جلوی فیلمبردارها خیلی با احترام با ما بر خورد کردند، اما تا آنها رفتند، بلافاصله چشمان ما چهار نفر را بستند، سرمان را داخل کیسه ای کردند و سوار بر هلی کوپتر، ما را از روی ناو به جای نامعلومی انتقال دادند. به ساحل جایی رسیدیم.
کیسه را از سرمان برداشتند، اما چشمانمان را همچنان بسته نگه داشتند. زیر چشم من کمی باز بود.
داخل ناو، هواپیماهایی را دیدم که مثل آسانسور بالا و پایین می رفتند. به ساحل که رسیدیم، سر تا سر ساحل بیابان بود و درختی در آن نواحی وجود نداشت.
این همه را زیر چشم دیدم. بعد ها فهمیدم که آنجا ساحل بحرین بوده است.
ما را از ساحل بحرین سوار یک هواپیما کردند و گفتند: شما را داریم به کشور دیگری منتقل می کنیم تا از آنجا به ایران بروید.
ما چهار نفر را کنار هم سوار هواپیما کردند. داخل هواپیما هر قدر چشم چشم کردم تا نادر، بیژن، نصرالله، توسلی یا محمدیا را ببینم، هیچ کدام را ندیدم.
کلی عکاس و خبرنگار هم حاضر بودند که از هر رفتار و اقدام ما عکس یا فیلمبرداری می کردند.
دو نفر خانم در حالی که آبمیوه به دست داشتند، به طرف ما آمدند و با مهربانی صورت یا گردن ما را گرفتند و آبمیوه به ما تعارف کردند. عکاسها و فیلمبردارها هم پشت سر هم از این صحنه عکس و فیلم می گرفتند. دیدم صحنه تبلیغاتی مناسبی پیدا کرده اند؛ این بود که آن دو زن را با خشونت از خود دور کردم. مترجم آمد و گفت: چرا این کار را می کنید؟ بگذارید کارشان را انجام دهند.
مجاهد شهادت طلب، غلامحسین توسلی
- این چه معنی دارد که از آبمیوه خوردن ما فیلمبرداری کنند؟
- نه، شما اجازه ندارید این کار را بکنید.
سپس کلتی را در آورد و گذاشت روی کله من و گفت: دارم ناراحت می شوم. کاری نکنید که در این لحظه آخر برایتان بد شود.
وقتی دیدم زور است، گفتم: هر کاری دلتان می خواهد بکنید.
بلافاصله آن دو زن آمدند و باعشوه و مهربانی شروع کردند به ما آبمیوه دادن. خبرنگارها هم کار خودشان را می کردند. در دلم آرزو می کردم ای کاش وقتی کلت را روی سرم گذاشته بودند، عکس یا فیلم می گرفتند. ظاهرا آنها بیش از آنکه خبرنگار باشند، مامور بودند.
پس از مدتی پرواز در فرود گاه کشور عمان فرود آمدیم. تا لحظه ای که در باز نشده بود، هنوز باور نمی کردم که ما را تحویل کشورمان بدهند.
یکی گفت: اینجا عمان است.
من گفتم: چرا تحویلمان نمی دهید؟
- باید ایرانی ها بیایند تحویل بگیرند.
بعد با بی حوصلگی گفت: تو خیلی سوال می کنی.