صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 26

موضوع: حکیم نظامی گنجوی(خسرو و شیرین)

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,593
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : آشنايي با مشاهير ادبيات

    دمي از مراحل جماد و نبات و حيوان تطور نموده و به مرحله‌ي انسان رسيده است و پس از مرگ از اين مرحله هم ارتقا مي‌جويد تا به مقام ملكوت و مرحله‌ي كمال برسد و در وجود باري‌تعالي به وحدت نائل گردد. همانطور كه به حكم اين وحدت اساسي بهشت و دوزخ در حقيقت يكي مي‌گردد و اختلاف بين اديان مرتفع مي‌شود، فرق ميان خير و شر هم از ميان بر‌مي‌خيزد زيرا اين همه نيست مگر جلوه‌هاي مختلف يك ذات ازلي. مي‌دانيم كه بعضي درويشان از اين عقيده چه نتيجه‌هاي محل تأمل و ترديدي گرفتند و چطور مسائل نظري استاد را به صورت عمل در‌آوردند و نه تنها تمام اعمال را از نيك و بد يكسان شمردند بلكه كارهاي عاري از هر نوع اخلاق را مجاز شمردند. ولي نه عطار چنين تفسيري از اصول تصوف كرده بود نه سنايي، و نه جلال‌الدين و هرگز خود در عمل راه نرفتند. به عكس جلال‌الدين بي‌انقطاع پيروان خود را به لزوم اعمال حسنه و رفتار نيكو ترقيب نموده و اگر حاجتي به اثبات باشد كافيست به كلمات توديع استاد خطاب به شاگردان خود(كه در نفحات‌الانس جامي نقل شده) و به وصيت‌نامه‌ي او به پسرش ارجاع شود كه در آنها به طور تأكيد به ترس از خدا و اعتدال در خواب و خوراك و خودداري از هر نوع گناه و تحمل شدايد، و تنبه و مبارزه با شهوت و تحمل در مقابل تمسخر و اعتراض از دنيا و احتراز از معاشرت با اشخاص پست و احمق، و به پيروي از تقوا دعوت مي‌نمايد و كسي را بهترين انسان مي‌نامد كه درباره‌ي ديگران نيكي كند و سخني را نيكوترين سخن مي‌داند كه مردم را به راه راست ارشاد نمايد. بهترين شرح حال جلال‌الدين و پدر و استادان و دوستانش در كتاب مناقب‌العارفين تأليف حمزه شمس‌الدين احمد افلاكي يافت مي‌شود. وي از شاگردان جلال‌الدين چلبي عارف نوه‌ي مولانا متوفي سال 710 هجري بود. همچنين خاطرات ارزش‌داري از زندگي مولانا در «مثنوي ولد» مندرج است كه در سال 690 هجري تأليف يافته و تفسير شاعرانه‌ايست از مثنوي معنوي. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست و او به سال 623 هجري در لارنده متولد شد و در سال 683 به جاي مرشد خود حسام‌الدين به مسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجري درگذشت. نيز از همين شخص يك مثنوي عرفاني به نام«رباب بنامه» دردست است».
    در ميان شروح متعدد كه به مثنوي نوشته شده مي‌توان از اينها نام برد: جواهرالاسرار و ظواهرالانوار تأليف كمال‌الدين حسين بن حسن خوارزمي كه به روايتي در سال 840 هجري و به روايت ديگر در سال 845 هجري درگذشته، اين كتاب تمام مثنوي را شرح مي‌كند و مقدمه‌اي مركب از ده فصل دارد كه در باب عرفان است و در ظاهر قديم‌ترين شرح مثنوي است، ولي به موجب نسخه‌هاي خطي كه در دست است فقط سه‌ كتاب اول آن باقي مانده. ديگر شرحي است بنام«حاشيه‌ي داعي»تأليف نظام‌الدين محمد‌بن‌حسن الحسيني‌الشيرازي متخلص به داعي كه به سال 810 هجري تولد يافت و در سال 865 هجري كليات خود را جمع كرد كه مركب است از ديوان عرفاني و رسالات منثور و هفت مثنوي كه در آن از سبك جلال‌الدين پيروي كرده و عبارتند از «كتاب مشاهده» سال 836 هجري «كتاب گنج روان» سال 841 هجري«كتاب چهل صباح» سال 843 هجري«ساقي نامه» كه نيز از عقايد سوفيانه بحث مي‌كند.
    ديگر «كشف‌الاسرار معنوي» در شرح دو دفتر اول تأليف ابوحامد بن معين‌الدين تبريزي كه اين تأليف نيز مقدمه‌ي سودمندي دارد و تاريخ تأليف آن مقارن است با دو تاريخ شرح مذكور در فوق (نسخه‌ خطي در موزه بريتانيا موجود است)ديگر«شرح شمعي» به زبان تركي كه در سال 999 هجري تأليف يافته، ديگر«لطائف‌المعنوي» و «مرأه‌المثنوي» دو شرح از عبداللطيف‌ بن عبدالله العباسي و او همان است كه حديقه‌ي سنائي را هم شرح كرده. هم او يك نسخه‌ي منقح مثنوي را به نام«نسخه‌ي ناسخه‌ي مثنويات سقيم» تهيه كرده و شرحي براي لغات آن به نام لطايف‌اللغات تأليف نموده است.
    ديگر «مفتاح‌المعاني» تأليف سيد عبد الفتاح الحسيني العسكري كه در سال 1049 هجري از طرف شاگردش هدايت منتشر شد. از همو منتخباتي از مثنوي به نام« درمكنودن» به جا مانده، گذشته از شروحي كه مذكور افتاد اشخاص زير هم شرح‌هايي به مثنوي نوشته‌اند:
    ميرمحمد نورالله احراري كه شارح حديقه‌ي سنائي هم بوده، مير محمد نعيم كه در همان زمان ميزيسته و خواجه ايوب پارسي 1120 هجري. ديگر از شروح معروف «مكاشفات رضوي» تأليف محمدرضا است سال 1084 هجري.
    ديگر «فتوحات‌المعنوي» از مولانا عبدالعلي صاحب (موزه بريتانيا«o.R» 367) و ديگر«حل مثنوي» از افضل‌الله آبادي.
    ديگر تصحيح مثنوي(1122 هجري)تأليف محمدهاشم فيضيان.
    ديگر«مخزن‌الاسرار» از شيخ ولي محمد بن شيخ رحم‌الله اكبرآبادي(1151 هجري). يك شرح مخصوص دفتر سوم مثنوي نيز هست كه آن را محمدعابد تأليف كرده و نامش را«مغني» نهاده، شرحي نيز به دفتر پنجم به زبان فارسي توسط معرف معروف شعراي ايران يعني سروري (مصطفي ابن شعبان) اهل گليبولي تركيه متوفي سال969 هجري تأليف يافته، از منتخبات مثنوي، گذشته از «در مكنون» كه مذكور افتاد تأليفات ذيل را هم مي‌توان نام برد:
    «لباب مثنوي» و«لب الباب» واعظ كاشفي (حسين بن علي بيهقي كتشفي) متوفي سال 910 هجري هم‌چنين «جزيره مثنوي» از ملايوسف سينه‌چاك، با دو شرح به زبان تركي سال 953 هجري، «گلشن توحيد» از شاهدي متوفي سال 957 هجري و «نهر بحر مثنوي» از علي‌اكبر خافي 1081 هجري هم‌چنين «جواهراللعالي» از ابوبكر شاشي.
    شرحي ديگر تأليف عبدالعلي محمد بن نظام‌الدين مشهور به بحر‌العلوم كه در هند بچاپ رسيده و استناد مؤلف در معاني به فصوص‌الحكم و فتوحات محي‌الدين بوده است. از شروح معروف مثنوي در قرنهاي اخير از شرح مثنوي حاج‌ملاهادي سبزواري و شرح مثنوي شادروان استاد بديع‌الزمان فروزانفر كه متأسفانه به علت مرگ نابهنگام وي ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوي علامه محمدتقي جعفري تبريزي بايد نام برد. عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده كه درباره‌ي جلال‌الدين رومي و كتاب مثنوي سروده:

    آن فريـدون جـهان معـنوي
    بس بود برهان ذاتش مثنوي
    من‌چه‌گويم وصف آن عالي‌جناب
    نيست پيغمبر ولي دارد كتاب
    ویرایش توسط مریم منتظر*خادمه مولای منتظران* : 20-04-2010 در ساعت 12:41
    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,593
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : آشنايي با مشاهير ادبيات

    شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري درباره‌ي مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:

    من نمي‌گويـم كه آن عالي‌جناب
    هست پيغمبر ولي دارد كتاب
    مثنـوي او چـو قـرآن مـدل
    هادي بعضي و بعضي را مذل

    مي‌گويند روزي اتابك ابي‌بكر بن سعد زنگي از سعدي مي‌پرسد:«بهترين و عاليترين غزل زبان فارسي كدام است؟» سعدي در جواب يكي از غزلهاي جلال‌الدين محمدبلخي(مولوي) را مي‌خواند كه مطلعش اين است:

    هر نفس آواز عشق مي‌رسد از چپ و راست
    ما بفلك مي‌رويم عـزم تماشـا كراست

    برخي گفته‌اند كه سعدي اين غزل را براي اتابك فرستاد و پيغام داد: « هرگز اشعاري بدين شيوائي سروده نشده و نخواهد شد اي‌كاش به روم مي‌رفتم و خاك پاي جلال‌الدين را بوسه مي‌زدم.» اكنون چند بيت از مثنوي معنوي مولوي به عنوان تبرك درج مي‌شود:

    مـوسيا آداب‌دانــان ديـگـرند
    سوخته جان و روانان ديگرند
    رد درون كعبه رسم قبله نيست
    چه غم ار غواص را پاچيله نيست
    هنديان اصطلاح هند مدح
    سنديان اصطلاح سند مدح
    زان كه دل جوهر بود گفتن عرض
    پس طفيل آمد عرض جوهر غرض
    آتشي از عشق در خود برفروز
    سر به سر فكر و عبارت را بسوز
    موسي و عيسي كجا بد آفتاب
    كشت موجودات را ميداد آب
    آدم و حوا كجا بود آن زمان
    كه خدا افكند در اين زه كمان
    اين سخن هم ناقص است و ابتراست
    آن سخن كه نيست ناقص زان سراست
    من نخواهم لطف حق را واسطه
    كه هلاك خلق شد اين رابطه
    لاجرم كوتاه كردم من سخن
    گر تو خواهي از درون خود بخوان
    ور بگويم عقل‌ها را بر كند
    ور نويسم بس قلمها بشكند
    گر بگويم زان بلغزد پاي تو
    ور نگويم هيچ از آن اي واي تو
    ني نگويم زان كه تو خامي هنوز
    در بهاري و نديدستي تموز
    اين جهان همچون درخت است اي كر ام
    ما بر او چون ميوه‌هاي نيم‌خام
    سخت گيرد خام‌ها مر شاخ را
    زان‌كه در خامي نشايد كاخ را
    ابلهان تعظيم مسجد مي‌كنند
    بر خلاف اهل دل جد مي‌كنند
    اين مجاز است آن حقيقت اي خران
    نيست مسجد جز درون سروران
    ویرایش توسط مریم منتظر*خادمه مولای منتظران* : 20-04-2010 در ساعت 12:41
    امضاء


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,593
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : آشنايي با مشاهير ادبيات

    عبدالرحمن جامي مي‌نوسيد: «به خط مولانا بهاءالدين ولد نوشته يافته‌اند كه جلال‌الدين محمد در شهر بلخ شش ساله كه روز آدينه با چند ديگر بر بام‌هاي خانه‌هاي ما سير مي‌كردند يكي از آن كودكان با ديگري گفته باشد كه بيا از اين بام بر آن بام بجهيم جلال‌الدين محمد گفته است: اين نوع حركت از سگ و گربه و جانواران ديگر مي‌آيد، حيف است كه آدمي به اينها مشغول شود، اگر در جان شما قوتي است بياييد تا سوي آسمان بپريم و در آن حال ساعتي از نظر كودكان غايب شد. فرياد برآوردند، بعد از لحظه‌يي رنگ وي دگرگون شده و چشمش متغير شده بازآمد و گفت: آن ساعت كه با شما سخن مي‌گفتم ديديم كه جماعتي سبزقبايان مرا از ميان شما برگرفتند و به گرد آسمانها گردانيدند و عجايب ملكوت را به من نمودند و چون او از فرياد و فغان شما برآمد بازم به اين جايگاه فرود آوردند » « و گويند كه در آن سن در هر سه چهار روز يك بار افطار مي‌كرد و گويند كه در آن وقت كه( همراه پدر خود بهاءالدين ولد به مكه رفته‌اند در نيشابور به صحبت شيخ فريد‌الدين عطار رسيده بود و شيخ كتاب اسرانامه به وي داده بود و آن پيوسته با خود مي‌داشت. . . فرموده است كه: مرغي از زمين بالا پرد اگرچه به آسمان نرسد اما اينقدر باشد كه از دام دورتر باشد و برهد، و همچنين اگر كسي درويش شود و به كمال درويشي نرسد، اما اينقدر باشد كه از زمره‌ي خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهاي دنيا برهد و سبكبار گردد. . . يكي از اصحاب را غمناك ديد فرمود همه دلتنگي از دل نهادگي و اين عالم است. مردي آن است كه آزاد باشي از اين جهان و خود را غريب داني و در هر رنگي كه بنگري و هر مزه‌يي كه بچشي داني كه به آن نماني و جاي ديگر روي هيچ دلتنگ نباشي.
    و فرموده است كه آزادمرد آن است كه از رنجانيدن كس نرنجد، و جوانمرد آن باشد كه مستحق رنجانيدن را نرنجاند.
    مولانا سراج‌الدين قونيوي صاحب صدر و بزرگ‌بخت بوده اما با خدمت مولوي خوش نبوده، پيش وي تقرير كردند كه مولانا گفته است كه من با هفتاد و سه مذهب يكي‌ام، چون صاحب غرض بود خواست كه مولانا را برنجاند و بي‌حرمتي كند، يكي را از نزديكان خود كه دانشمند بزرگ بود فرستاد كه بر سر جمعي از مولانا بپرس كه تو چنين گفته‌يي؟ اگر اقرار كند او را دشنام بسيار بده و برنجان. آن‌كس بيامد و بر ملا سؤال كرد كه شما چنين گفته‌ايد كه من با هفتاد و سه مذهب يكي‌ام؟ ! گفت: گفته‌ام. آن كس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز كرد، مولانا بخنديد و گفت: با اين نيز كه تو مي‌گويي هم يكي‌ام، آن كس خجل شده بازگشت، شيخ ركن‌الدين علاءالدوله(سمناني)گفته‌اس كه مرا اين سخن از وي به غايت خوش آمده است.
    روزي مي‌فرمود كه آواز رباب صرير باب بهشت است كه ما مي‌شنويم منكري گفت: ما نيز همان آواز مي‌شنويم چون است كه چنان گرم نمي‌شنويم كه مولانا، خدمت مولوي فرمود كلا و حاشا كه آنچه ما مي‌شنويم آواز بازشدن آن درست، و آنچه وي مي‌شنود او از فرا شدن (بسته شدن) و فرموده است كه كسي به خلوت درويشي درآمد، گفت: چرا تنها نشسته‌يي؟ گفت: اين دم تنها شدم كه تو آمدي و مرا از حق مانع آمدي.
    از وي پرسيدند كه درويش كي گناه كند؟ گفت: مگر طعام بي‌اشتها خورد كه طعام بي‌اشتها خوردن، درويش را گناهي عظيم است. و گفته كه در اين معني حضرت خداوندم شمس‌الدين تبريزي قدس سره فرموده كه علامت مريد قبول‌يافته آن است كه اصلا با مردم بيگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بيگانه افتد چنان نشيند كه منافق در مسجد و كودك در مكتب و اسير در زندان.
    و در مرض اخير با اصحاب گفته است كه: از رفتن من غمناك مشويد كه نور منصور رحمه‌الله تعالي بعد از صد و پنجاه سال بر روح شيخ فريد‌الدين عطار رحمه‌الله تجلي كرد و مرشد او شد. و گفت در هر حالتي كه باشيد با من باشيد و مرا ياد كنيد تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسي كه باشم.
    ديگر فرمود كه در عالم ما را دو تعلق است يكي به بدن و يكي به شما، و چون به عنايت حق سبحانه فرد و مجرد شوم و عالم تجريد و تفريد روي نمايد آن تعلق نيز از آن شما خواهد بود.
    خدمت شيخ صدر‌الدين قدس‌سره به عيادت وي آمد و فرمود كه شفاك‌الله شفاء عاجلا رفع درجات باشد اميد است كه صحت باشد خدمت مولانا جان عالميان است، فرمود كه: بعد از اين شفاك‌الله شما را باد همانا كه در ميان عاشق و معشوق پيراهني از شعر بيش نمانده است، نمي‌خواهيد كه (بيرون كشند) و نور به نور پيوندد؟»
    از گفتار اخير اعتقاد به فلسفه‌ي حكمت و اشراق و(نورالانوار) فهميده مي‌شود كه در ورقهاي پيش در اين تأليف به تفصيل از آن صحبت شد.

    گفت لبش گـر ز شعر ششتر است
    اعتناق بي‌حجابش خوشتر است
    من شدم عريان ز تن او از خيال
    مي‌خرامم در نهايات الوصـال
    ویرایش توسط مریم منتظر*خادمه مولای منتظران* : 20-04-2010 در ساعت 12:30
    امضاء


  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,593
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : آشنايي با مشاهير ادبيات

    افلاكي ضمن تأييد داستان اخير مي‌نويسد:«شيخ با اصحاب اشك‌ريزان خيزان كرده روان شد و حضرت مولانا اين غزل را سرآغاز كرده مي‌گفت و جميع اصحاب جامه‌دران و نعره‌زنان فريادها مي‌كردند.»

    چه داني تو؟كه در باطن چه شاهي همنشين دارم
    رخ زرين من منگر كه پاي آهنين دارم
    بدان شه كه مرا آورد كلي روي آوردم
    وز آن كوه آفريدستم هزاران آفرين دارم
    گهي خورشيد را مانم، گهي درياي گوهر را
    درون عز فلك دارم، برون ذل زمين دارم
    درون خمره‌ي عالم چو زنبوري همي گردم
    مبين تو ناله‌ام تنها كه خانه‌ي انگبين دارم
    دلا گر طالب مايي بر آبر چرخ خضرايـي
    چنان قصريست حصن من كه امن‌الامنين دارم
    چه با هولست آن آبي كه اين چرخست ازاوگردان
    چو من دولاب آن آبم چنين شيرين حنين دارم
    چو ديو آدمي و جن همي بيني بفرمانم
    نمي‌داني سليمانم كه در خاتم نگين دارم؟ !
    چرا پژمرده باشم من؟ ! كه بشكفتست هر جزوم
    چرا خر بنده باشم من؟ براقي زير زين دارم
    كبوتر خانه‌ي كردم كبـوترهاي جانها را
    بپراي مرغ جان اين سو كه صد برج حصين دارم
    شعاع آفتابم من اگر در خانها گردم
    عقيق و زر و ياقوتم، ولادت زاب و طين دارم
    تو هر گوهر كه مي‌بيني بجو دري دگر در وي
    كه هر ذره همي گويد كه در باطن دفين دارم
    تو را هر گوهري گويد:« مشو قانع به حسن من
    كه از شمع ضمير است آنكه نوري در جبين دارم»

    برخي نوشته‌اند كه مولانا جلال‌الدين محمد مولوي هنگام مرگ اين رباعي را سروده و مي‌خوانده است:

    هر ديده كه در جمال جانان نگرد
    شك نيست كه در قدرت يزدان نگرد
    بيزارم از آن ديده كه در وقت اجل
    از يار فرومانده و در جان نگرد

    علي دشتي نويسنده‌ي شيرين قلم معاصر زير عنوان «روح پهناور» درباره‌ مولانا جلال‌الدين بلخي(مولوي) چنين اظهار نظر مي‌كند: «جلال‌الدين محمد شايد بيش از هر شاعري شعر گفته باشد، گفته‌هاي وي رباعي و غزل و مثنوي از هفتاد هزار بيت تجاوز مي‌كند، در صورتي كه بزرگترين و پرمايه‌ترين كتاب شعري ما شاهنامه‌ي فردوسي، كمي بيش از پنجاه‌هزار بيت مي‌شود، با اين تفاوت مهم و اساسي كه قسمت اعظم اين كتاب ارجمند به ذكر نقل افسانه‌هاي تاريخي صرف شده است. به عبارت ديگر بيشتر شاهنامه موضوع خارجي دارد كه عبارت از حواديث تاريخ افسانه‌آميز ايران است و آنچه از روح خود فردوسي تراوش كرده و در شاهنامه، حتي طي بيان تاريخ و حوادث ريخته شده است خيلي كمتر. با وجود اينها وجه تمايز مولانا در كثرت اشعار وي نيست بي‌شبه جلال‌الدين محمد يكي از پرمايه‌ترين گويندگان ماست. احاطه‌ي وي بر معارف عصر خود، از قبيل: فقه، حديث، تفسير، علوم‌عربيه و ادبيه. فلسفه و اصول عرفان و تصوف، همچنين اطلاعات دامنه‌داري بر شعر و ادب فارسي و عربي قابل ترديد نيست. ولي بزرگي و تشخص وي حتي در فضل و دانش او نمي‌باشد. وجه تعيين و تشخص وي در گنجايش اين روح تسكين‌ناپذير و پر از تموج، در پهناوري فضاي مشاعر غير ارادي او، در اين دنياي اشباح و احلامي است كه در جان وي زندگي مي‌كنند. . .در افق پهناور وجود او ابرها به اشكال گوناگون ظاهر مي‌شوند، هر لحظه اين اشكال به اشكال ديگر برمي‌گردند، نور خورشيد با اين ابرها يك بازي مستمر و تمام نشدني دارد. هر دم رنگ بديع ديگري به‌وجود‌ مي‌آورد. چشم از اين همه تنوع شكل و گوناگوني الوان بديع و متحرك خسته نمي‌شود. در اين افق دوردست گاهي اشعه‌ي خورشيدي، ابرها را مي‌شكافد و بر كائنات نور مي‌پاشد و گاهي ضربتهاي سوزان برق آنها را پاره كرده و بارانهاي سيلابي زمين و زمان را فرا مي‌گيرد. در فضاي بي‌پايان روح جلال‌الدين اشباح درآمد و شدند، با هم نجوا دارند. اين فضا خالي نمي‌ماند پر از غوغاست پر از ظهور است پر از حركت است.
    آنچه جذاب و غير عادي و عظيم، آنچه شايسته‌ي مطالعه و ستايش مي‌باشد اين است، ور نه تفاوت سبك و شيوه‌ي گويندگان و نويسندگان چندان مهم و غامض نيست و رجحان يكي بر ديگري بسته به ذوق و سليقه خوانندگان است. آنچه ثابت و جاويدان و باارزش مي‌باشد اين گسترش روح است كه(مولانا جلال‌الدين بلخي) را از سايرين ممتاز مي‌كند.
    . . . پس هر كس قصه‌ روحش درازتر، متنوع‌تر، پيچيده‌تر و حوادث در آن طاغي‌تر، تقديرها كورتر و مستولي‌تر باشد بيان آن مشكل‌تر و براي آن كساني كه در پي مجهول و غامض مي‌گردند و از حل معما و مسائل رياضي بيشتر لذت مي‌برند جاذب‌تر مي‌شود. اين نكته همان چيزي است كه جلال‌الدين محمد را از ساير شعرا متمايز مي‌كند. داستان روح او تمام‌نشدني، همهمه‌ي جهان مرموز درون خاموش‌نشدني(طومار دل او بدر ازاي ابد) و «همچو افسانه‌ي دل بي‌سر و بي‌پايان‌ست».
    اگر اين تصور و پندار من غلط نباشد بي‌گمان، مولوي شاعر شاعران است. هفتادهزار بيت مثنوي و ديوان شمس تبريزي سرگذشت(جان سرگردان) او و آينه‌ي موجدار و نيم‌تاريكي از فضاي نامحدود و پر از اشباح اندرون اوست. آنچه او مي‌گويد مفاهيم متداول و معمولي يعني معارف مكتسبه نيست. در اين دو كتاب روح او گسترده است، رنگهاي گوناگون فضاي پر ابر، پر باد، پر ستاره، پر رعد و برق جان او در آنها افتاده است. معارف مكتسبه و معلومات فقط وسيله‌ي اين تجلي و انعكاس انديشه‌ي متموج اوست. حوزه‌ي زندگي او به شكل غير قابل انكار، ولي در عين حال غير قابل تفسيري در آنها، مخصوصاً در ديوان شمس منعكس است. هر پيشامد و حادثه و هر مشاهده‌ي جزئي بهانه‌ايست براي بيرون ريختن آنچه در وي مي‌جوشد». با اينجا با نقل چند بيت از اشعار علامه محمد اقبال لاهوري متفكر بزرگ مشرق‌زمين در عصر حاضر كه درباره‌ي مولانا جلال‌الدين بلخي(مولوي) سروده و همچنين غزلي را كه نگارنده(رفيع) در مرداد سال 1366 خورشيدي در قونيه بر سر مزار اين عارف بزرگ ايراني سروده‌ام اين قصه‌ي بي‌پايان را به پايان مي‌برم:

    مرشد روشن ضمير
    پـير رومـي مـرشد روشن ضـمير
    كـاروان عشـق و مستي را اميـر
    منزلش برتر ز مـاه و آفتاب
    خيمه را از كهكشان سازد طناب
    نور قرآن در ميان سينه‌اش
    جـام جـم شرمنده از آئيـنه‌اش
    از ني آن ني‌نواز پـاك‌زاد
    بـاز شـوري در نـهاد مـن فـتاد


    فيض پير روم(مولوي)
    خيز و در جامم شراب نـاب ريـز
    بر شب انديـشه‌ام مهتاب ريز
    تا سوي منزل كشم آواره را
    ذوق بي‌تابي دهـم نـظاره را
    گرم رو از جستجوي نو شوم
    رو شناس آرزوي نـو شـوم
    چشم اهل ذوق را مـردم شوم
    چون صدا در گوش عالم گم شوم
    قيمت جنس سخن بالا كنم
    آب چشم خويش در كالا كـنم
    باز برخوانم ز فيض پير روم
    دفتر سربسته اسرار علوم
    جان او از شعله‌ها سـرمايه‌دار
    من فروغ يك نفس مثل شرار
    شمع سوزان تاخت بر پروانه‌ام
    باده شبخون ريخت بر پيمانه‌ام
    پير رومي خاك را اكسير كرد
    از غبارم جلـوه‌ها تعمير كرد
    ذره از خاك بيابان رخت بست
    تا شعاع آفتاب آرد بدست
    موجم و در بحر او منزل كنم
    تا در تابنده‌ئي حاصل كنم
    من كه مستي‌هازصهبايش‌كنم
    زندگاني از نفس‌هـايش كنم


    مقام مولوي
    مردي اندر جستجو آواره‌ئي
    ثابتي با فطرت سياره‌ئي
    پخته‌تر كارش ز خامي‌هاي او
    من شهيد نا تماي‌هاي او
    شيشه خود را بگردون بسته طاق
    فكرش از جبريل مي‌خواهد صداق
    چون عقاب افتد به صيد ماه و مهر
    گرم رو اندر طواف نه سپهر
    حرف با اهل زمين رندانه گفت
    حور و جنت را بت و بتخانه گفت
    شعله‌اش در موج دودش ديده‌ام
    كبريا اندر سجودش ديده‌ام
    هر زمان از شوق مي‌نالد چو نال
    مي‌كشد او را فراق و هم وصال
    من ندانم چيست در آب و گلشن
    من ندانم از مقام و منزلش



    مطرب غزلي، بيتي از مرشد روم‌آور
    تا غوطه‌ زند جانم در آتش تبريـزي


    بزم رفيع مولانا
    اي جلال ملك جان برخيز مهمان آمده
    جان و دل آشفته‌اي از خاك ايران آمده
    اي مهين مولاي مولاي من در شور عشق و عاشقي
    ديده بگشا عاشقي زار و پريشان آمده
    حسرت آزادي جان در دل شيداي اوست
    تا كه ره يابد به جانان مست و حيران آمده
    از شرار شاعري آتش بدلـها بر زده
    در بيان مثنوي انديشه سوزان آمده
    بس غزلها دارد از ديوان شمس تو ز بر
    در هواي شمس جان افتان و خيزان آمده
    از جدائيها شكايت دارد و افسرده است
    در هواي شور ني با سوز هجران آمده
    گرچه از سرگشتگان وادي حيـرت بود
    با خبرهاي خوشي از بحر عـرفان آمده
    «بايزيد» از باده‌اش سرمست جانان كرده است
    با پيامي رهگشا از «شيخ خرقان» آمده
    «سعديش» هم ناله باشد در نواي عـاشقي
    همدم «حافظ» ز سوز جان غزل‌خوان آمده
    از «علاءالدوله» تضمين سخن آورده است
    همره وجد و سماع شيخ سمنان آمده
    اي جلال‌الدين بيا تا بزم دل روشن كنيم
    چونكه مشتاقي به جان با چشم گريان آمده
    بزم ما كامل شود از شمس تبريزي به نور
    بشنود گرآشنائي همدم جـان آمده آشنايي همدم جان آمده
    حلقه گرد هم زنيد اي عاشقان خوش‌نـوا
    اين نواها از ازل در ساز امكان آمده
    زين سماع عاشقي غوغا فتد در ملك جان
    چونكه مفتوني به مهماني ز تهران آمده
    باده در جامش كن اي سرحلقه‌ي دلدادگان
    چون«رفيع» خسته‌جان دردي‌كش آن آمده
    قونيه27 مرداد سال 1366 خورشيدي

    مولوي شعر عرفاني را به حد اعلي رسانيده است. افكار اين شاعر بلند مرتبه دنباله افكار عطار و سنايي است و خود وي به اين امر متعرف است. مولوي مانند عطار رسيدن به معشوق حقيقي را فرع ترك علايق و گذشتن از"خود" مي‌داند. فلسفه وحدت وجود را نيز مكرر با تعبيرات مختلف در اشعار خود آورده است. مولوي در بيان حقايق بي‌پرواست و هرگز معني را فداي لفظ نمي‌كند چنانكه خود مي‌گويد:
    قانيه انديشم و دلدار من
    گويدم منديش جز ديدار من

    گزيده‌اي از اشعار مولوي

    آن خانه لطيفست نشانهايش بگفتيد
    از خواجه‌ي آن خانه نشاني بنماييد
    يك دسته‌ي گل كو؟ اگر آن باغ بديديد
    يك گوهر جان كو؟ اگر از بهر خداييد
    با اين همه آن رنج شما گنج شما باد
    افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد


    بيا تا قدر يكديـگر بدانيـم
    كه تا ناگه زيكديگر نماييم
    كريمان جان فداي دوست كردند
    سگي بگذار ما هم مردمانيم
    غرض‌ها تيره دارد دوستي را
    غرض‌ها را چرا از دل نرانيم
    گهي خوش‌دل شوي از من كه مي‌رم
    چرا مرده‌پرست و خصم جانيم
    چو بعد مرگ خواهي آتشي كرد
    همه عمر از غمت در امتحانيم
    كنون پندار مردم آشتي كن
    كه در تسليم ما چون مردگانيم
    چو بر گورم بخواهي بوسه‌دادن
    رخم را بوسه ده كه‌اكنون همانيم
    خمش كن مرده‌وار اي دل ازيرا
    به هستي متهم ما زين زبانيم


    من مستو تو ديوانه ما را كه برد خانه
    صد بار ترا گفتم كم خور دو سه پيمانه
    در شهر يكي كس را هشيار نمي‌بينم
    هر يك بتر از ديگر شوريده و ديوانه
    جانا به خرابات آي تا لذت جان بيني
    جان را چه خوشي باشد بي‌صحبت جانانه
    هر گوشه يكي مستي دستي زده بر دستي
    زان ساقي سر مستي با ساغر شاهانه
    اي لوطي بربط زن تو مست‌تري يا من
    اي پيش چو تو مستي افسون من افسانه
    تو وقف خراباتي خرجت مي‌ و دخلت مي
    زين دخل به هوشياران مسپار يكي دانه
    از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد
    در هر نظرش مضمر صد گلشن و كاشانه
    چون كشتي بي‌لنگر كژ مي‌شد و مژ مي‌شد
    وز حسرت آن مرده صد عاقل و فرزانه
    گفتم ز كجايي تو تسخر زدو گفت اي جان
    نيميم ز تركستان نيميم ز فرغانه
    نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل
    نيميم لب دريا باقي همه دردانه
    گفتم كه رفيقي كن با من كه منت خويشم
    گفتا كه بنشناسم من خويش ز بيگانه
    من بي‌سر و دستارم در خانه‌ي خمارم
    يك سينه سخن دارم آن شرح دهم يا نه


    رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن
    ترك من خراب شبگرد مبتلا كن
    ماييم و موج سودا شب تا به روز تنها
    خواهي بيا ببخشا خواهي برو جفا كن
    از من گريز تا تو هم در بلا نيفتي
    بگزين ره سلامت ترك ره بلا كن
    ماييم و آب ديده در كنج غم خزيده
    بر آب ديده‌ي ما صد جاي آسيا كن
    خيره كشي است ما را دارد دل چو خارا
    بكشد كسش نگويد تدبير خونبها كن
    بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد
    اي زرد روي عاشق تو صبر كن وفا كن
    درديست غير مردن كان را دوا نباشد
    پس من چگونه گويم كاين درد را دوا كن
    در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم
    با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن
    گر اژدهاست در ره عشقست چون زمرد
    از برق آن زمرد‌هين دفع اژدها كن
    بس كن كه بيخودم من ور تو هنر فزايي
    تاريخ بوعلي گو تنبيه بوالعلا كن

    ازين رو اشعر مولوي از جنبه‌ي لفظي يكدست نيست ولي گيرا و داراي مضامين بديع است.
    برويد اي حريفان بكشيد يار ما را
    به من آوريد آخر صنم گريز پا را
    به ترانه‌هاي شيرين به بهانه‌هاي زرين
    بكشيد سوي خانه مه خوب خوش‌لقا را
    و گر او به وعده گويد كه دمي دگر بيايم
    همه وعده مكر باشد بفريبد او شما را
    دم گرم سخت دارد كه به جادوي و افسون
    بزند گره بر آبي و ببندد او هوا را
    به مباركي و شادي چو نگار من در‌آيد
    بنشين نظاره مي‌كن تو عجايب خدا را
    چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
    كه رخ چو آفتابش بكشد چراغها را
    برو اي دل سبك رو به يمن به دلبر من
    برسان سلام و خدمت تو عقيق بي‌بها را


    ببستي چشم يعني وقت خوابست
    نه خوابست آن حريفان را جوابست
    تو مي‌داني كـه ما چندان نپاييم
    وليكن چشم مستت را شتابست
    جفا مي‌كن جفاات جمله لطفست
    خطا مي‌كن خطاي تو صوابست
    تو چشم آتشين در خواب مي‌كن
    كه ما را چشم و دل باري كبابست
    بسي سرها ربوده چشم ساقي
    به شمشيري كه آن قطره آبست
    يكي گويد كه اين از عشق ساقي است
    يكي گويد كه اين فعل شرابست
    مي و ساقي چه باشد نيست جز حق
    خدا داند كه اين عشق از چه بابست


    اي قوم به حج رفته كجاييد كجاييد
    معشوق همين جاست بياييد بياييد
    معشوق تو همسايه‌ي ديوار به ديوار
    در باديه سر گشته شما در چه هواييد
    گر صورت بي‌صورت معشوق ببينيد
    هم خواجه هم خانه هم كعبه شماييد
    ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد
    يك بار ازين خانه برين بام برآييد
    ویرایش توسط مریم منتظر*خادمه مولای منتظران* : 20-04-2010 در ساعت 12:32
    امضاء


  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,593
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : آشنايي با مشاهير ادبيات

    خواجه حافظ شيرازي
    خواجه شمس‌الدين محمد حافظ شيرازي فرزند بهاءالدين معروف‌ترين شاعر عارف قرن هشتم و يكي از چهار تن از بزرگترين شاعران ايران است كه معروف جهان شده‌اند. در باب اين استاد فناناپذير و بي‌نظير كه او را لسان‌الغيب و ترجمان‌الاسرار لقب داده‌اند اشارتهائي در بسياري از كتابها مانند تذكره‌الشعراء دولتشاه سمرقندي كه بعد از فوت اوست تا مجمع‌الفصحا و رياض‌العارفين تأليف رضاقلي خان همه مشتمل بر نام و شرح مختصري از حالات وي ‌مي‌باشد وليكن هيچ يك از آنها مطالب مفصلي كه جزئيات احوال او را نشان بدهد ندارند. تنها اثر از معاصران حافظ كه مورد توجه و اهميت قرار گرفته مقدمه‌ايست كه يكي از دوستان حافظ كه جامع اشعار او بوده، موسوم به محمد گلندام، نوشته، وي در آنجا پس از اطناب كلام در ذكر صفات شريفه و محبوبيت او نزد خاص و عام و شهرت جهانگيري كه حتي در زمان حيات حاصل كرده و قوافل سخنهاي دلپذيرش از فارس نه تنها به خراسان و آذربايجان بلكه به عراقين و هندوستان رفته چنين مي‌نويسد:
    « اما به واسطه محافظت درس قرآن و ملازمت شغل سلطان و بحث كشاف و مصباح و مطالعه‌ي مطالع و مفتاح و تحصيل قوانين ادب، و تحقيق دو اوين عرب به جمع اشتات غزليات نپرداخت و به تدوين و اثبات ابيات مشغول نشد و مسود اين اوراق اقل انام محمد گلندام عفي‌الله عنه ما سبق در درس‌گاه دين مولانا و سيدنا استاد ابوالبشر قوام‌المله والدين عبدالله اعلي‌الله درجاته و كرات و مرات كه به مذاكره رفتي در اثنا محاوره گفتي كه اين فرائد فوايد را همه در يك عقد مي‌بايد كشيد و اين غرر درر را در يك سلك مي‌بايد پيوست. تا قلاده جيد وجود اهل زمان و تميمه و شاح عروسان دوران گردد. و آن جناب حوالت رفع و ترفيع اين بنا بر ناراستي روزگار كردي و به عذر اهل عصر عذر آوردي تا در تاريخ سنه احدي و تسعين و سبعمائه (791 هجري)وديعت حيات بموكلان قضا و قدر سپرد.»
    از مجموع كتابهائي كه درباره‌ حافظ نوشته شده چنين فهميده مي‌شود كه بهاءالدين محمد پدر حافظ در عصر اتابكان فارس از اصفهان به شيراز مهاجرت كرده و در آنجا از طريق بازرگاني ثروتي اندوخته ولي ديري نگذشته كه زندگي را بدرود گفته و كارهاي تجارتي او آشفته و نابسامان گرديده است وارثان او كه يك همسر و پسري خردسال بودند به بينوايي و تنگدستي افتادند. آن پسر بعدها ناگزير شد كه روزي خود را عرق جبين و كد يمين حاصل نمايد. با اين همه هر وقت فرصت و مجالي مي‌يافت در مكتبي كه در نزديكي او بود به كسب كمال مي‌پرداخت و در آنجا سرمايه‌ي علمي به كف مي‌آورد. قرآن مجيد را حفظ كرد و از همين رو بعدها تخلص خود را «حافظ» قرار داد. لقب حافظ به طور عموم به كساني اطلاق مي‌شود كه مي‌توانستند قرآن را تمام از بر بدون غلط بخوانند چنانكه او گفته است:

    ز حافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد
    مسائل حكمي با نكات قرآني
    ویرایش توسط مریم منتظر*خادمه مولای منتظران* : 20-04-2010 در ساعت 12:32
    امضاء


  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,593
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : آشنايي با مشاهير ادبيات

    به هر حال سر پر شور و طبع آرام اين عصاره‌ي تفكر آريايي يعني حافظ چون از علوم ظاهري و مشتي الفاظ و اصطلاحات حاصلي نديد، داعيه‌ي طلب معني در نهادش به وجود آمد و همت بر درك حقايق گماشت. و پس از تحمل زجر و زحمت و رنج و غصه و يأس و حرمان و خستگي، از دوندگي‌ها و كوفتن بيهوده‌ي درها به وادي يقين رسيد، يقيني كه مختص خود او بود، يقين حافظي بود كه انسان كامل شده بود. در اينجا بي‌مناسبت نيست فرازي را كه علي دشتي محقق مشهور معاصر در ارتباط با اين مطلب نوشته بازگو نماييم: «واضح‌ترين خطي كه سيماي حافظ را از قيافه‌ي ساير متفكرين ما مشخص و ممتاز مي‌كند آزادي فكر است. آزادي فكر بزرگتري امتياز بشرهاي انديشه‌گر است. همانطوري كه وجه امتياز انسان از حيوانات قوه‌ي ادراك و وجه امتياز انسانها از يكديگر ملكات و فضائل اخلاقي است، وجه امتياز دانشمندان و طبقه‌ي راقيه آزادي فكر است. شاخص قدر آنها تنها دانش و معرفت نيست. چه بسا دانشمنداني چون امام فخر رازي در دايره‌ي معلومات وسيع خود اسير معتقدات تلقيني بوده‌اند. مكتشفين و مخترعين، همه كساني هستند كه فكر آنان در چهارديواري مكتسبه و مسلميات عصر خود باقي نمانده است. پيشوايان فكر و همه‌ي مصلحين، مردماني بوده‌اند كه انديشه‌ي آنان از دايره‌ي امور مسلمه و ثابته محيط خود خارج شده و آزادتر از هم‌عصران خود فكر كرده‌اند.
    ارزش مقام انسان در اين است كه بنده و زبون مقررات و آنچه در نظر همه‌ي مردم مسلم است نبوده، براي پرش فكر خود حدودي قائل نباشد. اكثريت تام جامه‌ي انساني اسير تلقينات پدري و زبون مقرراتي هستند كه خود وضع كرده‌اند. حتي مطيع آراء و معتقداتي مي‌شوند كه اشخاص بي‌مايه‌تر و پايين‌تر از خود آنها، يا نياكاني كه در محيط تاريكتر و جاهل‌تري زيسته‌اند براي آنها ساخته‌اند. بسا اوقات افراد به سخافت و سستي بنيان رسوم و عقايدي پي مي‌برند ولي نمي‌توانند خود را از آن رها سازند. به قول سنايي:

    خود به خود شكل ديو مي‌كردند
    پس ز ترسش غريو مي‌كردند

    حافظ از آن افراد ممتازي است كه از شكل ديوي كه ساير افراد بشر روي ديوار كشيده‌اند نمي‌ترسد و خود هم براي خويش اين مترس را نيافريده است، و براي فكر او حدود و ثغوري نيست، به جز معدودي متفكرين عالي‌قدر. ساير بشرهايي كه بر سطح كره مي‌خزند، با اصرار نامعقولي ميل دارند طبقه‌بندي شوند. مثل اينكه آزادي آنها را زجر مي‌دهد. مي‌خواهند در قالبهايي در آيند و به عبارت آخري جز دسته‌اي بشوند.
    اين تمايل طبيعي، مردم را بر آن داشته است كه براي فكر حافظ حصاري بسازند و براي روح بلند پرواز او قالب جامدي بيافرينند. با اصراري خواسته‌اند او را در طبقه‌بندي‌هايي كه بشر متوسط براي خود درست كرده است وارد كنند: او را شيعه دانسته‌اند، سني گفته‌اند، صوفي خوانده‌اند، صوفيه ملامتيه فرض كرده‌اند، و. . . حافظ شيعه نيست، سني نيست‌، صوفي نيست؛ ملامتيه نيست، متدين نيست، بي‌دين نيست، حافظ حافظ است.
    انديشه‌گري است كه پرش فكر و خيال او را نه شريعت، نه طريقت، نه الحاد و نه سيستمهاي فلسفي و صوفي‌گري عايق نمي‌شود. . . حافظ در آزادگي، در وارستگي، حريت ضمير و پاك بودن از آلايش تعصب مانند كنفوسيوس، مانند بودا، مانند گوته، مانندي گاندي و بالاخره به روش حضرت مسيح صورت كمال بشريت و علو مقام انساني است.
    حافظ « جنگ هفتاد و دو ملت » را با همان فكر آزاد خود كه همه چيز در آن گنجايش دارد مي‌نگرد زيرا مي‌داند: چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند. » حافظ از زمره‌ي شاگردان قوام‌الدين عبدالله عالم معروف آن زمان (متوفي به سال 772 هجري ) بوده است. نخست در سلك مقربان ابواسحق‌اينجو درآمده و سپس به پادشاهان آل مظفر پيوسته و شاه شجاع و شاه منصور از اميران اين خاندان را مدح گفته است و در اين ضمن با پادشاهان ايلكاني‌جلاير (آل جلاير) كه در مغرب ايران حكومت داشتند و شاعران را بسيار مي‌نواختند از دور روابطي داشته و سلطان احمد پسر شيخ اويس( 813-784هجري) را مدح گفته است و سرانجام در شيراز به سال 791 يا 792 هجري زندگي را بدرود گفته و در همانجا مدفون شده است.
    حافظ در زمان زندگي خود از حاجي قوام‌الدين حسن شيرازي كلانتر شهر شيراز (متوفي به 755 هجري ) بيش از ديگران متنعم شده به‌همين جهت اغلب از او ياد كرده است. مطلبي كه بسيار جالب توجه است و بايد در اينجا گفته شود: با اين همه مدايحي كه حافظ در حق اين ممدوحان دارد به جز يك دو بيت نيست كه در ضمن سخنان خود آورده است. به همين جهت نمي‌توان وي را جز شاعران مداح شمرد حافظ به ظاهر تمام عمر خود را در گوشه‌نشيي و عزلت گذرانده و در حيات خويش شهرت بزرگي داشته‌است. در زبان فارسي نظير غزل‌هاي حافظ كه جامع ‌بين اشعار عاشقانه و افكار عارفانه‌ي ايران است، نيست. به همين سبب يكي از بزرگترين شاعران جهان شمرده مي‌شود و از حيث نظم در لطف تركيب و تلفيق و بي‌نيازي در فكر و استقلال در انديشه به منتهاي اوج شاعري رسيده است. ديوان اشعار وي را بايد رأس كتابهاي فارسي قرار داد و به همين جهت همواره مورد اقبالي عظيم از جانب تمام طبقات مردم ايران بوده است و آن شامل نزديك چهار هزار بيت است و بر آن شرح هاي چند نوشته‌اند از آن جمله: شرح محمد يوسف عليشاه چشتي نظامي به شرح يوسفي به زبان اردو در سال 1307هجري مفتاح‌الكنوز علي حافظ ‌الرمز از قطب‌الدين قندهاري، بدرالشروح ار بدرالدين اكبر آبادي، شرح مشكلات ديوان حافظ از افضل‌الله آبادي، بحرالفلاسه ‌الاقطفي شرح ديوان حافظ از عبيدالله خويشكي چشتي متخلص به عبيدي. به زبان تركي نيز سه شرح بر آن نوشته‌اند: شرح مصطفي پسر شعبان سروري در گذشته به سال 969 هجري، شرح شمعي در گذشته در حدود سال 1000 هجري شرح سودي بسنوي متوفي در سال 1000 هجري. ديوان حافظ يا منتخبات آن را به برخي از زبانهاي اروپايي مانند فرانسه و آلماني و انگليسي و روسي و لهستاني و نيز تركي و عربي ترجمه كرده‌اند. پرفسور ادوارد براون پيرامون تحقيقات اروپائيان درباره‌ي حافظ تحقيقات بانو جرتر و دلوتيان بل را از ديگران برتر شمرده و مي‌نويسد:
    ویرایش توسط مریم منتظر*خادمه مولای منتظران* : 20-04-2010 در ساعت 12:33
    امضاء


  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,593
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : آشنايي با مشاهير ادبيات

    كلامي است انتقادي و نغز، و داراي معاني عميق و پر مغز. خلاصه از آنجا كه وي حافظ را به طرزي روشن و جالب با معاصر بزرگ وي، دانت شاعر ايتاليا، مقايسه نموده و پس از بحثي دقيق از اشعار وي چنين گفته است: «درباره حافظ، تاريخ معاصر او كوچكتر از آن است كه حاوي و شامل افكار بلند وي تواند شد. چه آن شهري كه در سراسر عمر در آنجا زندگي كرده و آن را شايد به همان درجه كه دانت فلورانس را عزيز مي‌شمرد دوست داشته پنج يا شش بار به بليه محاصره و آفت جنگ دچار گرديد، و بارها از دستي به دستي ديگر انتقال يافت. لشكركشي فاتح يك بار آن را با خون سيراب كرد، ديگري آن را طعمه آتش غارت و يغما نمود. و ديگر بار پادشاهي متعصب و رياكار مردمان ظريف خوش مشرب آنجا را دچار احكام سخت و زهد خشك و ريا قرار داد.
    حافظ دائم مشاهده مي‌كرد كه چگونه پادشاهان و ملوك يكي بعد از ديگري طلوع كرده و به اوج عزت مي‌رسند و سپس در حضيض ذلت فرو مي‌افتند و مانند قطره‌هاي برف در آفتاب تموز محو و نابود مي‌شوند. پيوسته حوادث فرح‌انگيز از پس اتفاقات حزن‌آور روي مي‌داد. سقوط حكومتها و وقوع رزمها همواره در برابر ديده شاعر واقع مي‌شود. ليكن از همه‌ي اين وقايع در اشعار او هيچ انعكاسي ديده نمي‌شود، تنها گاهي اشارتي اتفاقي به پاره حوادث سياسي زمان مورد توجه دقيق مفسران ديوان او واقع مي‌شود. يا بيتي چند در مدح پادشاهي اميري اتفاقي از نظر خواننده مي‌گذرد. نه ذكري از فتح پادشاهي يا تحسيني از شجاعت اميري و همانقدر كه يك تن شاعر عزيزالنفس را در خور است همين اندازه را بر قلم خود روا داشته و از اين بيش سخني نگفته است.
    لكن بعضي به خوبي درك مي‌كنند كه همان بي‌اعتنائي ظاهري حافظ فلسفه او را مرتبتي چنان ارجمند داده است كه دانت آن را فاقد مي‌باشد. شاعر ايتاليايي در حدود فلسفه خود محجر و جامد مانده و نظريه او در باب جهان همان نظريه عمومي عصر و زمان اوست. و آنچه در نظر او حقيقت واقع جلوه‌گر شده است نزد بسياري از اهل زمان ما شبحي زشت و ناپسند بيش نيست. ولي دورنمائي كه حافظ طراحي كرده منظري وسيع‌تر و دلگشا‌تر مي‌باشد كه زمينه مقدم آن چندان واضح و روشن نيست تو گوئي ديده خرد او چنان به دقت نظر وحدت بصر موصوف بوده كه در جهان پهناور خيال در منزلگاه باشندگان اعصار آتيه نفوذ نموده است. از اين رو بر ماست كه بر او از اينكه عصر و زمان خود را براي ما وصف و شرح نكرده خرده نگيريم و از اينكه از حيات شخصي او در سخنش چندان اثري يافت نمي‌شود بر او عيب نجوئيم. چه در كلام بلند وي افكاري عميق كه حتي عصر ما را فرا گرفته است جلوه‌گر مي‌باشد. و او به منزله‌ي نغمه سرائي است كه به آواز دلكش او هم مست و هم هوشيار و مردم حال و استقبال هر دو به طرب آمده‌اند.»
    ویرایش توسط مریم منتظر*خادمه مولای منتظران* : 20-04-2010 در ساعت 12:34
    امضاء


  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,593
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : آشنايي با مشاهير ادبيات

    فراز و نشيب دوران زندگي حافظ
    در بين ممدوحان حافظ نخست شاه شيخ ابواسحق انجو(اينجو) توجه هر پژوهشگر را جلب مي‌نمايد. اين امير پسر محمود انجوست كه در زمان حكومت غازان خان مغول به حكومت فارس منصوب گرديد. ابواسحق خود شاعر و ادب‌دوست بود و زندگي را به سرخوشي و عياشي مي‌گذراند به طوريكه از امور مملكت غفلت كرد. هنگامي كه شيخ امين‌الدين يكي از مقربان درگاه وي و خامت كار حكومتش را تذكر داد كه به محاصره پايتختش توسط دشمنانش يعني آل مظفر انجاميد. او در جواب گفت دشمن بايد خيلي نادان باشد كه در اين فصل دلاويز بهار به فكر جنگ بوده و به اين كار بپردازد و سپس اين بيت شعر را خواند:

    بيا تا يك شب تماشا كنيم

    چو فردا شود فكر فردا كنيم

    حافظ درباره‌ي دوره حكومت كوتاه ولي طربناك ابواسحق مي‌گويد:

    راستي خاتم فيروزه‌ي بو اسحاقي

    خوش‌درخشيد ولي دولت مستعجل بود

    بنا به نوشته فارسنامه در سال 753 هجري مبارزالدين محمد پسر مظفر شهر شيراز را محاصره كرد و بعد از آن كه پسر خردسال شيخ ابواسحاق، علي سهل كشته شد مبارزالدين به اصفهان رانده شد ولي عاقبت بر ابواسحاق غلبه كرد و او را دستگير ساخت. ابواسحاق در سال 758 هجري به دست مبارزالدين به قتل رسيد. امير مبارزالدين محمد پسر مظفر كه از سال 754 هجري تا سال 759 هجري در فارس حكومت كرد به كلي با سلف خود ابواسحاق خوشگذران اختلاف عقيده و سليقه داشت و بايد گفت از جنس ديگر بود. وي مردي سخت و قسي و بي‌رحم و ديكتاتور بود. به محض اينكه شيراز را بگشود در تمام ميخانه‌ها را بست و باده‌نوشي و مي‌گساري و عشرت را به سختي ممانعت كرد.
    حافظ شاعر آزادانديش و آزاده مرد بلندنظر از اين رياكاري رنجيده خاطر شد و در يكي از غزلهاي خود كه به اين روزهاي ضيق و عسرت (اختناق و رياكاري) اشاره مي‌كند چنين مي‌گويد:

    اگرچه باده فرخ‌بخش و باد گل‌بيز است

    ببانگ‌چنگ‌مخور‌مي‌كه‌‌ محتسب تيز است

    صـراحئي و حريفي گرت به دسـت افتد

    بـعيش كـوش كـه ايـام فتـنه‌انگيز است

    در آسـتين مـرقـع پـيالـه پـنهان كـن

    كه‌همچو‌چشم‌صراحي‌زمانه ‌خون‌ريز است

    ز رنـگ بـاه بشوئيد خـرقه‌هـا در اشـك

    كـه موسـم ورع و روزگــار پرهيـز است

    و نيز گفته است:

    بـود آيـا كـه در ميـكده‌ها بـگشاينـد

    گـره از كار فرو بسته‌ي ما بگشايند

    اگـر از بـهر دل زاهد خودبين بستند

    دل قوي‌دار كه از بهر خدا بگشايند

    در مـيخانـه ببستـند خـدايـا مـپسند

    كه در خانه‌ي تزوير و ريــا بگشايند

    گيسوي چنگ ببريد به مرگ مي‌ناب

    تا همه مغبچه‌ها زلف تو تا بگشايند

    شاه شجاع كه بعد از پدرش امير مبارزالدين به حكومت رسيد سخت‌گيريهاي جابرانه پدر را به نرمي و ملاطفت بدل كرد. در اين زمان پس از آنكه ميخانه‌ها باز گشوده شد. حافظ در غزل زير از اين افتتاح شادي كرده است.

    سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش

    كه دور شاه شجاع است مي دلير بنوش

    شد آنكه اهل نظر بر كناره مي‌رفتند

    هزار گونه سخن بر زبان و لب خاموش

    ببانگ چنگ بگوئيم آن حكايت‌ها

    كه‌از‌نهفتن‌آن‌ديگ سينه مي‌زند جوش

    شراب خانگي از بيم محتسب خوردن

    بـروي يـار بنوشيم و بـانگ نوشا نـوش

    رموز مملكت خويش خسروان دانند

    گداي گوشه‌نشيني تو حــافظا مخروش

    و باز در غزل ديگر گفته است:
    قسم به حشمت و جاه و جلال وشاه شجاع

    كه نيست با كسم از بهر مال و جاه نزاع

    ببين كه رقص كنان مي‌رود به ناله‌ي چنگ

    كـسي كـه اذن نـمي‌داد استماع سماع

    با وجود همه‌ي اين اشعار و ديگر ابيات موجود در مدح شاه شجاع، گفته‌اند كه رابطه‌ي ميان حافظ و شاه‌شجاع چندان نيكو نبوده است.
    نوشته‌اند كه شاه‌شجاع را حسن عقيدتي به فقيه زمان عماد فقيه كرماني بوده است و او چنانكه منقول است گربه‌اي داشته و آن گربه را چنان تعليم داده بود كه در هنگام اداء نماز و انجام ركوع و سجود به او اقتدا و تقليد نمايد. اين عمل گربه را شاه بر كشف و كرامت فقيه حمل مي‌كرد. ولي حافظ آن را حيله‌گري و مكاري ميدانست و در آن باب اين غزل را گفت:

    صـوفي نـهاد دام و سـر حـقه بـاز كرد

    بـنياد مكـر بـا فلـك حـقه‌باز كرد

    بـازي چـرخ بشكندش بـيضه دركـلاه

    زيرا‌كه‌عـرض‌شعبده ‌با اهـل راز كرد

    اي‌كبك‌خوش‌خرام‌ كه‌ خوش‌ ميروي بناز

    غره مشو كه گربه‌ي عابد نماز كرد

    فـردا كه پيشگاه حقيقت شود پـديـد

    شرمنده رهروي‌كه‌عمل بر مجازكرد

    حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل

    ما را خـدا ز زهد و ريا بي‌نياز كرد

    به ظاهر همين سوءنظر حافظ درباره‌ي عماد فقيه كرماني سبب اصلي بي‌ميلي شاه شجاع نسبت به وي گرديد. ولي چون شاه شجاع خود نيز در شعرسرائي با حافظ رقابت مي‌كرد و شعر او بپايه‌ي كلام استاد نمي‌رسيد، از اين رو نائره حسد در باطن وي مشتعل گرديد و بر بي‌لطفي بيفزود. گويند وقتي شاه‌شجاع بر شعر حافظ عيب گرفته و گفت: غزليات او در معاني و مقاصد مختلفه است و در باب واحد نيست، لحظه‌ي صوفيانه است و ديگر دم عاشقانه، در بيتي مستانه و جسماني و در بيتي جدي و روحاني، يكي لطيف و عرفاني است و در جاي ديگر گستاخانه. حافظ چون بشيند گفت: آري با همه‌ي اين عيبها در آفاق اشتهار يافته و همه كس آن را مي‌خواند و تحسين مي‌كند. ليكن شعرهاي ديگر حريفان هيچگاه از دروازه شهر بيرون نرفته است. شاه شجاع از اين سخن برنجيد و اندكي برنيامد كه اين بيت حافظ به سمع او رسيد كه گفته است:

    گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد

    آه اگـر از پس امروز بود فردائـي

    حافظ را آگاه كردند كه در سرودن اين بيت بر او خرده گرفته و آن را وسيله‌ي تهمت كفر و ارتداد شناخته‌اند، چه شك در وقوع روز قيامت كفر است. وي با اضطراب خاطر به نزد مولانا زين‌الدين ابوبكر تايبادي كه در آن وقت به عزم سفر حج به شيراز رسيده بود رفته و از او علاج كار خواست. مولانا به او گفت كه بيتي ديگر در آن غزل درج بايد كرد و آن بيت را به طريق نقل قول از ديگران روايت باد نمود، تا بنا به قاعده «نقل كفر، كفر نيست» او را مجال عذري باشد. حافظ قول او را به كار بسته و اين حديث بگفت، و مقدم بر آن مقطع درج فرمود:

    اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مي‌گفت

    بـر در مـكده‌ي با دف و ني ترسائـي
    ویرایش توسط مریم منتظر*خادمه مولای منتظران* : 20-04-2010 در ساعت 12:34
    امضاء


  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,593
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : آشنايي با مشاهير ادبيات

    و چون او را به گناه ارتداد و ارتياب در امر معاد متهم ساختند به بيت دوم استناد كرد و گفت كه وي گوينده آن سخن نيست و اگر ترسائي چنين كلام گفته باشد بر او حرجي نمي‌باشد.
    شاه شجاع در سال 785 هجري يا در سال 786 هجري وفات يافت و به جاي وي پسرش سلطان زين‌العابدين پادشاه شد. اين پادشاه را نيز پسر عمويش شاه منصور در سال 789 هجري دستگير كرد و معزول و زنداني ساخت. حافظ فتح او را در غزل زير تهنيت گفته است:

    بيا كه رايت منصور پــادشاه رسيد

    نويد فتح و ظفر تا به مهر ماه رسيد

    شاه زين‌العابدين كه بعد از دستگيري به فرمان شاه منصور كور گرديد در گذشته حكومت تيمور گوركاني را به رسميت شناخته و فرستاده‌ي او قطب‌الدين را پذيرفته و نام تيمور را در سكه و خطبه مندرج ساخته بود. تيمور خود اندكي قبل از عزل پادشاه زين‌العابدين يعني در سال 789 هجري به شيراز ورود كرد گويا در همين سفر بوده است كه واقعه ملاقات امير تيمور با خواجه حافظ شيرازي روي داده كه تفصيل آن را دولتشاه سمرقندي نقل كرده است، سابقه شهرت وسيع حافظ حتي در ايام حيات او چنانكه خود او مي‌گويد:

    به شعر حافظ شيراز مي‌كوبند و مي‌رقصند

    سيه‌چشمان كشميري و تركان سمرقندي

    در بيتي ديگر به غزلي كه خود سروده اشاره كرده و گفته است:
    شكر شكن شوند همه طـوطـيان هند

    زيـن قـند پـارسي كه به بنگاله مي‌رود
    طي مكان ببين و زمان در سلوك شعر

    كاين طفل يك شبه ره صد ساله مي‌رود

    حافظ نه تنها با پادشاهان مظفري (آل مظفر) بلكه با بسياري از ديگر اميران و ملوك معاصر رابطه داشته است. سلطان احمد پسر اويس جلايري پادشاه فاضل و كامل كه از سلاله ايلخانيان در بغداد سلطنت مي‌كرد و خود نيز شاعر و موسيقي‌شناس و نقاش و هنرپيشه بوده مكرر كوشش كرد كه حافظ را به دربار خود جلب كند ليكن به دلايلي كه خود شاعر گفته است:

    نميدهند اجازت مرا به سير و سفر

    نسيم خاك مصلي وآب ركن‌آباد

    موفق نگرديد.
    دو نفر از پادشاهان هند نيز سعي نمودند كه حافظ را به سفر هندوستان و ديدن دربار خو راغب سازند يكي از آنها محمودشاه بهمني دكني است كه شاهي شعر دوست و شاعر نواز بود، به وساطت يكي از مقربان درگاه خود موسوم به مير‌فضل‌الله حافظ را به تختگاه خود دعوت نمد و براي او وجهي كه كفاف مصارف سفر را بنمايد فرستاد. حافظ قسمت عمده آن مبلغ را قبل از حركت از شيراز خرج نموده و چون در بين راه خود به خليج فارس به قصبه لار رسيد يكي از دوستان فقير و تهي‌دست خود را در آنجا بديد و آنچه براي او باقي مانده بود به او عطا كرد و در آنجا دو تن از بازرگانان ايراني خواجه محمد كازروني و خواجه زين‌الدين همداني كه عازم سفر هندوستان بودند به او تكليف كردند كه با آنها هم سفر شده و در برابر لذت مصاحبت او مخارج مسافرتش را بپردازند. حافظ تقاضاي آنها را پذيرفته با آنها تا بندر هرمز برفت و در آنجا در كشتي كه منتظر حمل وي به هندوستان بود بنشست. وي در همان اوان دريا را طوفاني فرا گرفت و شاعر را چنان دهشتي دست داد كه فسخ عزيمت نموده به شيراز بازگشت و براي محمودشاه غزلي ساخته به هندوستان فرستاد و اين ابيات از آن غزل است:

    دمي با غم به سر بردن جهان يكسر نـمي‌ارزد

    بمي بفروش دلق ما كزين بهتر نمي‌ارزد

    شكوه تاج سلطاني كه بيم جان‌در او‌ درج است

    كلاهي دلكش است اما بترك سر نمي‌ارزد

    بـكـوي ميفروشانش به جامـي در نمـي‌گيرنـد

    زهي سجاده‌ي تقوي كه يك ساغر نمي‌ارزد

    بس آسان مي‌نمود اول غم دريا ببوي سود

    غلط كردم كه يك طوفان بصد گوهر نمي‌ارزد

    برو گنج قناعت جوي و كنج عافيت بنشين

    كـه يكـدم تنگدل بودن به بحر و بر نمي‌ارزد

    چوحافظ‌در‌قناعت‌كوش‌و‌ ز دنياي دون بگذر

    كه يـكجو منت دو نان به صد من زر نمي‌ارزد

    شبلي نعماني حكايت مي‌كند كه پادشاهي ديگر از هندوستان موسم به سلطان غياث‌الدين پسر سلطان اسكندر بنگالي كه در سال 768 هجري به تخت سلطنت نشست با حافظ ارسال و مرسولي داشت و حافظ غزل زير را براي او سروده است:

    ساقي حديث سرو و گل و لاله مي‌رود

    ويـن بـحث با ثلاثه غسالـه مي‌رود

    شـكرشكن شوند همه طوطـيان هند

    زين قند پارسي كه به بنگاله‌ميرود

    حافظ‌زشوق مجلس سلطان غياث‌دين

    غافل مشو كه كار تو از ناله ميرود

    اكنون با نقل غزلي كه در فروردين سال 1352 خورشيدي در شيراز بر سر مزار (آرامگاه) حافظ شيرازي يعني اين برگزيده والاي بشري و عصاره تفكر اقوام آريائي سروده‌ام شرح احوال او را به پايان مي‌برم.

    حافظا خيز كه همراز تو بـاز آمـده اسـت

    بتـو لاي تـو از ري بـه نيـاز آمده است

    فـال تقديـر ز ديـوان ازل قسمـت اوسـت

    كه به تدبير در اين وادي راز آمده است

    مـددي چـون بـه چراغي نكند آتش طور

    بـخرابـات تو بـا سوز و گداز آمده است

    راز سر بسته‌ي جان فاش نگرديد به جهد

    جـهد بنـهاده و آسـوده ز آز آمده است

    گر چه در طبع (رفيع)است ولي‌ازسرشوق

    خـاك ره رفته و از راه دراز آمـده است

    در فراق رخ جانان چه جهنم چه بهشت

    اين‌سروديست‌كه‌از‌ عرش فراز آمده‌است

    گـر ثـوابي بودش در همه عالم ايـنست

    كـه سر تربت حافظ به نماز آمده است

    و در غزل ديگري سروده‌ام:
    حـافظا شعر تو سرمايه‌ي جاويد دل است

    جز تو كس با دل من همدم و همراز نشد
    ویرایش توسط مریم منتظر*خادمه مولای منتظران* : 20-04-2010 در ساعت 12:35
    امضاء


  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,593
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : آشنايي با مشاهير ادبيات

    ناصر خسرو


    رنج و عناي اگر چه دراز است با بد و با نيك بي‌گمان به سر آيد

    چرخ مسافر ز بهر اثر دگر آيد هرچه يكي رفت بر اثر دگر آيد
    ما سفر بر گذشتي گذرانيم تا سفر ناگذشتي به درآيد


    از متن سفر نامه


    حكيم ناصربن خسروبن حارث القبادياني البلخي المروزي، با كنيه ابو معين و ملقب و متخلص به "حجت" در ذي القعده سال 394 هجري قمري متولد شده است. ناصر خسرو خود را در سفرنامه قبادياني مروزي مي‌خواند و اين مطلب نشان مي‌دهد كه او در قباديان متولد و در مرو ساكن بوده است. او از آن جهت خود را "حجت" مي‌نامد كه از طرف خليفه‌ي فاطمي المستنصربالله به عنوان حجت منطقه خراسان انتخاب شده و براي نشر و دعوت در ايران و ماوراءانهر مامور شده بود.
    ظاهرا ناصر خسرو از خانواده‌ي محتشمي است كه به امور دولتي و شغل ديواني مشغول بوده‌اند و از اشعار او معلوم مي‌شود كه در جواني در دربار سلاطين و امراء راه داشته و چنانچه خود او در سفر نامه گفته از 26 سالگي در مجلس سلطان محمود غزنوي و پسرش مسعود راه يافته بود و پادشاه وقت او را خواجه‌ي خطير ناميده است.
    در مجموع آنچه مسلم است كه او در جواني مرفه و داراي عزت و جاه و جلال بوده و تا قبل از تبعيد از وطن داراي مكنت و ثروت بوده و باغ و خان و ملك داشته است.
    از شكل ظاهري او چيزي در دست نيست مگر اشاراتي كه خود او به تنومندي و كشيدگي قامت و گيسوان بلندش كه در جواني داشته، مي‌كند كه بعد از آوارگي لاغر و شكسته و گيسوانش سفيد شده است. در باب زندگي شخصي و خانوادگي او هم اطلاعات زيادي در دست نيست ولي به نظر مي‌رسد داراي خانواده بزرگي بوده است. همچنين او از پسر و دوري و هجران خانواده‌اش در زمان تبعيد كه ظاهرا همراه او نبوده‌اند، در اشعارش مكرر ياد مي‌كند.

    ناصر خسرو جوان
    از ايام جواني ناصر خسرو جز اشارات متفرقه كه در اشعار و تصنيفات وي جسته و گريخته مي‌شود اطلاع زيادي در دست نيست. آنچه از او مي‌توان گفت آن است كه ناصر خسرو از ابتداي جواني به تحصيل علوم و فنون پرداخت و تقريبا در تمام علوم متداول عقلي و نقلي زمان خود مخصوصا علوم يوناني اعم از هندسه طب موسيقي و فلسفه تبحر پيدا كرده بود.
    ظاهرا از همان اوايل جواني به كتابت و شعر مشغول بوده و در ادبيات عرب و عجم هم يد طولاني داشت. به قول خودش مدتي را هم مثل شعراي زمان خود به باده خوري و عشق ورزي و گفتن اشعار مدح و غزل لهو مي‌گذرانده و در دربار هم شاعر بوده و هم دبير ملازم. علاوه بر فارسي و عربي كه بر آن كاملا مسلط بوده احتمالا از زبان هندي بي‌اطلاع نبوده است. ناصر خسرو در كنار ساير علوم از نجوم هم سر رشته داشته و هرچند منكر تاثيرات ستارگان نبود ولي به غيبت گويي از روي ستاره‌شناسي اعتقادي نداشت.
    در علم ملل و نحل و كسب اطلاع بر مذاهب و اديان نيز رنج فراوان برده و نه تنها مذاهب اسلامي را بررسي كرده بلكه اديان ديگر مانند دين هندوان، صائبين، نصاري و زردشتيان را نيز تحصيل نموده و چندي هم در جستجوي كيميا بوده و غالبا در بحث و استدلال حقيقت‌جويي به سر برده و همين بحث و تحقيق و به قول خود او چون و چرا و نرفتن زير بار تعبد، خاطر او را مشوش نموده و جوابي براي سوالات بي‌پايان خود در زمينه‌ي خلقت و حكمت شرايع در ظاهرا نيافته است. در حدود چهل سالگي وجدانش بيش از پيش مضطرب گرديده و در پي حقيقت افتاده و چنان كه گذشت شايد براي يافتن حقيقت و تسكين وجدان نا‌ آرام خود بعضي مسافرت‌ها به تركستان و هندوستان و سند كرده و با انديشمندان اديان و مذاهب مختلفه معاشرت و مباحثه نمود ولي با اين همه جويندگي جواب تسكين بخشي به چون و چرا خود نيافته است.
    ویرایش توسط مریم منتظر*خادمه مولای منتظران* : 20-04-2010 در ساعت 12:35
    امضاء


صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi