چند وقت پيش توي تهران، توي حسينيه اي منبر ميرفتم، يه جووني اومد نزديک سي سالش.
گفت حاج آقا من با شما کار دارم. گفتم بنويس، گفت نوشتني نيست.
گفتم ببين منو قبول داري؟ گفت آره. گفتم من چند ساله با جوونا کار ميکنم، کسي که نتونه حرفشو بنويسه بعدشم نميتونه بگه.
يک و دو و سه و چهار کن و بنويس.
گفت باشه.
فرداشب که اومديم، يه نامه داد به ما، من بردم خونه، نامه را که خوندم ديدم اين همونيه که من در به در دنبالش ميگشتم.
فرداشب اومد گفت: چي شد؟
گفتم: من نوکرتونم.
گفت: من ميخوام با شما يه چند دقيقه صحبت کنم.
وعده کرديم و گفت که: منو چجوري ميبينيد شما؟
گفتم من نه رمالم نه جادوگرم چي بگم؟
گفت: نه ظاهري، گفتم بچه هيئتي...