صفحه 2 از 43 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 425

موضوع: زندگی نامه سینوهه

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    کاربر توقیفی
    تاریخ عضویت
    November 2012
    شماره عضویت
    4491
    نوشته
    767
    تشکر
    2,112
    مورد تشکر
    2,006 در 721
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    زندگی نامه سینوهه (فصل ششم : اندرز هنرمند مجسمه ساز)




    (پاتور) طبیب سلطنتی که عنوان رسمی او سرشکاف بود روزی که به خانه ما آمد وغذا خورد در حضور پدرم به من گفته بود که در دارالحیات باید مطیع و منقاد باشم و هرگز ایراد نگیرم و هر چه میگویند بیذیرم ولی من که نمی توانستم حس حقیقت جوئی خود را تسکین بدهم می گفتم (برای چه).

    اطبای سلطنتی که معلمین دارالحیات بودند و شاگردان آنجا از این کنجکاوی به شدت متنفر شدند و من در سال سوم تحصیل خود در دارالحیات فهمیدم که
    (پاتور) برای چه گفته بود که نباید ایراد بگیرم و هر چه به من میگویند بی چون و چرا بپذیرم.

    ولی گفتم که دانائی مثل تیزاب است و قلب انسان را می خورد و مرد دانا نمی تواند مثل دیگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند.

    کسی که به ذاقه احمق است از نادانی خود رنج نمی برد ولی آنکس که حقیقتی را دریافته نمی تواند خود را همرنگ احمق ها نماید. وقتی من میدیدم اطبائی که شهرت آنها در جهان پیچیده و بیماران آنها از بابل و نینوا برای معالجه نزد آنها می آیند، آنقدر شعور ندارند که بفهمند برای چه یک دوا را تجویز می کنند و فقط می گویند در کتاب چنین نوشته نمی توانستم خودداری و سکوت کنم.

    نتیجه کنجکاوی و ایرادگیری من این شد که در دارالحیات مانع از ترقی من گردیدند و نگذاشتند که من وارد مراحل بعدی تحصیلات خود بشوم.

    محصلینی که با من هم شاگرد بودند از من جلو افتادند و جند مرحله پیش رفتند ولی من در سال سوم دارالحیات بجا ماندم در صورتیکه می توانم بگویم که در بین محصلین مزبور که با من درس می خواندند هیچ کدام استعداد مرا برای تحصیل نداشتند و هیچ یک مانند من عاشق طبابت نبودند.

    خوشبختانه در تمام مدتی که من به حکم اطبای سلطنتی عقب افتاده بودم اسمی از
    (آمون ) نبردم و فقط از سایرین می پرسیدم برای چه؟

    چون اگر نامی از
    (آمون) می بردم و میگفتم که (آمون) نفهمیده و چون خود بی اطلاع بوده، دیگران را دچار اشتباه کرده مرا از دارالحیات بیرون می نمودند و من که دیگر نمی توانستم در طبس تحصیل کنم، مجبور بودم که به سوریه یا بابل بروم و زیر دست یکی از اطباء به کار مشغول شوم تا بمیرم.

    لیکن اطبای سلطنتی برای اخراج من از مدرسه طب دستاویز نداشتند و به همین اکتفاء می کردند که مانع از ترقی من در مراحل تحصیل شوند.

    بعد از اینکه سالها از سکونت من در دارالحیات گذشت، روزی لباس مدرسه را از تن بیرون آوردم و خود را تطهیر نمودم و با لباس عادی از مدرسه خارج شدم تا اینکه نزد پدر و مادر بروم.

    هنگامی که از خیابانهای طبس عبور می کردم دیدم که وضع شهر عوض شده و عده ای زیاد از سکنه سوریه و سیاه پوستان با لباس های فاخر در شهر حرکت می کنند در صورتیکه در گذشته شماره این اشخاص زیاد نبود.

    دیگر این که از هر طرف صدای موسیقی سریانی (موسیقی کشور سوریه ) بگوش می رسید و این صدا از خانه های مخصوص عیاشی بیرون می آمد.

    با این که در شهر علائم ثروت و عشرت زیاد شده بود مردم را نگران می دیدم و مثل این بود که همه، چون انتظار یک بدبختی را میکشند، نمی توانند که از زمان حال استفاده نمایند و خوش باشند.

    من هم مثل مردم نگران و اندوهگین بودم زیرا می فهمیدم که عمر من در دارالحیات تلف می شود و نمی گذارند که من ترقی کنم.

    وقتی به منزل رسیدم از مشاهده پدر و مادرم بسیار متاسف شدم که هر دو پیر شد ه اند. پدرم طوری کهن سال شده بود که برای دیدن خطوط می باید کاغذ را طوری بصورت نزدیک کند که به بینی او بچسبد و مادرم فقط راجع به مردن خود صحبت می کرد و دانستم که او و پدر من، موفق شده اند که با صرف تمام صرفه جوئی خویش، قبری را در طرف مغرب رود نیل، کنار قبرستانی که کاهنین، اراضی آن را ببهای گزاف میفروختند خریداری نمایند و پدر و مادرم مرا با خود بردند تا اینکه قبر مادرم را که پدرم نیز باید در آن مدفون شود بمن نشان بدهند و میدیدم که قبر مزبور با آجر ساخته شده و یک عمارت کوچک است که دیوارهای آن دارای اشکال و کلمات معمولی می باشد.

    پدر و مادرم از آغاز زندگی زناشوئی آرزو داشتند که مقبره ای از سنگ داشته باشند تا اینکه در آینده، باران و آفتاب و طغیان های غیر عادی رود نیل قبر آنها را ویران نکند . ولی به آرزوی خود نرسیدند و مجبور شدند که یک مقبرۀ آجری بسازند.

    در آنجا که قبر والدین مرا ساخته بودند قبر فراعنه مصر، بشکل هرم از دور دیده می شد و هر دفعه که والدین من اهرام را میدیدند آه می کشیدند زیرا می دانستند که اهرام هرگز ویران نمی شود، و باران و آفتاب و طغیان های غیر عادی رود نیل، خللی در ارکان آنها بوجود نمی آورد.


    ویرایش توسط مدير محتوايي : 05-12-2012 در ساعت 01:30

  2. تشكرها 3

    ملکوت* گامی تارهایی * (05-12-2012), شهیده (06-12-2012), شهاب منتظر (05-12-2012)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    کاربر توقیفی
    تاریخ عضویت
    November 2012
    شماره عضویت
    4491
    نوشته
    767
    تشکر
    2,112
    مورد تشکر
    2,006 در 721
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    زندگی نامه سینوهه (فصل ششم : اندرز هنرمند مجسمه ساز)




    من برای والدین خود یک کتاب اموات بدون غلط نوشته بودم تا بعد از اینکه مردند، کتاب مزبور را در قبر آنها بگذارند، و والدین من در دنیای دیگر بر اثر غلط بودن کتاب اموات، گم نشوند.

    بعد از اینکه از تماشای قبر فارغ شدیم به خانه مراجعت کردیم و مادرم به من غذا داد و پدرم از تحصیلات من پرسید و گفت فرزند، برای مرگ خود چه فکر کرده ای. (خوانندگان باید متوجه باشند هر نکته ای که در این کتاب می خوانند یک حقیقت تاریخی است و ارزش این کتاب در دنیا و اینکه تاکنون به تمام زبانها ترجمه شده به مناسبت همین نکات تاریخی می باشد و مثلاً در اینجا یک پدر پیر که در شرف مرگ است از پسر جوان خود سئوال می کند: (برای مرگ خود چه فکر کرد ه ای) چون در مصر باستانی، از آن موقع که یک نفر بسن بلوغ میرسید تا آخرین روز زندگی در فکر تهیه وساثل زندگی بعد از مرگ بود و اهرامی که در مصر ساخته شده نیز برای همین منظور بوده است ).

    گفتم
    پدر، من هنوز درآمدی ندارم که بتوانم در فکر مرگ باشم و به محض اینکه دارای درآمد شدم فکر زندگی دنیای دیگر را خواهم کرد.

    در غروب خورشید از پدر و مادرم جدا گردیدم و به آنها گفتم که به دارالحیات میروم ولی بعد از خروج از منزل راه مدرسۀ هنرهای زیبا را که در یک معبد بود پیش گرفتم زیرا میدانستم که یکی از دوستان قدیم من در آنجاست.

    این شخص جوانی بود موسوم به
    (توتمس) که استعدادی زیاد برا ی هنرهای زیبا داشت و مدتی بود که یکدیگر را ندیده بودیم.

    وقتی وارد مدرسۀ هنرهای زیبا شدم دیدم شاگردان به راهنمائی معلم خود مشغول کار هستند و تا اسم
    (توتمس) را شنیدند از نفرت آب دهان بر زمین انداختند و یکی گفت او را از این مدرسه بیرون کرده اند. دیگری گفت اگر می خواهی او را پیدا کنی به جائی برو که در آنجا بخدایان ناسزا می گویند زیرا (توتمس) به خدایان ناسزا میگوید.

    سومی گفت هرجا که نزاغ میکنند
    (توتمس) در آنجا است و بعد از هر منازعه مجروح می شود.
    ولی بعد از اینکه معلم بیرون رفت و شاگردها دانستند که وی حضور ندارد به من گفتند که تو او را در دکه موسوم به (سبوی سوریه) خواهی یافت و این دکه در انتهای محلۀ فقراء و ابتدای محله اغنیاء قرار گرفته و هنرمندان بی بضاعت و کسانی که از مدرسۀ هنرهای زیبا رانده شده اند شب ها در آن دکه جمع می شوند و پاتوقشان آنجا است.

    من بدون زحمت دکه مزبور را پیدا کردم و دیدم که
    (توتمس) با لباسی کهنه، در گوشۀ آن نشسته و مثل این که به تازگی نزاع نموده زیرا یک ورم روی پیشانی او دیده می شد.

    (توتمس) همین که مرا دید دست را بلند کرد و گفت (سینوهه) تو کجا و اینجا کجا، چطور شد که به اینجا آمدی؟ من فکرمی کردم که تو یک پزشک بزرگ شده ای.

    گفتم قلب من پر از اندوه است و احتیاج به دوستی داشتم که بتوانم با او چیزی بنوشم زیرا پدرم گفته قدری نوشیدن برای رفع غم و شادمان کردن خوب است و از این جهت اندوهگین هستم که کسی نمی تواند جواب
    (برای چه ) را بدهد ولی کسانی که از عهدۀ این جواب بر نمی آیند مرا به چشم دیوانه می نگرند.

    (توتمس) دستهای خود را به من نشان داد که بفهماند برای خریداری آشامیدنی فلز ندارد. ولی من دو حلقۀ نقره را که در دست داشتم به او نشان دادم و یکی از آنها همان حلقۀ بود که زن آبستن به من داد و دکه دار را طلبیدم و او نزدیک آمد و دو دستش را روی زانو قرار داد و خم شد و من از او پرسیدم چه نوع آشامیدنی دارید؟

    وی گفت در اینجا هر نوع آشامیدنی که بخواهید یافت می شود و من آشامیدنی خود را در ساغرهای رنگارنگ بشما خواهم نوشانید تا اینکه از مشاهدۀ ساغر قلب شما زودتر شادمان شود.

    (توتمس) دستور داد برای ما آشامیدنی مخلوط به عطر نرگس بیاورند و یک غلام آمد و روی دست ما آب ریخت و بعد یک ظرف تخمه برشته هندوانه روی میز نهاد و سپس آشامیدنی آورد و من دیدم پیمانه هائی که آشامیدنی در آن ریخته می شود،شفاف و رنگین است.

    (توتمس) آشامیدنی را بیاد اینکه مدرسۀ هنرها ی زیبا و معلمین آن گرفتار خدای بلعنده شوند نوشید و من هم بیاد اینکه تمام کاهنین (آمون) گرفتار همان خدا شوند نوشیدم ولی آهسته صحبت کردم و (توتمس) گفت نترس، تمام مشتری های این دکه، مثل ما دارای فکر آزاد هستند.

    بعد از دو پیمانه، نور آشامیدنی، قلب ما را روشن کر د و من گفتم در دارالحیات من از غلامان سیاه پوست پست تر هستم و با من طوری رفتار می کنند که گوئی تبهکار میباشم.

    (توتمس) پرسید چرا با تو اینطور رفتار می کنند؟
    گفتم برای اینکه من میگویم (برای چه).

    (توتمس) گفت تو مستوجب بزرگترین مجازات ها هستی زیرا وقتی می گوئی (برای چه ) به آئین و معتقدات و ثروت و اقتدار کسانی که در مصر حکومت می نمایند حمله ور میشوی ... و آنها که می دانند سئوال تو پایۀ قدرت و ثروت و سعادت آنان را متزلزل می نماید مجبورند که تو را از در برانند و من حیرت می نمایم چگونه تو را هنوز از دارالحیات نرانده و به سرنوشت من که از مدرسۀ هنرهای زیبا رانده شده ام مبتلا نکرده اند.

    این ها که تو میبینی گرچه از حیث شکل و قامت و رنگ پوست بدن و حتی معتقدات مذهبی با هم فرق دارند ولی از یک حیث با هم متفق العقیده می باشند و آن اینکه این موهومات و عقاید سخیف و این تشکیلات را نگاه دارند زیرا این تشکیلات بنفع آنها و فرزندان آنان ادامه دارد و آنها از قبل این سازمانها حکومت می کنند و قدرت دارند و ثروتشان از حساب افزون است.

    ولی تو میگوئی (برای چه ) می خواهی اساس این تشکیلات را ویران کنی و نادانی آنها را به ثبوت برسانی و لاجرم آنها ا گر هم اختلافی با هم داشته باشند، باری علیه تو با یکدیگر متحد می شوند که تو را از بین بردارند زیرا خطر تو، برای آنها، خیلی بیش از اختلافاتی است که با خود دارند و تا مصر هست و اهرام در این کشور وجود دارد آنها، ولو صدها هزار نفر مثل تو را فدا کنند، این تشکیلا ت را چون ضامن قدرت و ثروت آنهاست با تمام عقاید سخیف آن حفظ خواهند کرد و هر کس مخالفت کند او را به نام (آمون) یا به نام
    فرعون، نابود خواهند نمود.



    ویرایش توسط مدير محتوايي : 05-12-2012 در ساعت 01:30

  5. تشكرها 3

    ملکوت* گامی تارهایی * (05-12-2012), شهیده (06-12-2012), شهاب منتظر (05-12-2012)

  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    کاربر توقیفی
    تاریخ عضویت
    November 2012
    شماره عضویت
    4491
    نوشته
    767
    تشکر
    2,112
    مورد تشکر
    2,006 در 721
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    زندگی نامه سینوهه ( اندرز هنرمند مجسمه ساز )




    بعد
    (توتمس) گفت وقتی که من وارد مدرسۀ هنرهای زیبا شدم طوری مسرور بودم که گوئی بعد از مرگ مرا در اهرام دفن خواهند کرد .
    من شروع به کار کردم و با قلم روی لوح تصاویری نقش نمودم و آنگاه خاک رست را برای ساختن مجسمه بکار بردم، و اول قالب هر مجسمه را با موم ریختم که سپس از روی آن مجسمه سنگی را بسازم مثل تشنه ای بودم که به آب رسیده باشد و هر کار را با شوق فراوان بانجام میرسانیدم تا این که روزی در صدد بر آمدم که طبق ذوق و تمایل خود مجسمه بسازم و شکل تصویر کنم.

    ولی در آن روز یک مرتبه آموزگاران مدرسۀ هنرهای زیبا زبان باعتراض گشودند و گفتند این مجسمه که تو میخواهی بسازی مطابق با قانون نیست زیرا همانطور که هر یک از حروف خط، دارای شکل مخصوص است و غیر از آن نمیتوان نوشت هر یک از اشکال و مجسمه ها در هنرهای زیبا نیز دارای شکلی مخصوص میباشد و نمیتوان از آن منحرف شد و شکلی دیگر ساخت و رنگی جدید بکار برد.

    در آغاز بوجود آمدن هنرهای زیبا، طرز نشستن مردی که روی زمین جلوس کرده یا ایستاده معلوم شده و ما هم باید همانطور که پدران ما کشیده اند آنرا بکشیم و از آغاز خلقت، هنرمندان، طرز بلند کردن دست و پای الاغ را هنگامی که راه میرود در اشکال نقاشی معلوم کرده اند و اگر ما برخلاف آن بکشیم مرتکب کفر شده ایم، و نمیتوان ما را یک هنرمند داشت و هر کس طبق قانون و رسو م، نقاشی کند و مجسمه بسازد ما او را در مدرسه می پذیریم و برای کار، بوی
    (پاپیروس) و خاک رست و سنگ و رنگ و قلم و وسائل حجاری میدهیم و هر کس نخواهد که طبق قوانین قدماء رفتار کند او را از مدرسه هنرهای زیبا بیرون میکنیم.

    ای
    (سینوهه) من هم مثل تو هستم و در مدر سه، به آموزگاران خود گفتم برای چه باید اینطور باشد و برای چه آنطور نباشد؟ برای چه سینه یک مجسمه همه وقت با رنگ آبی ملون میشود و چرا چشمهای او را قرمز می کنند؟ آیا بهتر این نیست که ما چشمهای یک مجسمه را سیاه کنیم و لباس او را برنگ پارچه هائی که در بردارد در بیاوریم؟

    ولی کاهنین که در همه جا آموزگار و استاد هستند مرا از مدرسه بیرون کردند و به همین جهت تو اکنون مرا در این دکه با اینورم بزرگ، روی پیشانی مشاهده می کنی؟

    ولی ای سینوهه، با این که
    کاهنین در معبد و مدارسی که در این معابد بوجود آورد ه اند دو دستی برسوم و آداب و شرایع و شعائر خود چسبیده اند و می کوشند که هر فکری جدید را در مشیمه خفه کنند و نگذارند که هیچکس قدمی برای تحول و تغییر بردارد من خوب حس می کنم که دنیا طوری عوض شده که حیرت آور است.

    این مردم که امروز در خیابانهای طبس حرکت می کنند گرچه هنوز به
    (آمون) و سایر خدایان مصر عقیده دارند ولی از آنها نمی ترسند و در لباس پوشیدن بسیار لاابالی شد ه اند، و این لاابالی گری بدرجۀ بیشرمی رسیده زیرا مردم با وقاحت هر چه تمام تر سینه و شکم خود را زیر پارچه های رنگارنگ میپوشانند در صورتیکه خدایان انسان را عریان آفریده اند تا اینکه پیوسته عریان باشد و هرگز بدن خود را نپوشاند حتی زنها هم مانند مردها وقیح شده، لباسهائی در بر مینمایند که سینه و شکم آنها را پنهان می کند. (خواننده باید توجه کند که آنچه در این کتاب نوشته شده واقعیت های تاریخی است و در مصر قدیم لباس مردم طوری بود که سینه و شکم را نمی پوشانید).

    من هر وقت راجع به این اوضاع فکر می کنم حدس میزنم که ما در دوره آخرالزمان زندگی می کنیم و عنقریب دنیا بنهایت خواهد رسید.

    اگر پنجاه سال قبل از این یک زن، یا یک مرد لباسی در بر میکرد که سینۀ او را می پوشانید، بجرم اهانت بخدایان او را سنگسار مینمودند و اینک همین زنها و مردها آزاد در خیابان های طبس حرکت می کنند.
    اوه! که دنیا چقدر کهنه شده است و خوشا به حال کسانی که دوهزار سال قبل از این هرم بزرگ، و هزار سال پیش اهرام کوچک را ساختند و رفتند و زنده نماندند که این اوضاع را ببینند.



    ویرایش توسط مدير محتوايي : 05-12-2012 در ساعت 01:31

  7. تشكرها 3

    ملکوت* گامی تارهایی * (05-12-2012), شهیده (06-12-2012), شهاب منتظر (05-12-2012)

  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    کاربر توقیفی
    تاریخ عضویت
    November 2012
    شماره عضویت
    4491
    نوشته
    767
    تشکر
    2,112
    مورد تشکر
    2,006 در 721
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    زندگی نامه سینوهه ( اندرز هنرمند مجسمه ساز )




    پیمانه های آشامیدنی علاوه بر این که قلب ما را شادمان کرده بود، روح ما را طوری سبک نمود که گوئی ما چلچله هائی هستیم که فصل پائیز به پرواز در آمد ه ایم. ( در مصر چون شط نیل در فصل پائیز طغیان میکرد چلچله ها در پائیز نمایان می شدند).

    (توتمس)
    گفت خوب است که برخیزیم و به یک منزل عیش برویم و رقص را تماشا کنیم تا این که امشب در خصوص (برای چه) فکر ننمائیم.

    من دکه دار را صدا زدم و او نزدیک آمد و دو دست را روی زانوها گذاشت و خم شد و من یکی از دو حلقه نقره را بوی دادم که بهای آشامیدنی و تخمۀ بو داده را بردارد و دکه دار بعد از کسر کردن بهای آشامیدنی و تخمه، چند حلقه مس به ما داد، و من یکی از حلقه های مس را به غلامی که برای ما شراب می آورد و روی دست ما آب میریخت بخشیدم.

    ما در خیابانهای شهر بحرکت در آمدیم.

    شهر طبس، روز و شب ندارد و شب هم مثل روز در خیابانها و کوچه های شهر مردم مشغول رفت و آمد هستند. ثروتمندان عیاش سوار بر تخت روان، از خیابانها میگذاشتند و مقابل منازل عیاشی و در سر چهارراه ها مشعل می سوخت.

    از بعضی از خانه های آن محله صدای موسیقی سریانی
    (موسیقی سوریه ) بگوش میرسید و از بعضی از خانه ها صدای طبل سیاه پوستان مسموع می شد و ما می فهمیدیم که زن های در آن خانه ها سیاه پوست هستند و (توتمس ) عقیده داشت که بعضی از زن های سیاه پوست زیبا می باشند و اگر انسان آنها را به عنوان خواهر خود انتخاب بکند خوشبخت خواهد شد . ( در چهار هزار سال قبل از این در کشور مصر، ازدواج برادر و خواهر مجاز بود و بهمین جهت، مردها زوجۀ خود را به عنوان خواهر هم میخواندند).

    من به دفعات، هنگام شب، باتفاق پدرم، برای رفتن بخانۀ بیماران از خیابانهای طبس گذشته بود م . ولی تا آن شب نمیدانستم
    وضع داخلی خانه های عیاشی چگونه است.

    وقتی به دارالحیات مراجعت کردم صبح دمیده بود و من با اینکه بر اثر افراط در نوشیدن، حالی خوب نداشتم خود را به قسمت امراض گوش رسانیدم زیرا در آن روز میباید در آن قسمت انجام وظیفه کنیم.
    در راهرو، معلم من که طبیب سلطنتی و متخصص امراض گوش بود مرا دید و نظری به لباس پاره و برآمدگی سرم انداخت و گفت
    (سینوهه) آیا تو دیشب در خانه های عیاشی بودی؟ من سرم را پائین انداختم معلم گفت چشم های تو را ببینم من چشم های خود را باو نشان دادم و بعد او زبانم را دید و نبضم را گرفت و گفت تو دیشب زیاد نوشیده ای و برای یک محصل دارالحیات افراط در نوشیدن بسیار بد است زیرا وی را از کار باز میدارد.

    و تو اگر خود را معالجه کنی تا فردا صبح کسل خواهی بود و نخواهی توانست از روی دل کار کنی و بیا تا من بتو مسهل بدهم تا این اندرون تو را تمیز کند و آثار آشامیدنی را از بین ببرد ولی مشروط بر اینکه دیگر نگوئی (برای چه ) زیرا در دارالحیات رفتن به منازل عیاشی و نوشیدن عیب نیست ولی سئوال (برای چه) عیبی بزرگ می باشد.

    از آن به بعد من متوجه شدم که معلمین مدرسه که در گذشته نسبت بمن بدبین بودند با این که میدانستند من به منازل عیاشی میروم، نیک بین گردیدند چون دریافتند که من طوری مایل به خوشگذرانی شده ام که دیگر به فکر ایراد گرفتن نمی افتم.

    در خلال این احوال فرعون به نام
    (آمن هوتپ) سخت بیمار بود و اطبای سلطنتی از عهده درمان او بر نمی آمدند و با این که در معبد (آمون) روزی یک مرتبه برای خدای معبد از طرف فرعون قربانی میکردند اثر بهبود در مزاج او پدیدار نمی گردید.

    گفته می شد که سلطان با این که پسر خدا می باشد نسبت به خدای
    (آمون) که او را معالجه نمی نماید بسیار خشمگین شده وهیاتی را به نینوا واقع در بین النهرین فرستاده تا این که از خدای نینوا باسم (ایشتار) برای معالجه خود کمک بگیرد و آنقدر این موضوع از لحاظ ملی ننگ آور بود که کسی جرئت نمی کرد بصدای بلند بگوید که فرعون برای معالجه خود از خدای نینوا کمک گرفته و پیوسته، آهسته، این موضوع را بر زبان می آوردند.

    یک روز مجسمه خدای نینوا وارد طبس شد و من دیدم یک عده رو حانی که ریش های بلند و مجعد دارند مجسمه مذکور را احاطه کرده اند. با این که من تصور می کردم که یک محصل منورالفکر هستم از این که خدای بیگانه آمده تا فرعون ما را معالجه کند، رنج میبردم و متوجه بودم که تمام محصلین و معلمین دارالحیات ناراحت هستند.

    خدای بیگانه تا یک هفته قبل از طغیان نیل در طبس بود ولی نتوانست کاری مفید انجام بدهد و فرعون را معالجه کند و ما همه از عدم موفقیت خدای بیگانه خوشوقت شدیم.

    (پاتور) سر شکاف سلطنتی مانند سایر اطبای سلطنتی به دارالحیات می آمد ولی او هم مثل دیگران تا مدتی نسبت بمن توجه نمی کرد.

    وقتی دانست که من دیگر چون و چرا نمیکنم و نمیگویم (برای چه )، نسبت به من بر سر لطف آمد و یک روز بمن گفت
    (سینوهه) پدر تو مردی بزرگ و شریف ولی مانند تمام بزرگان حقیقی فقیر است و من به پاس دوستی با پدر تو و احترامی که برای شرافت و برزگی او قائل هستم می خواهم نسبت به تو مساعدتی بکنم.

    من نمیدانستم که
    (پاتور) چه مساعدت با من خواهد کرد تا این که یک روز خبر دادند که (پاتور) برای شکافتن سر فرعون به کاخ سلطنتی میرود.



    ویرایش توسط مدير محتوايي : 05-12-2012 در ساعت 01:31

  9. تشكرها 3

    ملکوت* گامی تارهایی * (05-12-2012), شهیده (06-12-2012), شهاب منتظر (05-12-2012)

  10. Top | #15

    عنوان کاربر
    کاربر توقیفی
    تاریخ عضویت
    November 2012
    شماره عضویت
    4491
    نوشته
    767
    تشکر
    2,112
    مورد تشکر
    2,006 در 721
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    زندگی نامه سینوهه (شکافتن سر فرعون )


    تمام اطباء از معالجه فرعون ناامید شده بودند، و فقط یک وسیلۀ معالجه باقی ماند و آن این که سرش را بشکافند و ببیند آیا مغز او عیب دارد یا نه؟

    این کار در هر حال مفید بود چون اگر مغز او عیبی داشت، عیب مغز را بر طرف می کردند و در صورتی که عیبی نداشت بخارهای مسموم کننده درون جمجمه خارج می شد و سر فرعون سبک می گردید.

    در روزی که قرار بود (پاتور) به کاخ فرعون برود و سرش را بشکافد صبح زود به دارالحیات آمد و مرا فراخواند و یک جعبه سیاه بدست من داد و گفت ابزار جراحی من که در آتش گذاشته شده یا جوشیده شده است در این جعبه میباشد و من میل دارم که امروز قبل از این که بکاخ سلطنتی بروم، در این جا سر دو نفر را بگشایم تا این که دست هایم تمرین کند و میخواهم که تو ابزار جراحی را بمن بدهی.

    فهمیدم مساعدتی که میخواهد بمن بکند همین است زیرا وقتی یک شاگرد از طرف طبیب سلطنتی، انتخاب شد که ابزار جراحی او را بوی بدهد مثل این است که شاگرد مقرب او می باشد و لیاقت دارد که پیشکار طبی او بشود.

    بعد (پاتور) از جلو و من از عقب او وارد قسمتی شدیم که بیماران غیرقابل علاج و مفلوجین و کسانی را که از سر مجروح بودند، در آنجا می خوابانیدند.



  11. تشكرها 2

    شهیده (06-12-2012), شهاب منتظر (05-12-2012)

  12. Top | #16

    عنوان کاربر
    کاربر توقیفی
    تاریخ عضویت
    November 2012
    شماره عضویت
    4491
    نوشته
    767
    تشکر
    2,112
    مورد تشکر
    2,006 در 721
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    زندگی نامه سینوهه (شکافتن سر فرعون )

    (پاتور) بعد از ورود به آنجا سر عده ای را معاینه کرد و دو نفر را برای شکافتن جمجمه انتخاب نمود.

    یکی یک
    پیرمرد غیرقابل علاج که مرگ برای وی سعادت بود و دیگری یک غلام سیاه قوی هیکل که بر اثر این که با سنگ ضربتی بر سرش زده بودند، نه میتوانست حرف بزند و نه اعضای بدن را تکان بدهد.

    هر دوی آنها را به تالار عمل بردند و بی درنگ عصاره تریاک را وارد عروق آنها کردند تا این که درد را احساس ننمایند.

    من بچابکی سر هر دوی آنها را تراشیدم و بعد روی سرشان محلول شنجرف و کفک مالیدم زیرا در کتاب نوشته شده که قبل از هر عمل جراحی باید موضع عمل را بوسیلۀ این داروها تطهیر کرد.

    (پاتور) کارد خود را بدست گرفت و پوست سر را برید و پوست را از دو طرف دو تا کرد.
    در این موقع از دو لب پوست سر خون فرو میریخت ولی
    (پاتور) توجهی بخون نداشت.

    بعد
    (پاتور) آلت شکافتن استخوان جمجمه را بدست گرفت و در سر فرو کرد و همینکه نوک آلت قدری فرو رفت آنرا بگردش در آورد بطوری که یک قطعه استخوان مدور از سر جدا شد و مغز نمایان گردید.


  13. تشكرها 2

    شهیده (06-12-2012), شهاب منتظر (05-12-2012)

  14. Top | #17

    عنوان کاربر
    کاربر توقیفی
    تاریخ عضویت
    November 2012
    شماره عضویت
    4491
    نوشته
    767
    تشکر
    2,112
    مورد تشکر
    2,006 در 721
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    زندگی نامه سینوهه ( شکافتن سر فرعون )

    (پاتور) نظری به مغز انداخت و گفت من در مغز این مرد هیچ عیب نمی بینم و استخوان را در جای آن نهاد و دو پوست را که تا کرده بود بهم وصل نمود و سر را بست. ولی هنگامی که او مشغول بستن سر بود رنگ بیمار چون بنفشه شد و جان سپرد.

    وقتی لاشه آن مرد را بیرون بردند چون رئیس دارالحیات و عده ای از محصلین حضور داشتن (پاتور) خطاب به محلصین گفت یکی از شما که از دیگران جوانتر است برود و برای من یک پیاله آشامیدنی بیاورد زیرا دست من قدری میلرزد.

    یکی از محصلین رفت و یک پیاله آشا میدنی برای او آورد و وی نوشید و رعشه دستش متوقف شد و آنوقت امر کرد که غلام را برای عمل جراحی ببندند و آهسته افزود وسایل قالب گیری استخوان سر را آماده کنید.

    یکمرتبۀ دیگر من ادوات جراحی را بوی تقدیم کردم و وی بدواً پوست سر را شکافت ولی اینمرتبه بدستور او، دو نفر، یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ جلوی خون ریزی را میگرفتند زیرا (پاتور) نمیخواست که خود باین کارهای جزئی رسیدگی کند تا این که از کار اصلی باز نماند.

    در دارالحیات مردی بیسواد وجود داشت که وقتی بر بالین مریض حاضر میشد خونریزی زخم بیمار بند می آمد ولی (پاتور) در آنموقع نخواست که از آنمرد استفاده کند بلکه او را ذخیره نمود که هنگام شکافتن سر فرعون، از وی استفاده نماید.





  15. تشكر

    شهاب منتظر (06-12-2012)

  16. Top | #18

    عنوان کاربر
    کاربر توقیفی
    تاریخ عضویت
    November 2012
    شماره عضویت
    4491
    نوشته
    767
    تشکر
    2,112
    مورد تشکر
    2,006 در 721
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    زندگی نامه سینوهه ( شکافتن سر فرعون )


    بعد از این که پوست شکافته شد (پاتور) استخوان سر غلام را بمن و دیگران نشان داد و ما دیدیم که قسمتی از استخوان بر اثر ضربت سنگ فرو رفتگی پیدا کرده است.

    آنگاه با کارد مخصوص و اره آن قسمت از استخوان و اطراف آن را طوری از جمجمه جدا کرد که یک قطعه استخوان بقدر یک کف دست به استثنای انگشت ها از سر جدا شد و (پاتور) مغز سیاه پوست را که سفید بود و تکان میخورد بهمه نشان داد.

    ما دیدیم که مقداری خون روی مغز فرو ریخته و آنجا بسته شده است (پاتور) گفت علت اینکه این مرد نمیتواند حرف بزند و اعضای بدن خود را تکان بدهد وجود این خون بسته شده، روی مغز او میباشد.

    سپس با دقت خون بسته شده را قطعه قطعه از روی مغز برداشت و نیز یک قطعه استخوان کوچک را که روی مغز افتاده بود دور کرد.

    در حالی که وی مشغول این کارها بود دیگران با شتاب از روی استخوانی که از سر جدا شده بود قالب گیری کردند بدین ترتیب که با چکش چوبی روی استخوان زدند که فرو رفتگی آن صاف شود و بعد قالب آنرا گرفتند و درون قالب نقره گداخته ریختند و نقره را در آب جوشیده سرد کردند و به (پاتور) دادند و (پاتور) آن قطعه نقره را که باندازه و شکل استخوان سر بود روی آن سوراخ بزرگ نهاد، و به وسیله گیره های کوچک نقره باطراف وصل کرد و پوست سر را روی نقره کشید و دوخت و زخم را بست و گفت اینک این مرد را هوشیار کنید ولی وی نباید تا سه روز حرکت نماید.



  17. تشكر

    شهاب منتظر (07-12-2012)

  18. Top | #19

    عنوان کاربر
    کاربر توقیفی
    تاریخ عضویت
    November 2012
    شماره عضویت
    4491
    نوشته
    767
    تشکر
    2,112
    مورد تشکر
    2,006 در 721
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    زندگی نامه سینوهه ( شکافتن سر فرعون )

    مرد را بیدار کردند و وی که قبل از شکافتن سر، نمی توانست حرف بزند و دست و پای خود را تکان بدهد هم حرف زد و هم دست و پای خود را تکان داد و (پاتور) به وی گفت که تا سه روز نباید سر را به حرکت در آورد.

    وقتی غلام را بردند که در اطاق دیگر بخوابانند (پاتور) به ما گفت اگر این مرد تا سه روز دیگر نمیرد معالجه خواهد شد و میتواند از دارالحیات خارج شود و برود و از کسی که سرش را شکسته انتقام بگیرد، سپس محصلین را مرخص نمود و به من گفت اینکه موقعی است که شما ابزار مرا در آتش بگذارید و بجوشانید تا اینکه نزد فرعون برویم و شما هم با من خواهید آمد.

    من با سرعت ابزار جراحی (پاتور) را شستم و در آتش نهادم و جوشانیدم و از دارالحیات خارج شدیم و در حالی که من جعبه جراحی او را حمل میکردم در تخت روان سلطنتی که مقابل دارالحیات انتظار ما را میکشید نشستیم و به اتفاق مردی که حضور او سبب متوقف شدن جریان خون میشد راه کاخ سلطنتی را پیش گرفتیم.

    غلام ها تخت روان را طوری می بردند که تکان نمیخورد و من در خود احساس مباهات میکردم زیرا میدانستم عنقریب وارد کاخ سلطنتی خواهم گردید و فرعون را از نزدیک خواهیم دید.

    بعد از این که قدری با تخت روان حرکت کردیم بکنار رود نیل رسیدیم و وارد زورق سلطنتی شدیم و راه (خانه طلا ) یعنی کاخ سلطنتی را پیش گرفتیم.


  19. تشكر

    شهاب منتظر (07-12-2012)

  20. Top | #20

    عنوان کاربر
    کاربر توقیفی
    تاریخ عضویت
    November 2012
    شماره عضویت
    4491
    نوشته
    767
    تشکر
    2,112
    مورد تشکر
    2,006 در 721
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    زندگی نامه سینوهه ( شکافتن سر فرعون )

    وقتی ما به آنجا نزدیک شدیم آنقدر قایق ها و زورق های گرانبها که با چوب های قیمتی ساخته شده بود و قایق ها و زورق های دیگر دیده می شد که آب نیل بنظر نمی رسید.

    مردم دهان بدهان می گفتند که سرشکاف سلطنتی آمد، و همه دست ها را به علامت سوگواری بلند می کردند و می گریستند زیرا میدانستند که هنوز اتفاق نیفتاده بعد از این که سر فرعون را شکافتند وی زنده بماند.

    بزرگان و رجال درباری مقابل ما دو دست را روی زانوها میگذاشتند و سر را خم میکردند زیرا میدانستند ما کسانی هستیم که حامل مرگ میباشیم.

    ما را بطرف خوابگاه فرعون هدایت نمودند و من دیدم که فرعون روی تخت خوابی دراز کشیده که مخمل زرین دارد و پایه های تخت، مجسمه خدایان می باشد.

    در آن موقع فرعون هیچ یک از علائم سلطنتی را نداشت و صورتش متورم گردیده، اندامش عریان بنظر می رسید و سر را به یک طرف برگردانیده، از گوشه دهانش آب فرو میریخت.

    من وقتی فرعون را با آن وضع دیدم متوجه شدم که قدرت این جهان بقدری ناپایدار است که فرعون در بستر بیماری و مرگ، با فقیرترین اشخاص که در دارالحیات تحت معالجه قرار میگرفتند و میمردند، فرق نداشت.

    ولی تزئینات اطاق با شکوه بود و روی دیوار عکس ارابه های سلطنتی دیده میشد و فرعون در آن ارابه ها بطرف شیرها تیر می انداخت.



  21. تشكر

    شهاب منتظر (07-12-2012)

صفحه 2 از 43 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

sinohe pezeshke saltanatiye fero'nha, قدیمی, منجمین ، پیش گویی, مسافرت ، طولانی, معبد ایشتار, هورم هب آشنای قدیمی, ورود به شهر سوریه, یک بیماری ساری و ناشناس, کاپتا غلام یک چشم من, کشتی, گوی, گریه آورترین واقعه جوانی من ، غلام من, پاتور سرشکاف سلطنتی ، تحصیل در دالحیات, پادشاه آمورو, پرستش گاو, پرستش خدای احد و واحد, پزشک فرعون, zendegi nameye sinohe, آشنا, اورشلیم, ابن الحمار, اختراع سینوهه ، اختراع دندان مصنوعی, ارتش, ازمیر, بورابورباش ، مینا ، کنیز, بابل ٍ ملاقات, بابل ، پادشاه ، حرم, برودت, تخم مرغ, جنگ ، با خبیری ها, جشن ، دروغ, جشن ، روز ، دروغگویی, حالت تهوع, حالت تهوع در کشتی, ختنه ، بابل, خدا, خدای آمون ، خدای بعل, خدای تموز, خدای عجیب برای مصری ها, خروج از طبس ، گوی فرعون ها, خرید و فروش کنیز ، کنیز از سرزمین آدم خور ها, زندگی نامه سینوهه, زندگی نامه سینوهه ، سرشکاف فرعون, زندگی در سوریه, سفر با کشتی ، خدایان مصر, سینوهه پزشک فقرا شد ، مومیایی کردن فرعون, سربازان ، الاغ سینوهه, صلیب ، نماد صلح, غده ، جراحی نمایش برچسب‌ها

نمایش برچسب‌ها

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi