ديشب دوباره راه نگاهم پرآب شد
چشمان خيس، شاهد يك اضطراب شد
ديشب دوباره قصّه ي ياسِ كبودِ عشق
آتش به خرمنم زد و حالم خراب شد
ديشب دلم به گريه ي چشمم نظاره كرد
از شرم ناسپاسي تاريخ، آب شد
اين يك جنايت ست نه يك ادّعاي صرف
سيلي زدن به گوش حرم فتح باب شد
دستان جانشين رسول خدا به بند
ميخي درون سينه ي يك آفتاب شد