صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 18 , از مجموع 18

موضوع: بخشی از اخلاق ؛ صفات و کرامات موسی ابن جعفر الکاظم علیه السّلام

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض





    از جمله به نقل از محمّد بن فضل روايت شده كه مى گويد: ميان اصحاب ما درباره مسح پاها به هنگام وضو، روايت مختلف بود كه آيا از انگشتان تا برآمدگى روى پاها مسح بكشند يا از برآمدگيها تا انگشتان . اين بود كه على بن يقطين نامه اى به ابوالحسن موسى بن جعفر عليه السلام نوشت : فدايت شوم ، دانشمندان ما در مسح پاها اختلاف دارند اگر صلاح بدانيد به خط خودتان چيزى بنويسيد تا ان شاء اللّه ، مطابق آن علم كنم ، امام عليه السلام در پاسخ نوشت : مورد اختلاف در وضو را كه نوشته بودى فهميدم ولى آنچه را كه در اين باره به تو امر مى كنم آن است كه سه مرتبه مضمضه و سه بار استنشاق كن و لابلاى موهاى ريشت آب را رسوخ ده و سه مرتبه صورتت را بشوى و دستهايت را سه بار تا آرنج شستشو كن و تمام سرت را مسح بكش و به بيرون و به درون گوشهايت دست بكش و سه مرتبه پايت را تا برآمدگى بشوى و بر خلاف اين دستور عمل نكن !

    وقتى كه نامه امام به على بن يقطين رسيد از مطالب نامه كه بر خلاف اجماع علماى شيعه بود تعجب كرد، امّا با خود گفت : مولايم به آنچه فرموده داناتر است و من فرمان او را مى برم . بعدها على بن يقطين در وضويش مطابق نامه عمل كرد و براى اجراى دستور امام عليه السلام با نظر تمام علماى شيعه مخالفت مى كرد. تا اين كه نزد هارون از على بن يقطين بدگويى كردند و گفتند: او رافضى و مخالف شماست .
    هارون به بعضى از نزديكانش گفت : درباره على بن يقطين و اتهام او به مخالفت با ما و گرايش به رافضيها پيش من زياد سعايت شده است ولى من در خدمتگزارى اش نسبت به خود قصورى نديده ام و بارها او را آزموده ام چيزى از اتهام او بر ما ثابت نشده است و مايلم كه جريان او را به طورى كه خود نداند تا از من بر حذر شود، كشف كنم . گفتند: يا اميرالمؤ منين ! رافضيها در وضو گرفتن با اهل سنت مخالفند و وضو را ساده مى گيرند و پاها را نمى شويند، او را بدون اين كه بفهمد آزمايش كنيد. گفت : بسيار خوب ، با اين عمل حقيقت وضع او روشن مى شود.


    سپس ‍ مدتى او را به حال خود گذاشت و به كارى در منزلش مشغول ساخت تا وقت نماز فرا رسيد، على بن يقطين هميشه براى وضو و نمازش اطاق خلوتى داشت همين كه وقت نماز شد، هارون پشت ديوار ايستاد؛ جايى كه وى على بن يقطين را مى ديد ولى او هارون را نمى ديد. پس على بن يقطين آب وضو خواست و مطابق دستور امام عليه السلام وضو گرفت ، در حالى كه هارون با چشم خود مى ديد، وقتى كه جريان را ديد نتوانست خوددارى كند جلو آمد تا جايى كه على بن يقطين او را ديد، صدا زد يا على بن يقطين كسى كه پنداشته است تو رافضى هستى دروغ گفته است .


