!
    دنیا دور سرم چرخید. تازه آن موقع بود که خبر شهادت دوستانم، خصوصا بیژن و نادر را شنیدم. احوال متناقضی در وجودم موج می زد. شادمان بودم که به طرف ایران می روم و اندوهگین بودم که بهترین دوستانم را از دست داده ام.

    این پایان نیست...


    امضاء

  5. تشكرها 3

    مدير اجرايي (09-10-2012), شهاب منتظر (09-10-2012)

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi