دیدی عاقبت بینمان فاصله افتاد، زیاد نیست، تنها به قدر ضخامت یک شیشه. تو آن طرف پنجرهای، من اینطرف. همان پنجرهای که روزی تو بر تن تب کرده اش با انگشت نوشتی، عشق. یادت هست در آن شب او نیز با ما گریست.
صدایم را نمیشنوی؟ منم پرندهی تو. همانکه روزی چشمانت آشیانش بود. پنجره بسته است. چشمان تو نیز بسته است. چه کسی دارد میخواند؛ «سلام قولا من رب الرحیم»
من این طرف دارم بند کفشهایم را میبندم. چهقدر سخت است باز کردن رشتههای ماندن و گره زدنشان به پای رفتن. این پا و آن پا میکنم شاید چشمانت را باز کنی و پنجره را. میدانی که تاب غربت پشت پنجره را ندارم. هنوز هم نمیدانم این منم که راهی ام یا تو. هر چه هست یکی از ما دارد میرود. نمیدانم چه کسی چشمان تو را بست و مرا بیآشیان کرد؟ برای لحظهای چشمانت را باز کن و نگاهم کن، بگذار آسمان آخرین قطره اشک تو را که بر گونههای داغت میلغزد ببیند، آنگاه بغض او نیز بشکند و مسیر کوچ مرا بارانی کند. بگذار پرنده چند قدم آن طرفتر با بالهای خیس روی خاک نمناک باغچهی تو بیافتد. اگر چشمانت را به روی پرندهات باز نمیکنی، لااقل به روی آسمان باز کن و قربانگاه مرا بارانی کن!
قربانگاه مرا بارانی کن، شاید پرندهای پیدا شود، از همان پرندههایی که روزی برایشان از خدا آشیان خواسته بودیم، تا بیاید و زیر قطرات باران برایمان دعا کند. چرا باران نمیبارد؟
یعنی میشود من به چشمان تو بازگردم و آنگاه با تو در نور تا نور هجرت کنیم؟
چرا امروز پرندهای از اینجا عبور نمیکند؟ چرا خدایا دستی برای غربت این پرنده و آشیانش به سوی تو بالا نیامده است؟