    و از آن به بعد مقام على بن يقطين پيش هارون بالا رفت و نامه امام عليه السلام بدون هيچ مقدمه اى رسيد: اى على بن يقطين از هم اكنون مطابق دستور الهى وضو بگير؛ يك مرتبه صورتت را به قصد وجوب و يك مرتبه به منظور استحباب بشوى و دستهايت را از آرنج نيز همين طور شستشو بده و جلو سر و روى پاهايت را از زيادى رطوبت وضويت مسح كن ، آنچه از آن بر تو بيمناك بوديم بر طرف شد. والسلام .(984)






    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif


  2. تشكرها 3

    مدير اجرايي (21-12-2012)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض





    از جمله به نقل از على بن حمزه بطائنى روايت شده كه مى گويد: روزى امام ابوالحسن عليه السلام از مدينه به قصد مزرعه اى كه در خارج شهر داشت بيرون شد در حالى كه من همراهش بودم ؛ او استرى سوار بود و من بر الاغى سوار بودم . مقدارى كه راه رفتيم ، شيرى جلو ما را گرفت ، من از ترس ‍ در جاى خود ايستادم امّا ابوالحسن عليه السلام جلو رفت و اعتنايى نكرد، ديدم شير در برابر او كرنش مى كند، دم مى جنباند و همهمه مى كند.


    امام عليه السلام توقف كرد، گويى به همهمه او گوش مى دهد، شير پنجه اش ‍ را روى ران استر امام عليه السلام نهاد. من پيش خود سخت وحشت زده شدم ، آنگاه شير به يك طرف راه حركت كرد و امام عليه السلام رو به سمت قبله برگرداند و شروع به دعا خواندن كرد، لبهايش را به گفتن ذكرى حركت مى داد كه من نمى فهميدم ، سپس با دست به طرف شير اشاره اى كرد كه برو! شير همهمه طولانى كرد و امام عليه السلام مى گفت : آمين ! آمين ! و شير از راهى كه آمده بود، رفت تا ناپديد شد و امام عليه السلام به راه خود ادامه داد، همين كه از آن جا دور شديم ، عرض كردم : فدايت شوم ، جريان اين شير چه بود؟ به خدا سوگند كه من براى شما ترسيدم و حال او را با شما تعجب آور ديدم .


    امام ابوالحسن عليه السلام فرمود: آن شير آمده بود از سختى زايمان ماده اش شكايت مى كرد و از من خواست تا از خدا بخواهم كه گرفتارى او را بر طرف كند و من آن كار را كردم ، و به دلم افتاد كه نوزادش ‍ نر خواهد بود، او را مطلع كردم . او در مقابل گفت : برو در امان خدا! خداوند هيچ درنده را بر تو و اولا تو كسى از شيعيانت مسلط نكند و من آمين گفتم .


    شيخ مفيد - رحمه اللّه - مى گويد: در اين باب اخبار فراوانى رسيده است . مقدارى كه ما نقل كرديم ، منظور ما را كفايت مى كند.مى گويم :بعضى از نوشته هاى ايشان و ابن طلحه را نيز به خاطر رعايت اختصار، ما نقل نكرديم .


    از جمله مطالى كه حميرى در (( الدلائل )) (985) آورده است ، روايتى است از احمد بن محمّد به نقل از ابوقتاده قمى و او از ابوخالد زيالى كه مى گويد: ابوالحسن موسى عليه السلام - هنگامى كه براى نخستين بار به بغداد منتقل شد - به محل زباله رسيد، در حالى كه جمعى از ماءموران مهدى عباسى همراهى اش مى كردند. مى گويد: مرا ماءمور كرده بود تا لوازمى بخرم ، چون مرا غمگين ديد، فرمود: ابوخالد چه شده است كه تو را افسرده مى بينم ؟ عرض كردم : مى بينم كه شما را نزد اين طاغوت مى برند و شما را در امان نمى دانم .


    فرمود: ابوخالد! از طرف او خطرى بر من نيست ، در فلان ماه و فلان روز اول شب منتظر من باش ، اگر خدا بخواهد من نزد تو خواهم آمد. من بيش از هر چيز ماه ها و روزها را مى شمردم تا آن روز فرا رسيد، صبح زود تا اول شب جايى كه وعده داده بود، ايستادم و همچنان انتظار مى كشيدم تا غروب آفتاب نزديك شد. شيطان در دلم وسوسه انداخت ، كسى را نديدم ، بعد ترسيدم كه شك كنم در دلم هراسى افتاد. در آن بين كه من چنين وضعى را داشتم ، ناگاه سياهيى از سمت عراق پيدا شد.

    منتظر ماندم ، ديدم ابوالحسن عليه السلام جلو قافله بر استرى سوار است . فرمود: آهاى ابوخالد! عرض كردم : بلى ، يابن رسول اللّه . فرمود: نبايد شك كنى چرا كه شيطان شك و دو دلى تو را دوست مى دارد. عرض كردم : اين طور پيش ‍ آمد. و مى گويد: از آزادى آن حضرت خوشحال شدم و گفتم : خدا را شكر كه شما را از دست آن طاغوت نجات داد. فرمود: ابوخالد! آنها دوباره نزد من بر مى گردند و اين بار ديگر از چنگشان خلاص نخواهم شد.
    (986)









    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif


  5. تشكرها 3

    مدير اجرايي (21-12-2012)

  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض





    از جمله ، به نقل از عيسى مداينى روايت است كه مى گويد: سالى به مكه رفتم و در آنجا ماندم ، سپس با خود گفتم در مدينه هم به قدر مكه مى مانم تا ثواب بيشترى ببرم ! به مدينه رفتم ، سمت مصلى كنار منزل ابوذر - رضى اللّه عنه - فرود آمدم و خدمت مولايم رفت و آمد داشتم . باران سختى در مدينه نازل شد، روزى خدمت ابوالحسن عليه السلام رسيدم ، سلام دادم در حالى كه باران همچنان مى باريد، همين كه وارد شدم ، پيش از هر چيز رو به من كرد و فرمود:


    عليك السلام عليه السلام اى عيسى ! برگرد كه خانه ات روى اثاثيه ات خراب شد. برگشتم ، ديدم خانه روى اثاثيه ريخته است . چند نفر را به مزدورى گرفتم تا وسايلم را از زير آوار درآوردند. همه چيز را در آوردند، چيزى از بين نرفت و جز يك سطل چيزى مفقود نشد. فرداى آن روز، شرفياب شدم ، سلام دادم فرمود: آيا چيزى مفقود نشده جز يك سطل كه با آن وضو مى گرفتم .


    مدتى سر مباركش را پايين انداخت و قدرى تاءمل كرد، سپس سر بلند كرد و فرمود: من گمان مى كنم كه تو آن را فراموش كرده اى ، از كنيز صاحبخانه بپرس و بگو: تو سطل را برداشته اى آن را برگردان ، او آن را برمى گرداند. همين كه از محضر امام عليه السلام برگشتم ، نزد كنيز صاحبخانه آمدم و به او گفتم من سطل را در محل شست و شو فراموش كردم و تو وارد شدى و آن را برداشتى بنابراين ، آن را برگردان تا من وضو بگيرم . مى گويد: كنيز رفت و سطل را آورد.(987)


    از جمله على بن ابى حمزه مى گويد: خدمت ابوالحسن عليه السلام نشسته بودم كه ناگاه مردى به نام جندب وارد شد و به امام عليه السلام سلام داد و نشست و از آن حضرت سؤ الاتى كرد، بعد از طرح سؤ الات بسيار، امام عليه السلام پرسيد: جندب حال برادرت چطور است ؟ عرض كرد: خوب است ، به شما سلام مى رساند. فرمود: خداوند به شما به خاطر (فوت ) برادرت اجر زيادى مرحمت كند! جندب عرض كرد: سيزده روز قبل نامه اى درباره سلامتى وى از كوفه به من رسيد. فرمود: جندب ! به خدا سوگند كه او دو روز پس از وصول نامه اش به شما از دنيا رفت . او مالى را به زنش سپرده و گفته است كه اين مال نزد تو بماند تا وقتى كه برادرم آمد آن را به او بدهى .


    آن مال را زير زمين ، در خانه اى كه ساكن بود، مدفون كرده است ، وقتى كه به آن جا رفتى با آن زن مهربانى نما و نسبت به خودت اميدوارش كن ، آن مال را به تو خواهد داد. على بن حمزه مى گويد: جندب مردى خوش صورت بود، بعدها وى را ديدم راجع به آنچه امام عليه السلام گفته بود، پرسيدم . گفت : اى على ! به خدا سوگند كه مولايم بدون كم و زياد درباره نامه و آن مال ، واقعيت را گفت .(988)







    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif


  7. تشكرها 4

    مدير اجرايي (21-12-2012)

  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض





    از جمله اسحاق بن عمار مى گويد: شنيدم كه موسى بن جعفر عليه السلام خبر مرگ وى را به خود او داد. با خود گفتم : مگر آن حضرت مى داند كه هر كدام از شيعيانش كى مى ميرند؟ امام عليه السلام همانند شخصى خشمگين به من نگاه كرد و فرمود: اى اسحاق ! رشيد هجرى با اين كه از مستضعفين بود علم منايا و بلايا را مى دانست ، امام كه سزاوارتر به دانستن آنهاست ، اى اسحاق !


    تو هرچه خواستى بكن كه عمر تو گذشته و تا دو سال ديگر مى ميرى چيزى نمى گذرد كه برادران و خاندان تو اختلاف پيدا مى كنند و به يكديگر خيانت مى ورزند و دل دوستان و آشنايان به حال ايشان مى سوزد تا آن جا كه دشمنشان آنها را شماتت مى كند. راوى مى گويد: اسحاق گفت من از آنچه در دلم گذشته است از خداوند طلب آمرزش مى كنم . بيش از دو سال از آن مجلس نگذشته بود كه اسحاق مرد و مدتى از اين جريان نگذشت كه خاندان عمار دست به اموال مردم گشودند و بشدت مفلس ‍ شدند و آنچه امام عليه السلام فرموده بود بدون كم و زياد بر سر آنها آمد.(989)


    از جمله ، هشام بن حكم مى گويد: مى خواستم در منى كنيزى خريدارى كنم ؛ خدمت موسى بن جعفر عليه السلام نامه اى نوشتم و با آن حضرت مشورت كردم . آن حضرت جواب نامه مرا نداد چون وقت طواف رسيد، در محل رمى جمرات ، در حالى كه سوار بر الاغى رمى مى كرد، نگاهى به من كرد و نگاهى به آن كنيز كه در بين كنيزان بود، پس از اين ديدار نامه اش به دست من رسيد، نوشته بود كه اگر عمرش كوتاه نبود من اشكالى در خريد او نمى ديدم . با خود گفتم : به خدا قسم كه آن حضرت اين سخن را به من نگفت مگر آن كه چيزى در كار است ، نه به خدا سوگند كه او را نمى خرم . مى گويد: هنوز از مكه بيرون نشده بوديم كه آن كنيز مرد و دفنش ‍ كردند.(990)


    از جمله به نقل از زكريا بن آدم آمده است كه مى گويد: از امام رضا عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: پدرم از جمله كسانى بود كه در گهواره سخن مى گفت .(991)

    از جمله اصبغ بن موسى مى گويد: مردى از شيعيان صد دينار به وسيله من خدمت ابوابراهيم موسى بن جعفر عليه السلام فرستاد. من جز اين وجه ، از مال شخصى هم مبلغى براى آن حضرت به همراه داشتم . همين كه وارد مدينه شدم ، آب ريختم و نقدينه خود و مال او را شستم و مقدارى عطر بر آنها پاشيدم . آنگاه پولهاى آن مرا را شمردم ديدم نود و نه دينار است ؛ دوباره شمردم ديدم همان قدر است .


    يك دينار از پول خودم برداشتم و عطر زدم و ميان كيسه آن مرد نهادم و شبانه خدمت امام رسيدم ؛ عرض كردم : فدايت شوم ، چيزى همراهم آورده ام كه بدان وسيله قصد تقرب به خدا را دارم ، فرمود: بده ، پولهاى خودم را دادم . عرض كردم : فدايت شوم فلان دوستدار شما نيز مبلغى همراه من براى شما فرستاده است . فرمود: بده ، من كيسه را دادم فرمود: بريز! من ريختم ، امام آنها را با دستش پراكند و يك دينار مرا از ميان آنها بيرون آورد و فرمود: آن مرد با وزن اينها را فرستاده است نه به شمار.(992)







    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif


  9. تشكرها 4

    مدير اجرايي (21-12-2012)

  10. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض





    از كتاب راوندى (993) در معجزات امام كاظم عليه السلام از امام رضا عليه السلام نقل شده است كه : پدرم موسى بن جعفر بى مقدمه به على بن حمزه فرمود: تو مردى از اهل مغرب را خواهى ديد و او راجع به من از تو مى پرسد، بگو: او همان امامى است كه ابوعبداللّه امام صادق عليه السلام به ما فرمود، و هرگاه راجع به حلال و حرام از تو پرسيد، پاسخ بده . گفت : او چه نشانى دارد؟ فرمود: مردى تنومند و بلند قامت است ، اسمش يعقوب بن يزيد و بزرگ قوم خود است . اگر خواست نزد من بيايد او را با خود بياور. على بن حمزه مى گويد: به خدا سوگند من در طواف بودم كه ناگاه مرد تنومند بلند قامتى به طرف من آمد و گفت : مى خواهم از حال صاحبتان بپرسم .

    گفتم : كدام صاحب ؟ گفت : از موسى بن جعفر عليه السلام پرسيدم : اسم تو چيست ؟ گفت : يعقوب بن يزيد. گفتم : اهل كجا هستى ؟ گفت : از مغربم . گفتم : از كجا مرا شناختى ؟ گفت : كسى به خوابم آمد و به من گفت : با على بن حمزه ديدار كن و هر چه نياز دارى از او بپرس و از جاى تو پرسيدم مرا راهنمايى كرد. گفتم : همين جا بنشين تا از طواف فارغ شوم و نزد تو برگردم . طواف كردم و بعد نزد او آمدم . با او صبحت كردم ، ديدم مرد عاقل و زرنگى است ، از من خواست تا او را خدمت موسى بن جعفر عليه السلام ببرم .

    او را خدمت امام عليه السلام بردم ، همين كه امام او را ديد فرمود: اى يعقوب بن يزيد، ديروز آمدى ، در حالى كه بين تو و برادرت در فلان جا نزاعى پيش آمد تا آنجا كه به يكديگر دشنام داديد، اين راه و رسم من و پدرانم نيست ، ما به هيچ يك از شيعيانمان اين اجازه را نمى دهيم ، بنابراين از خدا بترس زيرا به همين زودى با مرگ يكى از شما دو برادر، از يكديگر جدا مى شويد. امّا برادرت به همين سفر، پيش از رسيدن به خانواده مى ميرد و تو به خاطر برخوردى كه با او كردى پشيمان مى شوى . چون شما قطع رحم كرديد و رابطه را بريديد، در نتيجه عمرتان كوتاه شد، آن مرد با شنيدن سخنان امام عليه السلام عرض كرد: يابن رسول اللّه ! اجل من در چه وقت مى رسد؟

    فرمود: عمر تو هم به آخر رسيده بود امّا در فلان منزل نسبت به عمه ات صله رحم كردى خداوند بيست سال اجلت را به تاءخير انداخت . على بن حمزه مى گويد: سال ديگر آن مرد را در مكه ملاقات كردم . اطلاع داد كه برادرم از دنيا رفت و او را پيش از آن كه به خانواده اش برسد در بين راه دفن كردند.







    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif


  11. تشكرها 4

    مدير اجرايي (21-12-2012)

  12. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض





    از جمله مفضل بن عمر مى گويد: وقتى كه امام صادق عليه السلام از دنيا رفت ، موسى كاظم عليه السلام را وصى خود قرار دارد، ولى برادرش عبداللّه كه بزرگترين اولاد امام جعفر صادق عليه السلام در آن زمان بود، ادعاى امامت كرد، اين همان كسى است كه معروف به افطح شد. امام موسى عليه السلام دستور داد هيزم زيادى وسط منزلش گرد آوردند و كسى را دنبال برادر خود، عبداللّه فرستاد و از او خواست تا نزد وى بيايد.

    وقتى كه عبداللّه آمد، گروهى از شيعه نزد امام عليه السلام بودند، همين كه عبداللّه نشست امام عليه السلام دستور داد هيزمها را آتش بزنند، آتش برافروخته شد و مردم علت آن را نمى دانستند تا اينكه تمام هيزمها آتش گرفت ، آنگاه موسى بن جعفر عليه السلام از جا برخاست و با جامه وسط آتش نشست و ساعتى با مردم سخن گفت ، سپس برخاست ، جامه هايش را تكان داد و به مجلس ‍ برگشت و به برادرش عبداللّه گفت : اگر مى پندارى كه پس از پدرت ، تو امامى ، برو ميان آتش بنشين . حاضران گفتند: ديديم رنگ عبداللّه تغيير كرد، از جا برخاست ، و از منزل موسى بن جعفر عليه السلام بيرون شد.(994)

    از جمله ، على بن حمزه مى گويد: روزى موسى بن جعفر عليه السلام دست مرا گرفت و با يكديگر از مدينه به بيابان رفتيم ؛ در راه ناگهان چشمم به مردى از اهل مغرب افتاد كه الاغ مرده اى در مقابلش افتاده و بار الاغ روى زمين پراكنده شده بود و مرد گريان بود.


    موسى بن جعفر عليه السلام پرسيد: چه شده است ؟ گفت : با رفقايم قصد رفتن حج را داشتم كه الاغم در اين جا مرد، همراهانم رفتند و من سرگردان مانده ام و وسيله اى براى حمل بارم ندارم . امام عليه السلام فرمود: شايد الاغت نمرده است . گفت : عجب دلسوزى كه مرا مسخره مى كند! امام عليه السلام فرمود: نزد من تعويذ خوبى هست . آن مرد گفت : تعويذ شما درد مرا دوا نمى كند، بيش از اين مرا دست ميندازيد، امام عليه السلام به الاغ نزديك شد و دعايى خواند كه من نشنيدم و چوبى را كه بر زمين افتاده بود برداشت و با آن بر پيكر الاغ زد و حيوان را هى كرد.


    الاغ از جا جست و صحيح و سالم سر پا ايستاد. امام عليه السلام فرمود: اى مغربى آيا چيزى از تمسخر در اين جا مى بينى ؟ برو به همراهانت برس ! ما رفتيم و او را واگذاشتيم . على بن ابى حمزه مى گويد: روزى كنار زمزم ايستاده بودم ، ناگاه همان مغربى را آن جا ديدم ، وقتى كه چشمش به من افتاد، به سمت من دويد و از خوشحالى مرا بوسيد. گفتم : الاغت در چه حال است ؟ گفت : به خدا سوگند كه صحيح و سالم است نمى دانم كه خداوند از كجا بر من منت گذاشت و الاغم را بعد از مردن دوباره زنده كرد. گفتم : تو به حاجتت رسيدى ، چيزى را كه از حد معرفت تو بيرون است ، نپرس .
    (995)








    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif


  13. تشكرها 4

    مدير اجرايي (21-12-2012)

  14. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض



    پی نوشت ها:

    - (( مطالب السؤ ول ، ص 83.
    974- ارشاد، ص 277.
    975- همان ماءخذ، همان ص .
    976- همان ماءخذ، ص 278.
    977- همان ماءخذ، همان ص .
    978- (( كشف الغمه ، )) ص 247.
    979- (( مطالب السؤ ول ، )) ص 83.
    980- طه / 82: من كسانى را كه توبه كنند و ايمان آوردند و عمل صالح انجام دهند و سپس هدايت شوند، مى آمرزم .
    981- خداوندا تو پروردگار منى چون تشنه شوم ، آب و چون غذا بخواهم ، طعامم مى دهى .
    982- ارشاد مفيد، ص 273.
    983- همان ماءخذ، ص 275.
    984- همان ماءخذ، همان ص .
    985- (( كشف الغمه ، )) ص 250.
    986- اين حديث را كلينى در كافى ج 1 / 477 به دو سند: يكى همين سند و يكى ديگر از على بن ابراهيم به نقل از پدرش از قول ابى قتاده نقل كرده است . البته در مواردى عبارت مختلف است . - م .
    987- همان ماءخذ، ص 251.
    988- همان ماءخذ، همان ص .
    989- همان ماءخذ، همان ص .
    990- همان ماءخذ، همان ص .
    991- همان ماءخذ، همان ص .
    992- همان ماءخذ، همان ص .
    993- كتاب راوندى ص 200 چاپ ضميمه اربعين علامه مجلسى .
    994- (( خرائج )) ص 200 و 201 و (( كشف الغمه )) ص 252 و 253.
    995- همان ماءخذ و همان ص .







    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif


  15. تشكرها 5


  16. Top | #18

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    August 2012
    شماره عضویت
    3467
    نوشته
    13,721
    صلوات
    28000
    دلنوشته
    1
    اللهم صلّ علی محمد و ال محمد و عجّل فرجهم
    تشکر
    27,705
    مورد تشکر
    58,274 در 13,379
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    سخـن چينـى دربـاره امام عليه السلام

    پاره اى از فعاليتهاى امام كاظم (ع) به وسيله سخـن چينان به هارون الرشيد مى رسيد و ايـن امر , كينه و خشـم او را برمى انگيخت. يـك بـار به او خبر دادند كه از سراسر جهان اسلام , اموالى هنگفت نزد امام موسى بـن جـعـفر (ع) جمع آورى مى گردد و از شرق و غرب براى او حمل مـى شـود و او را چـندين بـيت المال است.

    هارون به دستگيرى امام (ع) و زنـدانـى كـردن او فـرمان داد, يحيى بـرمكـى آگاه شـد كه امام (ع) در پـى كار خلافـت بـراى خـويـش افتـاده اسـت و بـه پايگاههاى خود در همه نقاط كشور اسلامى نامه مى نويسد و آنان به سوى خويش دعوت مى كند و از مردم مى خـواهد كه بر ضد حكومت قيام كنند, يحيى به هارون خبر داد و او را عليه امام (ع) تحـريك كـرد. هارون امام را به زندان افكنـد و از شيعيان جدا ساخت و امام(ع) روزگـارى دراز شـايـد حـدود چهارده سـال در زنـدان هارون گـذرانـد.

    امام(ع) در زنـدان نامه اى به هارون فرستاد و در آن نامه نفـرت وخشـم خود را به او ابراز فرمـود, متـن نامه چنيـن است :
    (هرگز بـر مـن روزى پـربلا نمى گذرد كه بر تـو روزى شاد سپرى مى گردد, ما همه در روزى كه پايان ندارد مورد حساب قرار مى گيريـم و آنجـاست كه مردم فاسد زيان خـواهند ديد.) امام كاظم (ع) در زندان, شكنجه ها و رنجهاى فروان را تـحمل كرد دست و پاى مباركـش را به زنجير مى بستند و آزارهاى كشنده بـر او روا مى داشتند.

    سـرانجام زهـرى كشنده به او خوراندند و مظلومانه او را به شهادت رساندند.


    پيشوايان ما, ص 205.






    امضاء

  17. تشكرها 5

    مدير اجرايي (21-12-2012), شهاب منتظر (22-12-2012)

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi