علیرضا گوشهای از خاطرات خود را اینگونه بیان کرد:
بلند شدم برم به بچهها سرکشی کنم و ببینم چند نفر زخمی شدند و چند نفر سر پا هست. یکی یکی رفتم سر سنگرها.
تو چطوری؟ اون چطوره؟ دونه به دونه تا رسیدم به سنگر آخر.
10- 15 قدم اون طرفتر، یه سنگر دیگه بود که لوله تیربار از اون بیرون زده بود. من لوله تیربار را هم دیدم. گفتم لابد مثل قبلیها، بچههای خودمون هستند که تو سنگر نشستن و هوای دشمن را دارن که تا کجا اومدن و به فاصله ده متری اینها هستن و گرنه همین طوری راحت نمینشینن و بلند میشدن یه کاری میکردن.
خلاصه، من به بچهها سرکشی میکردم و رفتم ببینم بچههای اون سنگر چطورند.
شروع کردم به راه رفتن. به بالای سنگر که رسیدم، دیدم سه تا نشستن، دو تاشون پشتشون به منه. یکیشون هم که رویش به طرف من است، سرش را پایین گذاشته روی زانویش.
همشون از این کلاه کجهای مشکی عراقی گذاشتن سرشون.
چون روز قبلش بچهها از این کارها زیاد میکردن و این کلاهها را میگذاشتن سرشون، اصلا مشکوک نشدم که اینها عراقی هستن.
همین که گفتم بچهها شما چطورین؟ اون دو تا برگشتن عقب و اون یکی هم سرشو بلند کرد و یک مرتبه شروع کرد به زبان عربی شلوغ پلوغ کردن. بهلونی، بهلونی...
حسابی شوکه شدم و سرجایی که ایستاده بودم واسه چند ثانیه خشکم زد.
اینها هم لوله تیربار شون را آوردن بالا، صاف تو شکم من!!!
یک وقت به خودم اومدم دیدم اسحله هم ندارم. خواستم دست بکنم توی جیبم تا نارنجک بکشم بندازم توی سنگر. دیدم اگر یک لحظه دیگه بخوام وایستم، آبکشم میکنن.
خودم را پرت کردم و شیب اون طرف. اون یارو هم پشت سر ما بلند شد و شروع کردن به تیراندازی کردن.
بچههای خودمون هم تازه دیده بودن که اون یارو با اون کلاه کجش و ایستاده و داره با گیرینوف میزنه و من همین طور قل میخورم و میروم پایین. اولین عراقی را میزنن.
من حین قل خوردن فکر میکردم که الان یک جاییم میسوزه و میفهمم تیر خوردم. هر چی اومدم پایین، دیدم جاییم نسوخت و بالاخره به یک تخته سنگ گیر کردم. بقیه عراقیها چند تا نارنجک کشیدن و با هم پرت کردن پایین.
من طاق باز افتاده بودم و سرم به طرف بالا بود.
سری اول که نارنجکها منفجر شد، من اصلا متوجه نشدم. سری دوم که نارنجک انداختن، حس میکردم که چیزی میخورد به شانهام. من به خاطر قل خوردن و 10- 15 متر پایین آمدن از ارتفاع، گیج بودم. نگاه کردم دیدم از این نارنجکهای صاف صوتی است، که این ناکسها (عراقیها) بیاحتیاطی کردن و ضامن آن را کشیدن و انداختن پایین. اصلا هم فکر نکردن ممکنه کسی این پایین باشه!
دیدم اگه نجنبم، چیزی از این حاجی باقی نمیمونه. دست انداختم زیر نارنجک و پرتش کردم بالا؛ که یک هو منفجر شد و ترکشهایش من را گرفت و همانجا دستم از مچ قطع شد.
حالا موج گرفتگی و سوزش ناشی از قطع شدن دست بیحالم کرد. خوابیدم زمین و شهادتین را گفتم و فکر کردم دیگه تمامه و الان طرف میاد و جونمو میگیره و بره. چند ثانیه که گذشت، خبری نشد.
دستم را بلند کردم، دیدم قطع شده و ریشههایش زده بیرون. یک استخوان سفیدی هم بالای زخم معلوم بود. اول فکر کردم چوبه تکانش دادم دیدم نه!
--------------------------
منبع: ماهنامه شمیم عشق
برگرفته از تبیان