پیراهنم...
پیراهنم بوی غصه گرفته است؛
بوی لالایی مادر، بوی نان تازه و روزه و افطاری که سه روز پیاپی قسمت
دیگران می شود، مثل دعای نیمه شب مادرم.
حال و هوای عجیبی است، این روزها مدام این لهجه بارانی، سراغم را می گیرد.
می روم زیر سایه خاطرات مادرم و مدام خیس می شوم؛
بی آنکه از شهرم بروم، غریب می شوم.
احساس می کنم در یک آن، یتیم شده ام؛ نه پدر و مادر،
بلکه همه کسانم را از دست داده ام، حتی خودم را... .
پیراهنم بوی غصه گرفته است، بوی رفتن می دهد، بوی تنها ماندن؛
رفتن پدر و تنها ماندن دختر با هجوم هزارها سایه و ستم.
غریبانه هاست که ساعت ها باران را در خلوت پدر و دختر میهمان کرده است.
حالا به یاد تبسمی افتاده ام که پس از گریه، سراغ مادرم آمده.
باز همان هوای شرجی و لهجه بارانی، سراغم را می گیرد و من سراغ مادرم را.
نه، مادرم گم نشده! میان خانه غم هایی که پدر، نه!
بلکه شما برایش آن دورها ساخته اید نشسته و می بارد؛ آن قدر که قلب افسرده و مرده تان
را با نوایش شفا دهد. اما نمی دانم چه شده که حتی نگاه ملامت آمیز و مدام فرشتگان هم بر
چهره هایتان چینی نمی اندازد.
اموات متحرکی شده اید که حتی زیارت خود خدا هم برایتان سودی ندارد؛
چه رسد به حبیبه اش. من هم بروم در بیت الاحزان دلم سراغ کسی را بگیرم.
پیراهنم بوی غصه گرفته است؛
بوی گفتن ها و نشنیدن ها.
صدای بهتان و افترا و دسیسه می آید.
هنوز لحظه ای از غروب نگذشته، خورشید را انکار کرده اند.
حالا هم که از مادرم شاهد می خواهند، از بانوی خلوت کبریا، از کلمه پاکِ خدا شاهد می خواهند.
... من هم می روم فانوس دلم را با یاد مادرم روشن کنم.
پیراهنم بوی غصه گرفته است؛
بوی زخم. صدای ناله می شنوم؛
کسی پدرش را صدا می زند.
من ناله نمی کنم دیگر؛
فریاد می زنم؛
همه حقیقت دلم را فریاد می زنم.
اشک می شوم، گریه می کنم؛
بلند بلند، بدون گرفتن آستین در دهان، بدون تاریکی شب، بدون تکیه سر بر دیوار غربت.
هر جا که باشد می گریم؛
آ ن قدر که صدایم را هر خواب زده گنگی بشنود.
می خواهم ساکن خاطره غم های مادرم باشم.
برای همین پیراهنم بوی غصه گرفته است.
سید حسین ذاکرزاده