نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: جا مانده از قافله

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض جا مانده از قافله

    جا مانده از قافله

    خاطرات یک جانباز از حماسه دفاع مقدس

    محمدباقر عطاریانی: جنگ، بهانه‏ای بود برای وصل، برای پرواز، عده‏ای بی‏تاب رفتند و عده‏ای هم بر خای ماندند، ماندند تا گمشده خویش را جست و جو کنند، تا امانت و یادگار روزهای سبز پایداری را از سرزمین هزار خورشید بازپس گیرند. خاک جبهه‏ها راز‏دار اسرار الهی است و امانت‏دار گنجینه‏های ناب. دعا کنید برای ما جا مانده‏ها از جنگ که هر چه زودتر از دروازه شهادت گذر کنیم. ان‏شاءا...



    رزمنده‏های گمنام
    پای صحبت رزمنده‏ها نشستن و شنیدن خاطرات آنها، لحظات نابی است که آدم را به تامل وادار می‏کند. آنها گمنام افرادی هستند که کلام‏شان به دل می‏نشیند. پای صحبت یکی از این افراد نشستیم. فردی که به عنوان یک جانباز مشغول خدمت است. او جواد آزاد، متولد 1350 و دانشجوی رشته آسیب‏شناسی اجتماعی و کارمند سازمان زندان‏هاست و می‏خواهیم که از خاطراتش برای ما سخن بگوید:


    از رفتن تا لو رفتن
    حدود 40 روز بود که در خط مقدم شلمچه بودیم. خبر یک عملیات بسیار مهم رسیده بود. خط را تحویل لشکر دیگری دادیم و برای استراحت به پشت جبهه، منتقل شدیم، آنجا نیروها توجیه شدند که هر کس دوست دارد در عملیات آینده شرکت کند ، بماند و دیگران می‏توانند به مرخصی بروند، اکثر رزمندگان از شنیدن خبر عملیات خوشحال شدند و حال و هوای عجیبی بین بچه‏ها به وجود آمد. بعد از گذراندن دوره‏های آموزشی خاص در اروند رود و پادگان شهید برونسی که حدود 50 روز طول کشید وارد عملیات کربلای چهار شدیم. غواصان تیپ 21 امام رضا (علیه‏السلام) و لشکر 5 نصر از جمله خط شکنان این عملیات بودند. با توجه به اهمیت نظامی شلمچه دشمن به سختی از آن دفاع می‏کرد و موانع، استحکامات و رده‏های دفاع متعددی در منطقه ایجاد کرده بود. در شب عملیات، عراق نیروهای زیادی آنجا پیاده کرده بود و فرماندهان از لو رفتن عملیات مطلع بودند اما مجبور شدند به دشمن حمله کنند و از حرکت نظامی آنان به طرف مرزهای شلمچه جلوگیری کنند.


    یار بی‏سیم چی من
    حسین ستوده و ابراهیم محبوب فرماندهان گردان‏های ثارا... و حزب‏ا... در عملیات به شهادت رسیدند. من و شهید علی دیسفانی در گردان حزب‏ا... بی‏سیم چی فرمانده گروهان بودیم. این عملیات با هدف رسیدن به دروازه‏های جنوبی بصره با سازمان‏دهی 250 گردان نیرو طراحی و در 4 دیماه 1365 با رمز مبارک یا محمد (صلی‏الله علیه واله وسلم) به مرحله اجرا درآمد. دستور حرکت صادر شد و نیروها با تجهیزات آماه در دو ستون پشت خاکریز به راه افتادند که ناگهان یک خمپاره در وسط ستون منفجر شد و عده‏ای از بچه‏ها شهید شدند. حرکت به طرف خط اول مقدم ادامه پیدا کرد و نیروها از جاده‏‏ای به نام شیشه (جاده صاف و بدون پستی و بلندی که در تیررس دشمن بود) و جاده شهید صبوری وارد خاک دشمن شده و از خط مقدم رد شدند. بعد از مسافتی که در دل شب از پشت نخلستان گذراندند به میدان مین دشمن رسیدیم. تخریب چی‏ها معبری باز کرده بودند. میدان مین جاده‏ای بود به طرف عراقی‏ها که دو طرف آن آب گرفتگی بود. عراقی‏ها در فاصله‏های معینی در عرض جاده، سنگرهای کمین زده بودند، به سنگر سوم عراقی در وسط میدان مین رسیدم که یار بی‏سیم‏چی (شهید علی دیسفانی) مجروح شد و همان‏جا افتاد.





    تا نزدیکی شهادت
    علی توی معبر افتاده بود، به سختی حرف می‏زد او گفت: جواد تو برو... برو... چرا معطلی! لحظه عجیبی بود صدای تیر، سوت گلوله خمپاره، صدای توپ و تانک، نور منور، تیرهای رسامی که شلیک می‏شدند، فضا را به گونه‏ای ساخته بود که صدا به صدا نمی‏رسید. قیامتی بود همین طور که توی معبر بودم یک دفعه ترکش به گوش سمت راستم خورد و مقداری که جلوتر رفتم ترکشی دیگر به قسمت گیج گاهم اصابت کرد. با چفیه‏ای که همراهم بود دور سرم را بستم و همچنن به راهم به طرف سنگرهای عراقی‏ها ادامه دادم. دستور عقب‏نشینی صادر شد و نیروهایی که سالم بودند به عقب برگشتند و مجروحان اگر نمی‏توانستند بروند در گوشه و کنار میدان مین و سنگرهای عراقی ماندند. شب عجیبی بود؛ شهدا، آرام داخل میدان مین خوابیده بودند و من به رفتن آنان غبطه می‏خوردم هر چند که شاید چند ساعتی دیگر من هم به خیل آنان می‏پیوستم. ولی حیف که این‏چنین نشد...
    داخل یکی از معبرها در میدان مین می‏خواستم رد بشوم که دو تا رزمنده مجروح آنجا افتاده بودند، راه بسته شده بود فکر می‏کردم چگونه بروم تا پایم را روی آنان نگذارم که یک دفعه در عرض چند ثانیه نوری از سمت راست خودم احساس کردم گلوله آرپی‏‏جی که در دو متری من فرود آمد باعث انهدام مین‏های اطراف شد... من به ارتفاع یک متر از زمین بلند شدم و روی سیم‏‏های خاردار اطراف معبر افتادم. به هر سختی بود خودم را به درون معبر انداختم. از قضا افتادم روی همان دو مجروح، یکی از آن دو نفر در آن سرو صداها داد می زد که بلند شو... بلندشو... خفه شدم... مردم... پاشو و من هم بی‏هوش شده بودم. چیزی نمی‏فهمیدم بعد از آنکه به هوش آمدم و سرو صدای او را شنیدم به هر تلاشی که شد سینه خیز از رویش کنار رفتم و نشستم. هنوز درد امواج انفجار آرام نشده بود که یک سوزش از قسمت پایین‏ پاهایم اذیتم می‏کرد. نگاه کردم دیدم تقدیر کار خودش را کرده، از شصت پا تا پاشنه پایم را از بین برده بود. پوتین هم که پاره پاره شده بود. در حالت درد و بی‏حالی به این فکر بودم که حالا کی حال و رمق داره لی لی کنه و تا خاکریز خودی بره. با چفیه‏ای دیگر که داشتم زانوی پایم را بستم و بند پوتین را هم به بالای پای راستم بستم تا جلوی خون‏ریزی زیاد را بگیرد.


    کلاس برای نجات
    خون زیادی از من رفته و بی‏هوش شده بودم. وقتی به هوش آمدم حسین یکی از بچه محل‏ها پایین پایم نشسته بود او با اینکه سالم بود ولی در میان مین عراقی‏ها با من مانده بود. او گفت: جواد ناراحت نباش با هم می‏ریم عقب. در همین حال امدادگری با سرعت از بالای سرم رد شد و به بچه محل ما گفت شما بی‏سیم چی هستید؟ گفت: نه و به من اشاره کرد! امدادگر با تعجب جواب داد او که شهید شده! آمد جلو، من را کول کرد، در همین لحظه دادی زدم که تمام صداهای توپ و تانک در او گم شد پاشنه پایم که از پوست آویزان بود به سیم‏خاردار گیر کرده بود و جدا شد، من از حال رفتم و دیگه هیچ چیز نفهمیدم. وقتی به حال آمدم؛ پایم را پانسمان کرده بودند، بی‏سیم را گذاشتند جلوی من و گفت: با عقب تماس بگیر و بگو ما چه وضعیتی داریم و باید چکار کنیم؟ هر چه تماس می‏گرفتم جواب نمی‏دادند، دوباره تلاش کردم ولی فایده‏ای نداشت. فرکانس بی‏سیم را به هم زدم و بی‏سیم را یک گوشه‏ای انداختم یک دفعه دیدم ابوالفضل ضعلی زاده که یکی از بی‏سیم‏چی‏ها بود گوشه میدان مین افتاده. خودم را به او رساندم. او شهید شده بود، آره شهید شده بود یکی از دوستان نزدیکم بود دیگه آرام خوابیده بود و من را تنها گذاشت. نزدیکی من یک سنگر عراقی بود که مجروحان و رزمنده‏های ما داخل اون سنگر پناه گرفته بودند. یک سیدی از بچه‏های رزمنده دم سنگر نشسته بود و می‏گفت ما باید همین‏جا بمانیم و مقاومت کنیم هیچ‏کس به جز مجروحان حق عقب رفتن ندارند.

