اگر بمانم، به دشمن چه بگويم؟
كه قبر فاطمه اينجاست؟!
نه ميروم ولى:
نَفْسى عَلى زَفَراتِها مَحْبُوسَةٌ
يا لَيْتَها خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرات
يا لَيْتَها خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرات
يا لَيْتَها خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرات
پرندة جانم زندانى اين آشيان تن شده است، اى كاش جان نيز همراه اين نالههاى جگرسوز درميآمد.
بعد از تو زندگى بيمعنى است، حيات بيروح است و دنيا خالى است
و من فقط گريهام از اين است كه مبادا عمرم طولانى شود. زندگيام ادامه بيابد.
فشار زندگى پس از تو بر من سنگين است و كسى كه چنين بارى بردوش دل دارد،
روى خوشى نميبيند. من چگونه ترا كه پدر مهربانيهايم بودى فراموش كنم،
انگار من شدهام مأمور زنده كردن آنهمه غصههايم.
ميان هر دو يار، روزى فرقتى هست، اما هيچ چيز به قدر جدايى تحملش مشكل نيست.
هر چيز جز فراق، تحملش آسان است.
اينكه من بلافاصله بعد از محمد، فاطمه را از دست دادهام،
خود دليل بر اين است كه دوستى دوام ندارد.
فاطمه جان! چطور بگويم؟ فراق تو سخت است، سختترين است، تاب آوردنى نيست.
تحمل كردنى نيست. كارم شده است گريه حسرتآميز و شيون حزن انگيز،
گريه براى دوستى كه خود به بهترين راه پا گذاشت و مرا تنها گذاشت.
اى اشك هميشه ببار! اى چشم هماره همراهى كن كه غم از دست دادن دوست،
غم يكى دو روز نيست، غم جاودانه است.
دوستى كه هيچكس جاى او را در قلبم پر نميكند،
يارى كه هيچ ديّارى به قدر او عشقم را معطوف خود نميكند،
يارى كه از پيش چشم و كنار جسم رفته است اما از درون قلبم هرگز.
فاطمه جان! عزيز دلم! چه سود كه در كنار قبر تو نازنين بايستم،
به تو سلام كنم و با تو سخن بگويم وقتى پاسخى از تو نميشنوم.
چه شده است ترا فاطمه جان كه پاسخ نميدهى؟
آيا سنت دوستى را فراموش كردهاى؟
فاطمه جان! كاش على را غريب و خسته و تنها، رها نميكردى.