بهار، فریادم می زند به خود؛
به برخاستن دوباره؛
به گردشی متوالی و آغازی دوباره.
بهار، فریادم می زند به زندگی دوباره؛
به برخاستنی از بطن سرد مرگ ها و خاموشی ها.
بهار، مرا از دستان یخ زده زمستان می گیرد و می خواهد،
دامن سبز شکوفایی بر تنم بپوشاند.
بهار، فریاد می زند به بیداری از دهان تاریک خواب ها و سکوت ها.
بهار، مرا برمی دارد و به وسعت تفکری ژرف می برد؛
«یا محول الحول و الاحوال».
سال های همیشه است که بهار بر دروازه های گوش ها و چشم ها می کوبد:
«فراخ شوید و بنگرید. بشنوید، پریدن خواب از سر سرد زمین را».
این آغازی دوباره است؛
پنجره ای دوباره به سمت دستان باز زندگی.
بهار، از انجمادها و خواب ها گذشته است.
آمده است برای تسبیحی دوباره از آفرینش، برای بیداری در خواب ماندگانی که قنوت
درختان و دست های تمنای ذرات عالم را نمی شنوند؛ «یا مدبّر اللیل و النهار».
بهار از راه می رسد و مرا به بادیه های تفکر می سپارد؛
می برد به یاد شوری بزرگتر.
بهار، با پیراهنی از یاد معاد، بر شانه هایم می ریزد و خواب هایم را می آشوبد.
از پنجره دست هایم بالا می روم و هم نوای بهار، سراسر مناجات می شوم
و تکلم نجوای عاشقان، آرامم می کند: «حول حالنا إلی احسن الحال».
نسیم نوروز، روح طراوت را در دست هایش گرفته است و بر تن خاموش زمین می پاشد.
یک سال دیگر بزرگ شدیم.
یک سال دیگر قد کشیدیم.
سالی دیگر و آغازی فرخنده برای خوب شدن مهیاست و من به عیدی می اندیشم
که سر سفره سال تحویل بنشینم و خودم را آغاز کنم.
من به بهاری می اندیشم که بهارانه عمرم را به دست بادها و سیاهی ها نسپارم
و در جاده هایی گام بگذارم که انجامی بهارانه داشته باشند.
من به عیدی می اندیشم که هیچ گرد و غبار عصیان و اغفالی بر پرونده
اعمالم نوشته نشود و تحویل سال جدیدم را بی خط خوردگی، بر دفتر سال گذشته ام آغاز کنم.