(پاتور) طبیب سلطنتی که عنوان رسمی او سرشکاف بود روزی که به خانه ما آمد وغذا خورد در حضور پدرم به من گفته بود که در دارالحیات باید مطیع و منقاد باشم و هرگز ایراد نگیرم و هر چه میگویند بیذیرم ولی من که نمی توانستم حس حقیقت جوئی خود را تسکین بدهم می گفتم (برای چه).
اطبای سلطنتی که معلمین دارالحیات بودند و شاگردان آنجا از این کنجکاوی به شدت متنفر شدند و من در سال سوم تحصیل خود در دارالحیات فهمیدم که (پاتور) برای چه گفته بود که نباید ایراد بگیرم و هر چه به من میگویند بی چون و چرا بپذیرم.
ولی گفتم که دانائی مثل تیزاب است و قلب انسان را می خورد و مرد دانا نمی تواند مثل دیگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند.
کسی که به ذاقه احمق است از نادانی خود رنج نمی برد ولی آنکس که حقیقتی را دریافته نمی تواند خود را همرنگ احمق ها نماید. وقتی من میدیدم اطبائی که شهرت آنها در جهان پیچیده و بیماران آنها از بابل و نینوا برای معالجه نزد آنها می آیند، آنقدر شعور ندارند که بفهمند برای چه یک دوا را تجویز می کنند و فقط می گویند در کتاب چنین نوشته نمی توانستم خودداری و سکوت کنم.
نتیجه کنجکاوی و ایرادگیری من این شد که در دارالحیات مانع از ترقی من گردیدند و نگذاشتند که من وارد مراحل بعدی تحصیلات خود بشوم.
محصلینی که با من هم شاگرد بودند از من جلو افتادند و جند مرحله پیش رفتند ولی من در سال سوم دارالحیات بجا ماندم در صورتیکه می توانم بگویم که در بین محصلین مزبور که با من درس می خواندند هیچ کدام استعداد مرا برای تحصیل نداشتند و هیچ یک مانند من عاشق طبابت نبودند.
خوشبختانه در تمام مدتی که من به حکم اطبای سلطنتی عقب افتاده بودم اسمی از (آمون ) نبردم و فقط از سایرین می پرسیدم برای چه؟
چون اگر نامی از (آمون) می بردم و میگفتم که (آمون) نفهمیده و چون خود بی اطلاع بوده، دیگران را دچار اشتباه کرده مرا از دارالحیات بیرون می نمودند و من که دیگر نمی توانستم در طبس تحصیل کنم، مجبور بودم که به سوریه یا بابل بروم و زیر دست یکی از اطباء به کار مشغول شوم تا بمیرم.
لیکن اطبای سلطنتی برای اخراج من از مدرسه طب دستاویز نداشتند و به همین اکتفاء می کردند که مانع از ترقی من در مراحل تحصیل شوند.
بعد از اینکه سالها از سکونت من در دارالحیات گذشت، روزی لباس مدرسه را از تن بیرون آوردم و خود را تطهیر نمودم و با لباس عادی از مدرسه خارج شدم تا اینکه نزد پدر و مادر بروم.
هنگامی که از خیابانهای طبس عبور می کردم دیدم که وضع شهر عوض شده و عده ای زیاد از سکنه سوریه و سیاه پوستان با لباس های فاخر در شهر حرکت می کنند در صورتیکه در گذشته شماره این اشخاص زیاد نبود.
دیگر این که از هر طرف صدای موسیقی سریانی (موسیقی کشور سوریه ) بگوش می رسید و این صدا از خانه های مخصوص عیاشی بیرون می آمد.
با این که در شهر علائم ثروت و عشرت زیاد شده بود مردم را نگران می دیدم و مثل این بود که همه، چون انتظار یک بدبختی را میکشند، نمی توانند که از زمان حال استفاده نمایند و خوش باشند.
من هم مثل مردم نگران و اندوهگین بودم زیرا می فهمیدم که عمر من در دارالحیات تلف می شود و نمی گذارند که من ترقی کنم.
وقتی به منزل رسیدم از مشاهده پدر و مادرم بسیار متاسف شدم که هر دو پیر شد ه اند. پدرم طوری کهن سال شده بود که برای دیدن خطوط می باید کاغذ را طوری بصورت نزدیک کند که به بینی او بچسبد و مادرم فقط راجع به مردن خود صحبت می کرد و دانستم که او و پدر من، موفق شده اند که با صرف تمام صرفه جوئی خویش، قبری را در طرف مغرب رود نیل، کنار قبرستانی که کاهنین، اراضی آن را ببهای گزاف میفروختند خریداری نمایند و پدر و مادرم مرا با خود بردند تا اینکه قبر مادرم را که پدرم نیز باید در آن مدفون شود بمن نشان بدهند و میدیدم که قبر مزبور با آجر ساخته شده و یک عمارت کوچک است که دیوارهای آن دارای اشکال و کلمات معمولی می باشد.
پدر و مادرم از آغاز زندگی زناشوئی آرزو داشتند که مقبره ای از سنگ داشته باشند تا اینکه در آینده، باران و آفتاب و طغیان های غیر عادی رود نیل قبر آنها را ویران نکند . ولی به آرزوی خود نرسیدند و مجبور شدند که یک مقبرۀ آجری بسازند.
در آنجا که قبر والدین مرا ساخته بودند قبر فراعنه مصر، بشکل هرم از دور دیده می شد و هر دفعه که والدین من اهرام را میدیدند آه می کشیدند زیرا می دانستند که اهرام هرگز ویران نمی شود، و باران و آفتاب و طغیان های غیر عادی رود نیل، خللی در ارکان آنها بوجود نمی آورد.