    ادامه دارد ...
    ----------------

    منبع :
    سایت تبیان
    امضاء


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : جا مانده از قافله

    جا مانده از قافله (2)

    غواصی بدون لباس غواصی!


    آنچه می خوانید ، ادامه ی خاطرات جانباز دوران دفاع مقدس ، آقای جواد آزاد است.
    ... من هم، همون جا ماندم هر چند که دیگه کاری از دستم بر نمی‏آمد و مثل یک جنازه روی زمین افتاده بودم، یکی از بچه‏ها گفت: برادر شما می‏تونی سینه خیز بری عقب، با همان حال و صدای ضعیف گفتم نه، اصرار کردند که برو و بگو ما در اول میدان مین عراقی‏ها توی یک سنگر گیر کرده‏ایم.

    بالاخره قبول کردم و به صورت سینه‏خیز از بچه‏ها جدا شدم به طرف خاکریز خودمان حرکت کردم. هنوز 10دقیقه از سنگر دور نشده بودم که دیدم عده‏ای از افراد داخل همون سنگر به طرف عقب می‏دوند در همان حال مسعود یکی از بچه‏های محله‏مان را دیدم. او مرا شناخت و گفت:

    «جواد، جواد پاشو... پاشو بیا عقب عراقی‏ها دارند به بچه‏ها تیر خلاص می‏زنند» و بعد هم با سرعت رفت.

    منطقه آرام شد، دیگر کسی توی میدان مین دیده نمی‏شد؛ با خودم حرف می‏زدم و می‏گفتم مثل اینکه ما داریم پیش شهدا می‏رویم، هم خوشحال بودم و هم کمی می‏ترسیدم، در آن دل شب انتظار سختی بود. بی‏حال روی زمین افتاده بودم و عراقی‏‏ها تا بیست متری من آمدند و به بچه‏ها تیر خلاص می‏زدند و از بد شانسی ما دیگر جلوتر نیامدند و برگشتند.





    امیدی به طول هفت شبانه‏روز :
    در همین حال احساس کردم یک نفر به طرف من می‏آید، وقتی به من رسید فهمیدم از بچه‏های خودی است، بالای سرم آمد. گفتم شما؟ گفت محمد، تخریب چی هستم، ناراحت نباش من تو را به عقب می‏برم. او پا مرغی جلو می‏رفت و مدام مرا تشویق و تهدید می‏کرد که اگه نیایی، می‏روم. هفت شبانه روز در خاک عراق پیش می‏رفتیم، آقا محمد هم از من مواظبت می‏کرد و جیره قمقمه‏های شهدا را می‏آورد تا استفاده کنیم و از تشنگی و گرسنگی نمیریم. در این چند شب ما با محمد دعا می‏خواندیم و حالت عرفانی خوبی داشتیم و دائما طلب شهادت می‏کردیم.

    شب ششم محمد گفت: تو خودت را به پل برسان؛ به بچه‏ها می‏گویم بیایند و تو را ببرند. حدود 20 متری تا پل راه بود.


    محمد رفت! و باز من تنهای تنها شدم ولی یک باره حسی به من گفت: نترس خدا با توست. اگر قرار باشد در این دنیا بمانی خدا کمکت می‏کند، نترس! به پل رسیدم نزدیکی پل یک تپه مانندی بود و یک آب گرفتگی در کنار آن که باید از روی پل رد می‏شدم و بعد از پل خاکریز خودی نزدیک بود. در همین حال تصمیم گرفتم خود را به درون آب بیندازم تا کمی بدنم سبک شود، به درون آب رفتم و یک شکم سیر از آن خوردم.


    آخر شش شبانه روز بود که تشنه بودم. وقتی سرم را بالا آوردم سبزه‏های روی آب را که دیدم یاد حرف مادرم وقتی که ته مانده لیوان آب رو دور می‏ریختم افتادم: باشه روزی که آب لجن هم بخوری! سیراب شده بودم و دستم را گذاشتم روی پل که بیایم بالا، ولی نشد. دستم را که تو آب زدم فهمیدم تا زانو توی لجن وگل و لای گیر کرده‏‏ام. هر چه تلاش می‏کردم بی‏فایده بود حدود 3 ساعت تلاش کردم ولی نشد.

    تمام خاطراتم با پدر و مادر و بستگان و دوستانم برایم مرور شد در همان حال و هوا با خدا صحبت می‏کردم؛ خدایا اگر فرشته مرگ را می‏خواهی بفرستی و لایق شهادت هستم؛ بفرست...






    باز هم نشد :
    امید به شهادت داشتم، چون در آن منطقه که توی آب‏گیر کرده بودم درست در تیررس عراقی‏ها بود، ولی مثل اینکه واقعا لایق شهادت نبودم! حیف شد.

    برای مدتی از حال رفتم وقتی به حال آمدم نمی‏دانم خواب بودم یا در بیداری که صدایی به من گفت: دستت را بگذار روی پل و بگو «یا علی» باورم نمی‏شد، شک داشتم که صدا از کجا می‏آید. وقتی بالا آمدم حس عجیبی داشتم با خودم گفتم نکند دو تا عراقی درشت هیکل مرا بیرون آوردند و الان مرا به اسارت می‏برند، ولی هیچ کس آنجا نبود و یکی از معجزات جبهه را به چشم خود دیدم.


    بدنم خیس بود، سریع از پل رد شدم و خودم را اون طرف پل نزدیک خاکریزهای خودی رساندم. در همان حال صدای آرامی شنیدم. جواد آزاد ... جواد آزاد..وقتی فهمیدم خودی هستند داد کشیدم بیایید من اینجا هستم، آنها نزدیک‏تر آمدند با تعجب مرا نگاه می‏کردند من دیگر از حال رفتم و فقط صدای آنها را می‏شنیدم.


    فرمانده کوچولوی غواص :
    در حالی که مرا روی برانکار انداخته بودند و به صورت پشت خم به طرف خط خودی حرکت می‏کردند به هم می‏گفتند: این بچه به این کوچکی چطور فرمانده غواص‏هاست. یکی دیگر گفت پس کو لباس غواصی‏اش؛
    من نفهمیدم منظورشان چه بود.

    از خاکریز خودی رد شدیم مرا سریع سوار آمبولانس کردند و به بیمارستان صحرایی که در پشت جبهه بود انتقال دادند. بعد از آنجا به بیمارستان شهید بقایی در اهواز منتقل شدم وقتی به هوش آمدم بالای سرم نوشته بودند «یا من اسمه دواء و ذکره شفاء» و برای لحظه‏ای یادم آمد که کجا بودم و الان کجا هستم و صد افسوس خوردم که از قافله شهدا جاماندم.

    اواخر سال 66 در جمع بچه‏های رزمنده نشسته بودیم؛ هر کس خاطره‏ای تعریف می‏کرد؛ یکی از بچه‏ها از عملیات کربلای 4 می‏گفت: بعد از یک هفته از عملیات خبر آمد یک نفر به نام جواد آزاد که فرمانده غواصان است در پشت خاکریزهای خودی است قرار شد شب بعد از نماز مغرب و عشا، چهار تا بسیجی با یک برانکار بروند او را بیاورند؛ وقتی او را آوردند نه قیافه‏اش به فرمانده‏ها می‏خورد و نه لباسش، لباس غواصان بود. بعد من تازه معنی آن حرف‏های آن شب دوستان را فهمیدم و بعدها فهمیدم شخصی که، هم اسم من و به نام جواد آزاد بوده حضور داشته است و حتی مرا به عنوان شهید معرفی کرده بودند و برایم مجلس هم گرفته بودند.

    بعد از مدتی از بیمارستان شهید بقایی اهواز ما را به بیمارستان شهید فیاض بخش تهران انتقال دادند یادم است وقتی می‏‏خواستند مجروحان را به تهران انتقال دهند، من اولین نفر روی برانکار وارد هواپیما شدم و ما را به سقف آویزان کرده بودند.

    برانکارهای دیگر هم به ترتیب به هم وصل می‏شدند؛ دقیقا مثل قفسه کتابخانه شده بودیم. در بیمارستان شهید فیاض بخش بعد از یک هفته فهمیدم پایم از قسمت ساق قطع شده و عنوان جانباز به من داده بودند.

    از بیمارستان به خانواده‏ام اطلاع دادند من زنده‏ام که باور نمی‏کردند، زمانی که آمدند، برادرم در دست نوشته‏هایش چنین گفته بود؛ وقتی شنیدم که پرنده کوچک خانه ما در نبرد با جغد شوم مجروح شده و یک بالش را از دست داده باورم نشد، ولی زمانی که به بالین‏اش رسیدم، جثه ضعیف و بال قطع شده‏اش را باور کردم و «به چشم خویشتن دیدم که جانم می‏رود.»

    ...............
    منبع:سایت تبیان
    امضاء

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi