صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 41

موضوع: *** کرامات شهدا ***

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض *** کرامات شهدا ***

    آخرين پلاك

    دو ماهي مي‌شد كه در اطراف پاسگاه سميه _ منطقه‌ي فكه _ مستقر شده بوديم.
    هر روز از طلوع تا غروب خورشيد، زمين منطقه را جست‌وجو مي‌كرديم، ولي حتي يك شهيد هم نيافته بوديم. برايمان خيلي سخت بود.
    در آن هواي گرم با امكانات محدود و هزار مشكل ديگر، فقط روز را به شب مي‌رسانديم. روزهاي آخر همه نااميد بودند و من از همه بيشتر.

    دو سال بود كه در آتش حضور در گروه تفحص مي‌سوختم و پس از التماس بسيار توانسته بودم جزو اين گروه شوم، ولي آمدنم بي‌فايده بود. اول فكر مي‌كردم آن موقع‌ها سنم كم بوده و نتوانسته‌ام در جبهه‌هاي جنگ حضور داشته باشم اما حالا جبران مافات مي‌كنم ولي... روز عيد غدير خم بود، طبق روال هر روز وسايل كارمان را برداشتيم و سوار تويوتا وانت شديم و راه افتاديم.

    وقتي به منطقه‌ي مورد نظر رسيديم، همه پياده شديم، ولي حاج صارمي _ مسئول اكيپ تفحص لشكر 31 عاشورا مستقر در منطقه‌ي فكه _ پياده نشد. وقتي با تعجب نگاهش كرديم، گفت: «من ديگر نمي‌توانم كار كنم؛ چرا بايد دو ماه كار كنيم و حتي يك شهيد هم پيدا نشود.
    من از همه شكايت دارم. چرا خدا كمكمان نمي‌كند. مگر اين بچه‌ها به عشق امام حسين (ع) و حضرت زهرا (س) نيامده‌اند؟چرا... بيل مكانيكي شروع به كار كرد و ما هم چهار چشمي پاكت بيل را مي‌پاييديم تا شايد نشاني از يك شهيد بيابيم.

    دستگاه سومين بيل را پر از خاك كرد كه همه با مشاهده‌ي جمجمه‌ي يك شهيد در داخل پاكت بيل فرياد سر داديم. فرياد يا زهرا (س) دشت فكه را پر كرد. پريديم تو گودال و شروع كرديم به جست‌وجو. بدن شهيد زير خاك بود. آن را درآورديم. اولين بار بود كه با پيكر يك شهيد روبه‌رو مي‌شدم. حالتي داشتم كه وصف‌ناپذير است. به اميد يافتن پلاك يا نشان هويتي از جنازه، تمام آن قسمت را زير و رو كرديم، اما هيچ چيز نيافتيم. خوشحاليمان ناتمام ماند.

    همه در دل دعا مي‌كرديم كه پس از نااميدي دو ماهه، خداوند دلمان را شاد كند. كمي آن سوتر، جنازه‌ي دو شهيد ديگر را پيدا كرديم. دومي داراي پلاك و كارت شناسايي بود و سومي بدون هيچ نام و نشاني.

    صارمي كه خوشحالي مي‌نمود، خاك‌هاي اطراف را الك مي‌كرد تا شايد پلاكش را پيدا كند. تلاشش بي‌نتيجه بود. از يك طرف خوشحال بوديم كه عيديمان را گرفته‌ايم و از طرف ديگر دو شهيد بي‌نام و نشان خوشحالي و آرامش را از دل‌هايمان مي‌زدود. چاره‌اي نبود. بايد با همان وضع مي‌ساختيم. پيكر شهيدان را برداشتيم و برگشتيم وبه مقر.

    هيچ‌كدام روي پاهايمان بند نبوديم. قرار شد نمازمان را بخوانيم و پس از صرف ناهار برگرديم به منطقه‌ي تفحص. عصر راه افتاديم. از توي ماشين كه پياده شديم، ذكر دعا روي لب‌هايمان بود. آرام راه افتاديم تا محل كشف پيكرها.

    انگار داشتيم روي زمين پر از تيغ راه مي‌رفتيم. دل توي دلمان نبود. يكي از بچه‌ها كه جلوتر از همه بود، فرياد كشيد: «پلاك... پلاك را پيدا كردم». دويد و شيرجه رفت روي خاكي كه آن‌قدر آن را الك كرده بوديم، نرم نرم بود.

    برخاست. زنجير يك پلاك لاي انگشتانش بود. شروع كرديم به جست‌وجو.

    چهار دست و پا روي زمين از اين سو به آن سو مي‌رفتيم و چشم‌هايمان زمين را مي‌كاويد تا اين‌كه پلاك شهيد را پيدا كرديم.

    هوا تاريك شده بود و ما هم‌چنان چشم به زمين داشتيم. هنوز از سومين شهيد نشاني براي شناسايي نيافته بوديم و دلمان نمي‌خواست برگرديم به مقر. گريه‌ام گرفته بود.
    در دل گفتم: «يا علي! عيد‌مان را دادي ولي چرا ناقص...».

    صداي صارمي از كنار تويوتا وانت درآمد كه اعلام مي‌كند كار را تعطيل كنيم. بيل‌هاي دستيمان را برداشتيم و راه افتاديم طرف ماشين.

    اصلاً دلمان نمي‌خواست از آن‌جا برويم. برگشتيم و ولو شديم توي چادر. هوا گرم بود، يك‌دفعه فرياد عموحسن از بيرون چادر بلند شد: «مژده بدهيد. ..». آمد و جلوي در چادر ايستاد و پيروزمندانه دست به كمر زد. نگاهش كرديم كه يك پلاك را بالا آورد و جلوي صورت گرفت.

    برخاستيم و كشيده شديم طرفش. يكي پرسيد: «چيه عمو حسن؟ از كجا آورديش؟» عمو حسن از ته دل خنديد و گفت: «مال آن شهيد مفقود است. لاي استخوان‌هاي جمجمه‌اش بود....». بچه‌ها خنديدند و من در دل گفتم: «ممنونم آقا! عيديمان كامل شد».


    منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 133

    راوي : گروه تفحص لشگر 31 عاشورا




    ویرایش توسط نرگس منتظر : 05-03-2010 در ساعت 04:47
    امضاء

  2. تشكرها 2

    parsa (12-03-2010)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : *** کرامات شهدا ***

    امداد امام زمان علیه السلام

    این خاطره را شهید اندرزگو برای مرحوم سید علی اکبر ابوترابی نقل
    کرده اند:


    یک بار مجبور شدیم به صورت قاچاقی از طریق مشهد به افغانستان برویم. بین راه روخانه ی وسیع و عمیقی وجود داشت که ما خبر نداشتیم.آب موج می زد بر سر ما ومن دیدم با زن وبچه نمی توانم عبور کنم. راه بر گشت هم نبود ، چون همه جا در ایران دنبال من بودند. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان- عجل الله فرجه- شدیم. نمی دانم چه طور توسل پیدا کردیم.

    گفتیم: «آقا! این زن و بچه توی این بیابان غربت امشب در نمانند،آقا! اگر من مقصرم این ها تقصیری ندارند.»

    در همان وقت اسب سواری رسید و از ما سوال کرد این جا چه می کنید؟گفتم می خواهیم از آ ب عبور کنیم. بچه را بلند کرد و در سینه ی خودش گرفت. من پشت سراو، خانم هم پشت سر من سوار شد. ایشان با اسب زدند به آب ؛ در حالی که اسب شنا می کرد راه نمی رفت.آن طرف آب ما را گذاشتند زمین وتشریف بردند.

    من سجده ی شکری به جا آوردم و درهمان حال گفتم بهتر [است] از او بیشتر تشکر کنم. از سجده بر خاستم دیدم اسب سوار نیست ورفته است.

    در همین حال به خودم گفتم لباس هایمان را دربیاوریم تا خشک شود. نگاه کردیم دیدیم به لباس هایمان یک قطره آب هم نپاشیده [است] ! به کفش ولباس وچادر همسرم نگاه کردم دیدم خشک است. دو مرتبه بر سجده ی شکر افتادم و حالت خاصی به من دست داد.


    امضاء

  5. تشكرها 3

    parsa (12-03-2010), خادمه زینب کبری(س) (11-03-2010)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : *** کرامات شهدا ***

    مشکل گشا!

    همسر سردار شهيد؛ كميل ايماني مي گويد: روزي به بنياد شهيد بابل مراجعه كردم تا موضوع حضور فرزندانم را در اردوي فرهنگي ورزشي پيگيري نمايم.
    يكي از خواهران كارمند بنياد به من گفت: خانم! شما همسر سردار شهيد؛ كميل ايماني هستيد؟

    -بله

    - روزي در محل كارم با عكس شهيدي كه زير شيشه ي ميزم بود شروع كردم به صحبت كردن كه: با اين كه داريم اين همه كار و زحمت براي خانواده ي شما مي كشيم، شما هم مشكل ما را حل كنيد، به دادمان برسيد.

    همان شب خواب ديدم در منطقه اي هستم كه كوه داشت و من خيلي مي ترسيدم. در همين حين شهيد ايماني آمد جلو و به من گفت: خانم محترم! شما ظاهراًمشكلي داشتيد. با خودم گفتم خدايا! اين همان كسي است كه تصويرش زير شيشه ي ميزم هست. او يك غريبه است من چطور مشكلم را به او بگويم؟ در همين فكر بودم كه گفت: خانم محترم! نياز به مطرح كردن نيست. من از مشكل شما آگاهم. نگاه به بغل دستي اش كرد و گفت:
    او هم كه فرمانده ي ماست. از مشكل شما با خبر است.

    فرداي آن روز در محل كار، زنگ تلفن به صدا در آمد، مادر شهيد كشوري بود. گفت: خانم! ظاهراً شما براي انجام خيري مشكل داريد وبا شهيدي آن را در ميان گذاشتيد.

    - بله.

    - به نشاني كه مي دهم مراجعه كنيد تا مشكلتان حل شود.
    من همان كار را كردم و مشكلم حل شد و الآن مدتي است از آن ماجرا گذشته، من دوست داشتم اين خواب ولطف همسرتان را به شما بگويم تابفهميد كه شهيدتان چه مقامي دارد.


    امضاء

  7. تشكرها 3

    parsa (12-03-2010), خادمه زینب کبری(س) (11-03-2010)

  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : *** کرامات شهدا ***

    قمقمه ی آب

    بعد از عملیات بیت المقدس و پاتک های عراق من و [سردار] شهیدرمضان علی عامل تصمیم گرفتیم جهت آوردن مجروحین اقدام کنیم. لذا با تعدادی از نیروهای داوطلب دو گروه تشکیل دادیم ؛ یک گروه به سرپرستی شهید عامل و یک گروه به سرپرستی بنده (کریمی) و بعد از اذان صبح راه افتادیم.

    در حین جستجو یکی از برادران صدا زد: این جا یک مجروح است. خیلی از آن رزمنده خون رفته و بی حال بود. تا بلندش کردیم گفت: یک لحظه صبرکنید قمقمه ی من کجاست؟

    گفتم: حالا قمقمه چه ارزشی دارد؟

    اما ایشان اصرار کرد. من قمقمه را برداشتم ، در آن هوای گرم پر از آب سرد بود با این که جلد هم نداشت!

    جریان را از خودش پرسیدم، گفت: «دیروز ظهر که من در اثر خون ریزی زیاد ، عطش شدید داشتم به حضرت زهرا- سلام الله علیها- متوسل شدم واز ایشان کمک خواستم و صدایشان زدم تا از حال رفتم و در همان حال صدای یک نفر آمد که می گفت: این قمقمه کنار توست ، چرا از آن آب نمی خوری؟ من از دیروز به برکت عنایت حضرت زهرا- سلام الله علیها- از این قمقمه آب می خورم.»






    به هر حال من قمقمه را با چفیه ی خودم ، زیر شکم آن برادر مجروح بستم و او را به عقب بردیم.


    وقتی به سنگر کمین رسیدیم ، شهید عامل آن جا بود. پرسید: چرا این قدر دیر آمدید؟ من جریان را گفتم.


    بعداً هر چه گشتم قمقمه را پیدا نکردم. از همه پرسیدم، اما هیچ کس خبر نداشت.

    شهید عامل پرسید: حالا از آن آب خوردید؟


    گفتم: نه، می خواستم بیاورم پشت خط که همه با هم بخوریم.
    به هر حال همه متاسف شدیم.


    بعد شهید عامل به من گفت: آقای کریمی! من می خواهم بروم، شاید قمقمه را پیدا کنم ، حالا اگر می توانید با من بیایید.


    من قبول کردم. هوا روشن شده بود. من وشهید عامل همان مسیر را برگشتیم تا جایی که همان برادر مجروح را پیدا کرده بودیم. جای قمقمه وخونی که از او رفته بود بر روی شن ها مانده بود. شهید عامل کمی از خاک آن جا را در دستمالش ریخت وگفت: این هم تبرک است!


    امضاء

  9. تشكرها 3

    parsa (12-03-2010), خادمه زینب کبری(س) (11-03-2010)

  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : *** کرامات شهدا ***

    احترام به آقاامام زمان(عج)

    در اولين روزهاي پس از فتح خرمشهر پيكر 25 تن از شهداي عمليات آزادسازي خرمشهر را به شيراز آورده بودند پس از اينكه جمعيت حزب الله بر اجساد مطهر اين شهيدان نماز خواندند علماي شهر،‌ مسئوليت تلقين شهدا را بر عهده گرفتند.

    هنگاميكه من به درون قبر يكي از اين عزيزان رفتم و شروع به خواندن تلقين نمودم با صحنه‌اي بس عجيب و تكان دهنده مواجه شدم،

    تا جائيكه تلقين را نيمه كاره رها كردم و از قبر بيرون آمدم، ماجرا از اين قرار بود كه هنگام قرائت نام مباركه ائمه (ع) در تلقين، به محض اينكه به نام مبارك حضرت صاحب الزمان (عج) رسيدم،

    ديدم كه شهيد انگار زنده است، چشمانش باز شد و لبخندي زد.

    -----------

    منبع :كتاب حديث عشق
    راوي : آيت الله حائري شيرازي


    امضاء

  11. تشكرها 3

    parsa (12-03-2010), خادمه زینب کبری(س) (11-03-2010)

  12. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : *** کرامات شهدا ***

    امضايي بهشتي

    مادرم براي شركت در مراسم ترحيمي كه بستگان پدرم (1) برگزار كرده بودند به خوانسار رفت. آن روز در مدرسه پس از برپايي مجلس تجليل از پدرم، برگه‌ي امتحانات ثلث دوم را دادند و گفتند: «اين برگه‌ را به تأييد مادرت برسان».

    همان شب در خواب ديدم كه پدرم با لباس روحاني وارد منزل شد. طبق معمول بچه‌هاي كوچك خانه را در آغوش كشيد.

    از او پرسيدم: «آقا جان! ناهار خورده‌ايد؟» گفت: «نه نخورده‌ام.» وقتي خواستم به آشپزخانه بروم گفت: «زهرا جان آن ورقه را بده امضا كنم.» برگه را از كيفم درآوردم و به ايشان دادم. دنبال خودكاري مي‌گشتم و فقط خودكار قرمز رنگ پيدا مي‌كردم، ولي پدرم اصلاً با خودكار قرمز نمي‌نوشت.

    ايشان خودكار را گرفت و در حاشيه‌ي برگه نوشت: «اينجانب رضايت دارم» و كنار آن را امضا كرد. با سيني غذا از آشپزخانه بازگشتم.

    پدرم نبود. با عجله به حياط رفتم، ديدم مثل هميشه باغچه را بيل مي‌زند و گفت: «عيد نزديك است و بايد سر و ساماني به اين باغچه بدهم.» و ديگر ايشان را نديدم.

    صبح روز بعد، هنگام رفتن به مدرسه وسايل كيفم را مرتب كردم، با كنجكاوي به برگه نگاه كرده،‌ ديدم با خودكار قرمز به خط پدرم جمله‌ي «اينجانب رضايت دارم.» نوشته شده است و زير آن هم امضاي هميشگي پدرم مي‌باشد. (2)

    1-شهيد حجت الاسلام سيد مجتبي صالحي خوانساري در سال 1323 متولد و در تاريخ 29/11/1362 به دست عوامل ضد انقلاب در جوانرود كردستان به شهادت رسيد و در گلزار شهداي قم، در قطعه‌ي چهارم رديف 5 به خاك سپرده شد.
    2- اين برگه در حال حاضر در موزه‌ي گنجينه‌ي شهداي تهران موجود مي‌باشد.

    -----
    منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 7


    امضاء

  13. تشكرها 2

    parsa (12-03-2010)

  14. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : *** کرامات شهدا ***

    ابر مأمور
    قبل از عمليات محرم، نيروها بايستي در جاي خودشان براي حمله به دشمن آماده مي‌شدند، چون دشمن ديد داشت، نقل و انتقال نيروها بايد در شب انجام مي‌شد.

    نيمه‌ي ماه بود و مهتاب همه جا را پوشانده. اين مسئله ذهن فرماندهان را به خود مشغول كرده بود،
    شهيد حسن‌پور گفت: «خدا معجزه‌اش را امشب به عينه به ما نشان خواهد داد.»
    گفتم: «چه‌طور.» گفت اين نيروها بايد از ديدگاهي رد شوند كه دشمن آن‌ها را خواهد ديد، مگر قدرت الهي ما را كمك كند.

    در اين صحبت بوديم كه گردان اول به فرماندهي شهيد علي مرداني وارد ديدگاه شد. در اين اثنا، تكه ابر كوچكي آرام آرام ماه را به صورت كامل پوشاند. خيلي اهميت نداديم، گردان كه مستقر شد ابر نيز كنار رفت.

    نيم ساعت بعد گردان دوم به فرماندهي سيد جوادي وارد ديدگاه شد، دوباره تكه ابر ظاهر شد.

    اين بار همه‌ي رزمندگان به آسمان نگاه مي‌كردند و اشك‌ها سرازير بود، چرا كه امداد غيبي الهي را به چشم خود مي‌ديديم.

    در اين موقعيت جمله‌ي شهيد حسن‌پور در ذهنم جولان مي‌كرد:
    «وقتي شما از خداوند كمك بخواهيد، او هم كمكش را صد در صد شامل حال شما خواهد كرد.»

    منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 105


    امضاء

  15. تشكرها 2

    parsa (12-03-2010)

  16. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : *** کرامات شهدا ***

    اصحاب قتلگاه

    يكي دو روزي مي‌شد كه شهيدي پيدا نكرده بوديم؛ يعني راستش، شهدا ما را پيدا نكرده بودند. گرفته و خسته بوديم.
    گرما هم بدجوري اذيتمان مي‌كرد. همراه يكي از بچه‌ها داشتيم از كنار گودال قتلگاه شهداي فكه، كه زماني در زمستان سال 61 عمليات والفجر مقدماتي آن‌جا رخ داده بود، رد مي‌شديم.
    ناگهان نيرويي ناخواسته مرا به خودش جذب كرد.


    متوجه نشدم چيست، ولي احساس كردم چيزي مرا به سوي خود مي‌خواند. ايستادم، نظرم به پشت بوته‌اي بزرگ جلب شد.

    همراهم تعجب كرد كه كجا مي‌روم. فقط گفتم: «بيا تا بگويم.»
    دست خودم نبود انگار مرا مي‌بردند. پاهايم جلوتر مي‌رفتند. به پشت بوته كه رسيديم، جا خوردم. صحنه‌ي خيلي تكان دهنده و عجيبي بود. همين بود كه مرا به سوي خود خوانده بود.


    آرام بر زمين نشستم و ناخواسته زبانم به «سبحان الله» چرخيد همراهم كه متوجه حالتم شد، سريع جلو آمد، او هم درجا ميخكوب شد.

    شخصي كه لباس بسيجي به تن داشت، به كپه خاك كنار بوته تكيه داده و پاهايش را دراز كرده بود.
    يكي ديگر هم سرش را روي ران پاي او گذاشته بود و دراز كشيده و خوابيده بود. پانزده سال بود كه خوابيده بودند.
    آدم ياد اصحاب كهف مي‌افتاد ولي اين‌ها: «اصحاب فكه،‌ اصحاب قتلگاه، اصحاب والفجر و اصحاب روح‌الله بودند.»
    بدن دومي كه سرش را روي پايش گذاشته بود. تا كمر زير خاك بود.


    باد و طوفان ماسه‌ها و رمل‌ها را آورده بود رويش. بدن هردويشان كاملاً اسكلت شده بود.

    آرام در كنار يكديگر خفته بودند. ظواهر امر نشان مي‌داد مجروح بوده، در كنار تپه خاكي پناه گرفته و همان‌طور به شهادت رسيده بودند.

    آرام و با احترام با ذكر صلوات پيكر مطهرشان را جمع كرديم و پلاك‌هايشان را هم كنارشان قرار داديم.



    منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 90

    راوي : حاج رحيم صارمي

    امضاء

  17. تشكرها 2

    parsa (12-03-2010)

  18. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : *** کرامات شهدا ***

    بازگشت از ديدار

    يك شب كه در جبهه‌ي غرب در سنگر خوابيده بودم، يكي از دوستانم كه در عمليات بيت‌المقدس (فتح خرمشهر) شهيد شده بود، به خوابم آمد.
    بعد از احوالپرسي گفت: «آقا محمود وسايلت را جمع كن، وصيت‌نامه‌ات را بنويس و آماده شو كه چند روز ديگر قرار است پيش ما بيايي.
    پرسيدم: «تو از كجا مي‌داني»
    گفت: «اين‌جا كساني هستند كه به من اشاره مي‌كنند به شما بگويم، پيش ما خواهي آمد.»

    نيمه‌هاي شب از خواب پريدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدت مي‌لرزيد، بوي مرگ چنان در جانم پيچيده بود، كه به كلي خودم را از ياد برده بودم، بلند شدم، دو ركعت نماز خواندم، پس از اين خواب روزهاي متمادي در اين فكر بودم كه چرا خداوند مرا براي شهادت برگزيده است، از يك طرف حالت شوق داشتم كه مي‌خواستم دنيا را پشت سر بگذارم و از طرف ديگر با خود مي‌گفتم: «براستي پس از رفتنم از اين دنياي خاكي پدر و مادرم چه حال و روزي پيدا خواهند كرد، حالتي توأم با ترس و شادي مرا در كش و قوس انداخته بود.

    چند روزي در اين حالت بودم، بالاخره در يكي از شب‌ها همان دوستم به خوابم آمد و گفت: «آقا جان شما خيلي چيزها با خود انديشيدي. خيلي فكرها كردي، فعلاً در همين دنيايي كه به آن وابسته هستي خواهي ماند، دست و پاهايت از تو پذيرفته مي‌شود، اما خودت فعلاً نمي‌آيي»، پرسيدم: «بعداً چه‌طور؟»

    گفت: «بعداً خواهي دانست».
    پرسيدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جايي كه اشاره مي‌كنم نگاه كن، ديدم همان دوستاني كه قبلاً به شهادت رسيده‌اند، دور هم جمع نشسته‌اند و يك جاي خالي در بين آن‌هاست.

    او گفت: «آن جاي توست ولي حالا نه، چون خودت خواستي بماني» از خواب بيدار شدم. زمان گذشت، پس از مدت يك روز هنوز آفتاب نزده بود كه كسي مرا از خواب بيدار كرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نياز است تا از منطقه گزارش بياورند، آن روز در كمين ضد انقلاب از ناحيه‌ي دست و پا مجروح شدم.

    در مجموع هفده گلوله به من اصابت كرد و تمام دوستانم در اطرافم به شهادت رسيدند».


    1_ شهيد محمدسعيد امام‌جمعه شهيدي در سال 1338 در قزوين متولد شد و در دوران سربازي با عضويت در بسيج در مناطق عملياتي حضور يافت و چند بار مجروح شد، و در تاريخ 4/3/1361 در سن 23 سالگي در مرحله‌ي اول عمليات بيت‌المقدس به شهادت رسيد.

    منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 73

    راوي : محمود رفيعي

    امضاء

  19. تشكرها 2

    parsa (12-03-2010)

  20. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : *** کرامات شهدا ***

    بوي پيراهن يوسف

    چند ماه پس از شهادت همسرم (1)، فرزند يك ساله‌ام دچار سرماخوردگي شد و پس از آن از چشمش خونابه مي‌آمد.

    شبي با تأثر از اين مسأله به خواب رفتم و همسرم را ديدم.
    پس از درد دل و شكايت از بيماري علي‌رضا به او گفتم:
    «نگاه كن تو رفته‌اي و ما گرفتار شده‌ايم.
    هر چه به دكتر مراجعه مي‌كنم، پسرمان خوب نمي‌شود.»

    همسرم گفت: «از اين مسأله خبر دارم. در زير زمين منزلمان چمداني است كه در آن وسايل شخصي‌ام را كه از جبهه براي شما آورده‌اند، گذاشته‌ايد. داخل آن پارچه‌اي هست. آن را بردار و به چشم علي‌رضا بكش، چشم درد او خوب مي‌شود.»

    به خواب اعتنايي نكردم و در يكي از روزهاي وسط هفته كنار مزارش رفتم و دوباره از او كمك خواستم. عصر روز بعد به زيرزمين رفتم و در چمدان را باز كردم؛ ولي هرچه گشتم پارچه‌اي نديدم. داشتم نااميد مي‌شدم كه چشمم به يك زيرپوش سفيد افتاد.

    آن را برداشتم و چند بار روي چشمان پسرم كشيدم و از خدا خواستم تا اين مشكل برطرف شود. صبح روز بعد با حيرت و شگفتي زيادي ديدم چشمان فرزندم كاملاً خوب شده است.

    1_ شهيد علي‌نقي ابونصري در سال 1341 در روستاي مهديه كازرون متولد شد. مسئوليت گروه تخريب تيپ فاطمه الزهرا (س) و معاونت تخريب لشگر 19 فجر و مسئول واحد مهندسي در جزاير جنوب (بندرعباس) را بر عهده داشت.

    وي دانشجوي رشته‌ي زبان آلماني دانشگاه شهيد بهشتي بود.

    در عمليات‌هاي مختلف از جمله والفجر مقدماتي، خيبر، والفجر 3 و والفجر 8 شركت كرد و آخرين بار با سپاهيان محمد (ص) اعزام شد و در سال 1365 به شهادت رسيد.



    منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 49

    راوي : همسر شهيد





    امضاء

  21. تشكرها 2

    parsa (12-03-2010)

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi