هنگامی كه ما برای غذا رسانی به خرمشهر میرفتیم؛ صبح از خانه بیرون میرفتم مادرم هم مطلع بود كه ما به خرمشهر میرویم ولی نه ایشان به روی خود میآورد نه ما .
متن زیر روایتی است از روزهای تلخ و سخت جنگ برای بانوان ،
مواجهه شدن آنها با شهادت نزدیكان و وروزهایی كه به عنوان نوجوانان آبادانی به دفاع میپرداختند.
ایشان اعتقاد داشت كه باید دفاع كرد ولی نمیخواست ما در معرض مستقیم خطر باشیم؛ یعنی همیشه میگفت كه من به انقلاب و جنگ كاری ندارم؛ من بچههایم را میخواهم كه این حس مادری است . با صراحت این موضوع را بیان میكرد صبح كه میشد اسماعیل به خرمشهر میرفت من هم از طرف دیگر به خرمشهر میرفتم.
او 16 سالش بود، 2 سال از من بزرگتر بود.اسماعیل همیشه به من میگفت غذاها را كه پخش كردی دیگر نمان و به آبادان برگرد جلوتر نیا! اسماعیل هم میرفت؛ میجنگید، رانندگی میكرد و ... همه كاری انجام میداد ولی شب كه میشد تا ساعت 8 و 9 شب خودش را به منزل میرساند به خاطر مادرم یعنی همان مقدار كه مادرم به ما وابستگی داشت ما هم به او وابسته بودیم و نمیتوانستیم برخلاف خواستهاش عمل كنیم.
من و اسماعیل در خرمشهر خیلی اوقات پیش میآمد كه به هم برخورد میكردیم یعنی من كه غذا پخش میكردم واسماعیل مجروح جا به جا میكرد و یا هر كار دیگری گاهی پیش میآمد كه در رفتن و برگشتن برخورد داشته باشیم یا دورا دور همدیگر را ببینیم .
اما 27 مهر1359، یك روز قبل از عید قربان ، اسماعیل صبح كه از خواب بیدا شد نماز صبح را خواند رفت غسل شهادت كرد. من هم از خواب بیدا شدم. مادرم با او دعوا كرد و گفت مامان ما آب نداریم، این آب را هم با زحمت من شب ذخیره كردم . تو رفتی با این آب حمام كردی!
گفت: نه مامان رفتم غسل شهادت كردم. ناراحت نشو! این را كه گفت، مادرم دیگر حرفی نزد.
صبح اسماعیل با یك حالت عجیبی از خانه بیرون رفت. فكر كنم ساعت 9صبح بود كه به خرمشهر رسیدیم و شروع كردیم به تقسیم غذا. آن روز غذاها را تا ظهر تقریبا تقسیم كردیم. یك مقدار مانده بود كه آنها را بردیم مسجد جامع برای بچههایی كه در مسجد بودند.
قبل از اذان ظهر بود، روبروی مسجد جامع ایستاده بودیم تا نماز جماعت را در مسجد بخوانیم. حالا اینها كه تعریف میكنم در فضایی است كه عراق مرتب خمپاره میریزد، هنگامی كه در داخل شهر به سمت مسجد جامع حركت میكردیم واقعا جهنم بود. مشاهده میكردیم كه ساختمانها فرو ریخته بود وبعضی از انها را آتش فرا گرفته بود. لحظهای صداها قطع نمیشد صداهای تك تیراندازها و رگبار تركشها در گوشمان بود.
من و اسماعیل روبروی مسجد جامع قبل از اذان ظهر همدیگر را دیدیم. از وانت حمل غذا پیاده شدم، اسماعیل با یك لندور سبز با چند تا از دوستانش بود كه به مناطق مختلف میرفتند و مجروحان را به بیمارستان طالقانی آبادان انتقال میدادند.
اسماعیل از لندور خارج شد ، ما همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. با هم خداحافظی كردیم و از هم جدا شدیم. به فاصلهای كه ما از هم خداحافظی كردیم ،روبروی مسجد جامع، اسماعیل به سمت لندور رفت.من هم به سمت مسجد راه افتادم. هنوز صد متری از هم دور نشده بودیم كه یكدفعه، یك خمپاره 60 خورد آن وسط - بین من و اسماعیل- به طوری كه دود و خاك و غبار همه جا را فرا گرفت. اصلا چشم ، چشم را نمیدید. شدت موج انفجار همه ما را پرت كرد به این طرف و آن طرف.
من خاطرم هست كه صدای افتادن تركشها روی آسفالت و دیوار را میشنیدم.صدای خیلی خشنی داشت. هنگامی كه دود و غبار كمی آرام تر شد، دیدم دوست اسماعیل فریاد میزند: اسماعیل! اسماعیل!
اسماعیل در بغلش بود. او را سوار جیب لندرور كرد و به سرعت به سمت بیمارستان طالقانی حركت كردند. ظاهر بدن اسماعیل سالم سالم بود. فقط یك مقدار خون روی صورتش ریخته بود. یك هاله خیلی ضعیفی از خون. من سریع سوار وانت شدم و پشت سرشان حركت كردیم. وقتی رسیدیم به بیمارستان طالقانی، دیدم دوست اسماعیل سرش را به میلههای پاركینگ میكوبد و فریاد میزند: كاكا، كاكا !