خليفه كسي را به سراغ امام عسكري (ع) كه در زندان بود فرستاد. او را از زندان نزد خليفه آوردند. خليفه گفت: امت جدت را درياب كه هلاك شدند. امام فرمود: به خواست خداي تعالي فردا به صحرا خواهم رفت و شك و ترديد را بر طرف خواهم كرد.
روز پنجم كه رئيس نصاري و راهبان بيرون آمدند، حضرت با عدهاي از ياران بيرون رفت. همين كه نگاهش به راهب افتاد كه دست خود را به سوي آسمان بلند كرده بود به يكي از غلامانش دستور داد دست راست راهب را و آنچه را كه ميان انگشتانش بود، بگيرد. غلام فرمان امام را اطاعت كرد و از بين انگشتان او استخوان سياهي را در آورد. امام عسكري استخوان را در دست گرفت و فرمود: اينك دعا كن و باران بخواه. راهب دعا كرد، اما ابرهايي كه آسمان را گرفته بودند كنار رفتند و خورشيد پيدا شد!!
خليفه پرسيد: ابو محمد! اين استخوان چيست؟ امام (ع) فرمود: اين مرد از كنار قبر يكي از پيامبران گذر كرده و اين استخوان را برداشته است. و هيچ گاه استخوان پيامبري را آشكار نسازند جز آنكه آسمان باريدن گيرد.
(سیره الائمه الاثنی عشر ، ص271)