تلاش شهید برای تندرستی مادر خود
بعد از شهادت او به سبب گریههای زیاد تارهای عصبی چشمهایم از بین رفته بود و پزشکان میگفتند دیگر بیناییام را به دست نمیآورم. در شب جمعهای با ناله او را صدا زدم، نمیدانم خواب بودم یا بیدار که دیدم روبه روی من ایستاده است. پرسیدم: محرّم، درست میبینم، تو هستی؟ گفت: آری مادر، بلند شو میخواهم تو را به جایی ببرم.
گفتم: پسرم، دیگر چشمهایم نمیبیند.
گفت: اگر از تو چیزی بخواهم، اجابت میکنی؟
گفتم: چرا قبول نکنم؟
گفت: آقا سید سلطان محمد میخواهند به دیدارشان بروی.
نمیدانم با چه نیرویی به حرم آقا سید سلطان محمد مشرف شدیم. صورتم را که به ضریح چسباندم، نسیم خنکی، جانم را نوازش داد.
چشم هایم را گشودم، نور چراغی دیدم.
باور نمیکردم...(1)