برای روضه ی زهرا به ما توان بدهید
به چشم گریه کنان اشک بی امان بدهید
برای سینه زدن در عزای مادرمان
در این حسینیه ها بیشتر زمان بدهید
میان روضه که همسایه ای بنوشت
کنار خانه ی زهرا به ما مکان بدهید
برای گریه بر آنچه آمده سرمان
به جای اشک به ما چشم خون فشان بدهید
به آه و زمزمه در روضه ها تسلایی
به قلب غم زده ی صاحب الزمان بدهید
اگر سوال شد آخر چه شد به مادر ما
فقط به دیده ی حسرت سری تکان بدهید
نمی شود که بگوییم بین کوچه چه شد
برای مرثیه خواندن اگر زبان بدهید
به روز حشر زمان حساب ناله زنیم
فقط به خاطر زهرا به ما امان بدهید
قسم به عصمت آن چادری که خاکی شد
مزار مادرمان را نشانمان بدهید
اگر که روزی ما دیدن مدینه نشد
لااقل برات کرب و بلایی به دستمان بدهید
«آن که بر در می کوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است...»
. توفان فرا رسید... .
چه میخواهند از آشیان عاشقانه مهر و ماه؟
تو بنشین بانو! تو برنخیز به گشودن در؛ تو پشت در نایست!
نرو...، همین جا بمان. آن که مشت بر در خانهات میکوبد، با خداوند در ستیز است.
آن که شعله به دست در کوچه ایستاده، فتنه نابکاری است که قصد برافروختن آتشی ابدی دارد؛
آتش نفاقی که تا همیشه تاریخ خواهد سوخت.
آن که ناسزا میگوید و قصد آشیان تو را دارد، کینه کهنهای دارد که امروز سر برآورده و کمر به نابود کردن حقیقت بسته، غافل از آنکه خداوند هرگز نخواهد گذاشت؛
مگر نه اینکه خداوند «نور خود را در همه جا به ظهور میرساند؛ هرچند کافران را خوش نیاید»؟!
کاش برنمیخاستى!
کاش برنمیخاستى... . تو ادامه رسول خدایى...،
تو آمدهای تا اسلام زنده بماند و حق، سلامت باشد. تو زندهای تا پیش روی آفتاب، سپر شوی و شمشیرهای برهنهای را که بهسوی امام نشانه رفتهاند، حواله جان خویش کنى.
تو باید قیام کنی تا قامت یگانه امامت استوار بماند. تو انقلاب می کنی تا مردمان غفلتزده روزگار به خود بیایند و ولایت را تنها نگذارند.
تو پشت در ایستادی و انگار قلب تمام هستى، آنجا پشت در ایستاده بود و میتپید... .
در باز شد به روی فتنهای ناگهان.
در باز شد بهسوی توفان نخستین ظلم...؛
دری که چون خنجر بر جان تو فرود آمد... ،
دری که راه را برای آغاز همه ستمهای تاریخ باز کرد،
دری که به روی دشمن حق آغوش گشود و چشم مردمان خوابزده را به روی حقیقت بست... .