نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: فکر کردم چوبه!

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض فکر کردم چوبه!

    فکر کردم چوبه!


    علی‏رضا اولین فرزند خانواده‏ی موحد در سال 1337 در تهران چشم به جهان گشود. او در محیطی با صفا، مذهبی و در سایه پدر و مادری زحتمکش، پرورش یافت.

    پس از اخذ دیپلم در سال 1355 وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی برق به کسب علم مشغول گشت.




    هنگامی که مبارزات انقلابی مردم اوج گرفت، علی‏رضا نیز به جمع مبارزین پیوست و ادامه تحصیل را به آینده موکول کرد.

    با شکفتن شکوفه‏های جمهوری اسلامی ایران او در کمیته انقلاب، اولین فعالیت‏هایش را در ایران اسلامی آغاز نمود و پس از آن در سال 1358 به سپاه پاسداران پیوست و حراست از بیت حضرت امام خمینی رحمه‏الله علیه را به عهده گرفت.

    غائله کردستان، آغاز سفر بی‏پایان علی‏رضا به صحنه پیکار با دشمنان اسلام و ایران بود. در عملیات بازی دراز که به عنوان جانشین عملیات حضور داشت، همچون سردار رشید کربلا حضرت ابوالفضل عیله‏السلام، دستش را به پیش گاه حق تقدیم کرد و پس از شرکت در عملیات فتح‏المبین و بیت‏المقدس به عنوان فرمانده گردان حبیب بن مظاهر، به لبنان سفر نمود و مدتی را در آنجا هم‏پای برادران مسلمان به مبارزه با صهیونیست‏ها پرداخت.

    هنگامی که از سفر باز گشت، موعد عملیات والفجر 1 بود و پس از آن زمان وصل، آری در عملیات والفجر2 که علی‏رضا فرماندهی تیپ10 سید الشهداء را بر عهده داشت، ندای ملکوتی بار او را به سوی بهشت برین دعوت کرد و شهید موحد دانش، در تاریخ سیزدهم مرداد سال 1362 به بزرگترین آرزوی عاشقان رسید.

    .
    ویرایش توسط نرگس منتظر : 23-11-2009 در ساعت 23:29
    امضاء

  2. تشكر


  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : فکر کردم چوبه!

    علیرضا گوشه‏ای از خاطرات خود را اینگونه بیان کرد:

    بلند شدم برم به بچه‏ها سرکشی کنم و ببینم چند نفر زخمی شدند و چند نفر سر پا هست. یکی یکی رفتم سر سنگر‏ها.

    تو چطوری؟ اون چطوره؟ دونه به دونه تا رسیدم به سنگر آخر.

    10- 15 قدم اون طرف‏تر، یه سنگر دیگه بود که لوله تیربار از اون بیرون زده بود. من لوله تیربار را هم دیدم. گفتم لابد مثل قبلی‏ها، بچه‏های خودمون هستند که تو سنگر نشستن و هوای دشمن را دارن که تا کجا اومدن و به فاصله ده متری اینها هستن و گرنه همین طوری راحت نمی‏نشینن و بلند می‏شدن یه کاری می‏کردن.

    خلاصه، من به بچه‏ها سرکشی می‏کردم و رفتم ببینم بچه‏های اون سنگر چطورند.

    شروع کردم به راه رفتن. به بالای سنگر که رسیدم، دیدم سه تا نشستن، دو تاشون پشتشون به منه. یکیشون هم که رویش به طرف من است، سرش را پایین گذاشته روی زانویش.

    همشون از این کلاه کج‏های مشکی عراقی گذاشتن سرشون.

    چون روز قبلش بچه‏ها از این کارها زیاد می‏کردن و این کلاه‏ها را می‏گذاشتن سرشون، اصلا مشکوک نشدم که اینها عراقی هستن.

    همین که گفتم بچه‏ها شما چطورین؟ اون دو تا برگشتن عقب و اون یکی هم سرشو بلند کرد و یک مرتبه شروع کرد به زبان عربی شلوغ پلوغ کردن. بهلونی، بهلونی...

    حسابی شوکه شدم و سرجایی که ایستاده بودم واسه چند ثانیه خشکم زد.

    اینها هم لوله تیربار شون را آوردن بالا، صاف‏ تو شکم من!!!

    یک وقت به خودم اومدم دیدم اسحله هم ندارم. خواستم دست بکنم توی جیبم تا نارنجک بکشم بندازم توی سنگر. دیدم اگر یک لحظه دیگه بخوام وایستم، آبکشم می‏کنن.

    خودم را پرت کردم و شیب اون طرف. اون یارو هم پشت سر ما بلند شد و شروع کردن به تیراندازی کردن.

    بچه‏های خودمون هم تازه دیده بودن که اون یارو با اون کلاه کجش و ایستاده و داره با گیرینوف می‏زنه و من همین طور قل می‏خورم و می‏روم پایین. اولین عراقی را می‏زنن.

    من حین قل خوردن فکر می‏کردم که الان یک جاییم می‏سوزه و می‏فهمم تیر خوردم. هر چی اومدم پایین، دیدم جاییم نسوخت و بالاخره به یک تخته سنگ گیر کردم. بقیه عراقی‏ها چند تا نارنجک کشیدن و با هم پرت کردن پایین.

    من طاق باز افتاده بودم و سرم به طرف بالا بود.

    سری اول که نارنجک‏ها منفجر شد، من اصلا متوجه نشدم. سری دوم که نارنجک انداختن، حس می‏کردم که چیزی می‏خورد به شانه‏ام. من به خاطر قل خوردن و 10- 15 متر پایین آمدن از ارتفاع، گیج بودم. نگاه کردم دیدم از این نارنجک‏های صاف صوتی است، که این ناکس‏ها (عراقی‏ها) بی‏احتیاطی کردن و ضامن آن را کشیدن و انداختن پایین. اصلا هم فکر نکردن ممکنه کسی این پایین باشه!

    دیدم اگه نجنبم، چیزی از این حاجی باقی نمی‏مونه. دست انداختم زیر نارنجک و پرتش کردم بالا؛ که یک هو منفجر شد و ترکش‏هایش من را گرفت و همان‏جا دستم از مچ قطع شد.

    حالا موج گرفتگی و سوزش ناشی از قطع شدن دست بی‏حالم کرد. خوابیدم زمین و شهادتین را گفتم و فکر کردم دیگه تمامه و الان طرف میاد و جونمو می‏گیره و بره. چند ثانیه که گذشت، خبری نشد.

    دستم را بلند کردم، دیدم قطع شده و ریشه‏هایش زده بیرون. یک استخوان سفیدی هم بالای زخم معلوم بود. اول فکر کردم چوبه تکانش دادم دیدم نه!

    --------------------------
    منبع: ماهنامه شمیم عشق
    برگرفته از تبیان
    امضاء

  5. تشكر


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi