شب عاشورا همه ی یاران و نزدیکان را گرد خویش جمع می کند و با آن ها سخن می گوید . بیعتش را از یارانی که فردا در کارزار نبرد محتاج شمشیر و بازوی تک تک آنان است بر می دارد. « هرکس می خواهد برود، آن ها که بمانند فردا کشته می شوند. آنکس که حق کسی بر گردن دارد برود. آن کس که زنی تنها و کودکی بی پناه دارد برود، آن کس که دارایی بی سامان دارد برود.»
دستور می دهد تا چراغ ها را بُکشند تا آنان که شرم حضورش مانع رفتنشان می شود راحت بگریزند. گویی همه را از خود می راند؛ انگار می خواهد هیچ کس نماند. این چگونه جنگیست؟ کدام فرمانده ای ساعتی مانده به نبرد این گونه گرداگرد خویش را خالی می کند محمد، علی، حسن کدامیک چنین کردند.
ساعتی بعد که خورشید بی خبر از حادثه ای که امروز نظاره گر آن خواهد بود آرام آرام بالا می آید و پرتو طلایی خود را بر دشت نینوا می افکند ، تنها هفتاد و دو تن برای حسین مانده اند؛ که یکی از آن ها کودکی شش ماهه است و دیگری نوجوانی است که حتی پایش هم به رکاب اسبش نمی رسد.
و اما در آن سوی میدان انبوه سپاه دشمن اردو زده اند، تعداد آن ها باید بیشتر و بیشتر می شده گروهی با زور عده ای با زر و دیگرانی با مکر و تزویر به جنگ با فرزند رسول خدا آمده اند. کجای تاریخ چنین صحنه ای را به خود دیده است؟
حسین با خود چه کرده او چه می خواهد؟ به خدا سوگند اگر ریگ ها و شن های بیابان هم زبان داشتند لب به شکایت می گشودند که این چه نبرد نابرابری است سی هزار تن در برابر تنها هفتاد و دو تن؟! شاید هم لب گشودند و گفتند، اما صدایشان در همهمه و قیلقال لشکریان یزید گم شد.