نامت بلند مادر پهلو گرفته ام!
همه دیدند تابشِ جسم تو را در فراغ پدرو اشکهایت را که تاب از توان ربوده بود،
چه غمگین میچکید بر گونه هایت!
علی چه غمگینانه خاتون خانه اش را مینگرد و میداند زهرا , تنها بهانه
لبخندش در تدارک سفری است به سوی پدر.
علی اندیشناک لحظه های بی فاطمه، ناله هایش را سوارباد میکندو باد میرود تا دردهای
بیشمار علی رابه گوش چاه برساند و چاه را چه چاره از گریست؟
اکنون من حافظه
کوچه های کهنه مدینه را به شهادت میطلبم.
آی کوچه های مدینه!
شهادت دهید، صورت سیلی خورده را،شهادت دهید اشکهای
بر زمین ریخته کودکان علی را.
و شهادت دهید فریاد را؛
فریادی که از شنیدن آن، مدینه هنوز اشک میریزد.
فریادی با پایانی پر از سکوت.
آی زمین! امشب از گردش بمان.
آی فدک! امشب دیگر سخن مگو که من فاطمه را میخواهم.
و آی چاه بنی نجّار!
امشب پژواک فریادهای علی را در خود فرو بر.
و ای علی، حسن، حسین و...دختر کوچکم زینب!
به جان مادرتان امشب دست در دست سکوت، بدن مرا به بقیع بسپارید
و من چشم در چشم تاریخ، هنوز در انتظار اعتراف بقیع مانده ام تا روزی بگوید.
مادرم را در خود پنهان داشته و نمی نمایاند.
تا آن زمان همچنان زمزمه میکنم:
نامت بلند مادر پهلو گرفته ام!
حبیب مقیمی