نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

موضوع: *♥✿♥* دفاع زنانه *♥✿♥*

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    *♥✿♥* دفاع زنانه *♥✿♥*








    متن زیر روایتی است از روزهای تلخ و سخت جنگ برای بانوان ،
    مواجهه شدن آنها با شهادت نزدیكان و وروزهایی كه به عنوان نوجوانان آبادانی به دفاع می‌پرداختند.
    هنگامی كه ما برای غذا رسانی به خرمشهر می‌رفتیم؛ صبح از خانه بیرون می‌رفتم مادرم هم مطلع بود كه ما به خرمشهر می‌رویم ولی نه ایشان به روی خود می‌آورد نه ما .
    ایشان اعتقاد داشت كه باید دفاع كرد ولی نمی‌خواست ما در معرض مستقیم خطر باشیم؛ یعنی همیشه می‌گفت كه من به انقلاب و جنگ كاری ندارم؛ من بچه‌هایم را می‌خواهم كه این حس مادری است . با صراحت این موضوع را بیان می‌كرد صبح كه می‌شد اسماعیل به خرمشهر می‌رفت من هم از طرف دیگر به خرمشهر می‌رفتم.
    او 16 سالش بود، 2 سال از من بزرگتر بود.اسماعیل همیشه به من می‌گفت غذاها را كه پخش كردی دیگر نمان و به آبادان برگرد جلوتر نیا! اسماعیل هم می‌رفت؛ می‌جنگید، رانندگی می‌كرد و ... همه كاری انجام می‌داد ولی شب كه می‌شد تا ساعت 8 و 9 شب خودش را به منزل می‌رساند به خاطر مادرم یعنی همان مقدار كه مادرم به ما وابستگی داشت ما هم به او وابسته بودیم و نمی‌توانستیم برخلاف خواسته‌اش عمل كنیم.
    من و اسماعیل در خرمشهر خیلی اوقات پیش می‌آمد كه به هم برخورد می‌كردیم یعنی من كه غذا پخش می‌كردم واسماعیل مجروح جا به جا می‌كرد و یا هر كار دیگری گاهی پیش می‌آمد كه در رفتن و برگشتن برخورد داشته باشیم یا دورا دور همدیگر را ببینیم .
    اما 27 مهر1359، یك روز قبل از عید قربان ، اسماعیل صبح كه از خواب بیدا شد نماز صبح را خواند رفت غسل شهادت كرد. من هم از خواب بیدا شدم. مادرم با او دعوا كرد و گفت مامان ما آب نداریم، این آب را هم با زحمت من شب ذخیره كردم . تو رفتی با این آب حمام كردی!
    گفت: نه مامان رفتم غسل شهادت كردم. ناراحت نشو! این را كه گفت، مادرم دیگر حرفی نزد.
    صبح اسماعیل با یك حالت عجیبی از خانه بیرون رفت. فكر كنم ساعت 9صبح بود كه به خرمشهر رسیدیم و شروع كردیم به تقسیم غذا. آن روز غذاها را تا ظهر تقریبا تقسیم كردیم. یك مقدار مانده بود كه آنها را بردیم مسجد جامع برای بچه‌هایی كه در مسجد بودند.
    قبل از اذان ظهر بود، روبروی مسجد جامع ایستاده بودیم تا نماز جماعت را در مسجد بخوانیم. حالا اینها كه تعریف می‌كنم در فضایی است كه عراق مرتب خمپاره می‌ریزد، هنگامی كه در داخل شهر به سمت مسجد جامع حركت می‌كردیم واقعا جهنم بود. مشاهده می‌كردیم كه ساختمان‌ها فرو ریخته بود وبعضی از انها را آتش فرا گرفته بود. لحظه‌ای صداها قطع نمی‌شد صداهای تك تیراندازها و رگبار تركش‌ها در گوشمان بود.
    من و اسماعیل روبروی مسجد جامع قبل از اذان ظهر همدیگر را دیدیم. از وانت حمل غذا پیاده شدم، اسماعیل با یك لندور سبز با چند تا از دوستانش بود كه به مناطق مختلف می‌رفتند و مجروحان را به بیمارستان طالقانی آبادان انتقال می‌دادند.
    اسماعیل از لندور خارج شد ، ما همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. با هم خداحافظی كردیم و از هم جدا شدیم. به فاصله‌ای كه ما از هم خداحافظی كردیم ،روبروی مسجد جامع، اسماعیل به سمت لندور رفت.من هم به سمت مسجد راه افتادم. هنوز صد متری از هم دور نشده بودیم كه یكدفعه، یك خمپاره 60 خورد آن وسط - بین من و اسماعیل- به طوری كه دود و خاك و غبار همه جا را فرا گرفت. اصلا چشم ، چشم را نمی‌دید. شدت موج انفجار همه ما را پرت كرد به این طرف و آن طرف.
    من خاطرم هست كه صدای افتادن تركش‌ها روی آسفالت و دیوار را می‌شنیدم.صدای خیلی خشنی داشت. هنگامی كه دود و غبار كمی آرام تر شد، دیدم دوست اسماعیل فریاد می‌زند: اسماعیل! اسماعیل!
    اسماعیل در بغلش بود. او را سوار جیب لندرور كرد و به سرعت به سمت بیمارستان طالقانی حركت كردند. ظاهر بدن اسماعیل سالم سالم بود. فقط یك مقدار خون روی صورتش ریخته بود. یك هاله خیلی ضعیفی از خون. من سریع سوار وانت شدم و پشت سرشان حركت كردیم. وقتی رسیدیم به بیمارستان طالقانی، دیدم دوست اسماعیل سرش را به میله‌های پاركینگ می‌كوبد و فریاد می‌ز‌ند: كاكا، كاكا !




    امضاء


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    گفتم :چه شده؟ گفت اسماعیل تمام كرد! وقتی وارد سردخانه شدم و جنازه او را دیدم، گویی كه خوابیده بود. موقعی كه ما اسماعیل را بردیم دفن كنیم ، شاید جمعیت سر مزار به 20 نفر هم نمی‌رسید. تازه با چه شرایطی، همان روز ما اسماعیل را دفن كردیم كه شهید شده بود.
    وقتی ما وقتی پیكر او را به بیمارستان می‌بردیم اذان ظهر مسجد جامع گفته شده بود و ساعت 3 بعدازظهر هم او را دفن كردیم.
    یعنی اینقدر زندگی ما در تلاطم و سرعت حوادث بود كه هر كسی شهید می‌شد باید همان روز دفنش می‌كردند. ما 15-12 نفر اسماعیل را مظلومانه دفنش كردیم و به منزل برگشتیم.
    نه مراسمی، نه مسجدی، نه عزایی، نه حلوایی. ببینید چقدر برای یك مادر سخت است! وارد سنگر شدیم، همان سنگری كه شب قبلش اسماعیل در آن نشسته بود؛ حسابرسی كرده بود.شب بعد از شهادت اسماعیل من و مادرم و صدیقه در تاریكی در سنگر نشسته بودیم، مادرم تا صبح نخوابید.
    تا 3 روز هیچ غذایی هم نخورد. یعنی 3 روز تمام این زن آب هم نخورد! آن شب تا صبح فقط خواند؛ ما نمی‌توانستیم او را آرام كنیم، فقط نشسته و سكوت كرده بودیم.
    از بچگی اسماعیل گفت، از وقتی‌ كه به دنیا آمد؛ از اینكه چرا اسمش را اسماعیل گذاشت، گفت: اسمش را اسماعیل گذاشته كه عید قربان شهید شود.
    27 مهر كه اسماعیل شهید شد، حدود یك هفته در آبادان بودیم، آنجا هم در محاصره قرار گرفته بود .
    روزهای ابتدای آبان همه خانواده از آبادان خارج شدیم و به شیراز رفتیم . یك روز شیراز بودیم تا اینكه من و صدیقه (خواهرم)گفتیم: ما اصلا نمی‌توانیم شیراز بمانیم.
    غیرت مان اجازه نمی‌دهد. اسماعیل هم كه شهید شده، ما باید راهش را ادامه دهیم! مادرم دیگر بی‌خیال شده بود. (بالاتر از سیاهی رنگی نیست) وقتی بهش گفتم: مامان ما باید برویم، گفت آن چه باید اتفاق نمی‌افتاد، دیگر رخ داده اگر می‌خواهید بروید اشكالی ندارد اما حد خودتان را بدانید كه شما هم از دستم نروید.

    در كل شهدای مردمی 34 روز مقاومت خرمشهر، همه‌شان مظلومند و بین مردان و زنان در این مظلومیت خیلی تفاوت نیست .
    شهدای اول جنگ شهدای مردمی بودند، بی اسم و رسم و ‌نام و نشان. نه سردار بودند نه فرمانده، مردمی بودند و با آن غیرتی كه داشتند وارد صحنه جنگ شدند.
    همه‌شان مظلومند شما چند تا از آنها را می‌شناسید؟ اینها اولین شهدای ما هستند كه این اولین‌ها همیشه با ارزشند ولی ما این سال‌ها حرمت این اولین‌ها را نداشتیم، هیچگاه نیامدیم روی این اولین‌ها كار كنیم.
    چقدر مردم ما با این دفاع مردمی آشنا شدند؟ در صورتی كه این 34 روز به اندازه یك عمر است. تك تك این روزها به اندازه چند روز است. یعنی اگر بچه‌ها با

    خالی ایستادگی نمی‌كردند وضعیت اشغال شهرها خیلی بدتر از این می‌شد. متاسفانه در این مورد همه‌شان مظلومند.


    امضاء


  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    دو تا بچه 16 ، 18 ساله كه در مكتب قرآن خرمشهر كار می‌كردند. كار اینها می‌دانید در خرمشهر چه بود؟
    تمام اجناسی كه از كل كشور در كامیون به خرمشهر می‌رسید مانند كنسرو مواد غذایی این دو از كامیون‌ها تخلیه می‌كردند و داخل انبار می‌چیدند . دخترهایی 18-16 ساله اجناس را روی كولشان می‌گذاشتند و از كامیون خارج می‌كردند اما خودشان نان خشك می‌خوردند.
    وقتی به آنها می‌گفتند چرا نان خشك می‌خورید؟ جواب می‌دادند: مردم اینها را برای رزمنده‌‌ها فرستاده اند، ما كه رزمند نیستیم. ما اینجا به رزمنده‌‌ها خدمت می‌كنیم. چقدر هم مظلومانه در خرمشهر شهید شدند كدام كتاب به چاپ رسید كه تا ما شخصیت واقعی شهناز حاجی شاه رابشناسیم ؟
    اینها فیلسوف یا عارف نبودند، بلكه آدم‌های عادی مثل بقیه بودند اما در جوهره وجودشان یك چیزی بود كه خدا انتخابش كرد زیرا احساس مسئولیت كردند و در مقابل عراق ایستادند بدون اینكه كسی از آنها بخواهد.

    اگر بخواهیم در مورد دفاع تعریف كنیم و الگو سازی كنیم از همان شش ماه باید بگویم، از آن 34 روز باید بگوییم.
    فیلم اخراجی‌ها كه بعد از سال‌ها توسط آقای ده نمكی ساخته شد را ببینید ، باید گفته شود كه مجید سوزیكی كی بود؟ اصلا بچه‌های فدائیان اسلام (بچه‌های شهید سید مجتبی هاشمی) یك قشری بودند كه با یك زیر پیراهنی به تن و با شلوار كردی می‌جنگیدند، بعضی از آنها هم سیگار گوشه لبشان بود كه مردانه می‌جنگیدند.
    آیا از آنها گفته ایم؟ مگر اینها سهمی در جنگ ندارند؟ تازه مجتبی هاشمی كسی بود كه در تهران زندگی داشت،‌مغازه داشت، ثروت داشت همه اینها را رها كرد و به جبهه آمد. كجا ما از اینها صحبتی كردیم.
    مدتی پیش در میدان ولی عصر سوار تاكسی شدم خانمی را دیدم كه زمان جنگ خدمه توپ 106 بود با برادرش در آن 34 روز مقاومت خرمشهر، می‌جنگیدند.
    خانم تنومندی بود كه هیكل و قد بلندی داشت، مردانه هم می‌جنگید. بعد از مدتها من ایشان را دیدم كه رفته سر زندگی‌اش و هیچ ادعایی هم ندارد . یعنی بی ادعا‌ترین آدم‌هایی جنگ، آدم‌های اول جنگ هستند. فكر می‌كنم در بیان موضوعات و انتخاب سوژه‌های خیلی گزینشی عمل كردیم و دچار تكرار شدیم.



    بخش فرهنگ پایداری تبیان

    منبع:سبکبالان و مرکز اسناد انقلاب اسلامی
    راوی: معصومه رامهرمزی

    امضاء


  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    November 2012
    شماره عضویت
    11038
    نوشته
    8,637
    صلوات
    396
    دلنوشته
    4
    ادرکنا یا سیدالشهدا
    تشکر
    2,047
    مورد تشکر
    1,882 در 1,042
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    نقل قول نوشته اصلی توسط نرگس منتظر نمایش پست ها
    اگر بخواهیم در مورد دفاع تعریف كنیم و الگو سازی كنیم از همان شش ماه باید بگویم، از آن 34 روز باید بگوییم.
    فیلم اخراجی‌ها كه بعد از سال‌ها توسط آقای ده نمكی ساخته شد را ببینید ، باید گفته شود كه مجید سوزیكی كی بود؟ اصلا بچه‌های فدائیان اسلام (بچه‌های شهید سید مجتبی هاشمی) یك قشری بودند كه با یك زیر پیراهنی به تن و با شلوار كردی می‌جنگیدند، بعضی از آنها هم سیگار گوشه لبشان بود كه مردانه می‌جنگیدند.
    آیا از آنها گفته ایم؟ مگر اینها سهمی در جنگ ندارند؟ تازه مجتبی هاشمی كسی بود كه در تهران زندگی داشت،‌مغازه داشت، ثروت داشت همه اینها را رها كرد و به جبهه آمد. كجا ما از اینها صحبتی كردیم.
    سلام

    من هم میشناسم شهدایی را که اصلا فرمانده نبودند، نماز شب نمی خواندند و معجزه نداشتند و... بلکه یه فرد عادی بودند . هر هفته میرفتم مزار شهرمون،یه خانمی بود که تو بمباران تو بیمارستان شهید شده بود ، ساعتها بین مزار شهدا قدم میزدم دونه به دونۀ اسمهارو میدیدم همه در یه سطح بودند پولدار و بی پول، فرمانده و سرباز و...هیچ چیزی جدا کنندشون نبود، در حال قدم زدن زیارت جامعه میخوندم، جوشن کبیر میخوندم و خدا رو صدا میکردم و ...،قدم میزدم در بین شهدایی که عادی بودند نه در حد معصوم،اینارو بخاطر رساندن یه مفهومی تعریف میکنم فقط جور دیگه برداشت نشود ؛ اما از این عادی ها که هیچ ادعایی نداشتند کراماتی رو در مزار دیدم که فقط یکیش رو میگم:

    موقع دانشجوییم که کارشناسی میخوندم دورۀ امتحانات رسیده بود کتابم و یه زیر انداز رو برداشتم و رفتم پیش شهدا درس بخونم و برا امتحان آماده بشم، رسیدم به مزار شهدا، یه عرض ادبی کردم و زیر انداز رو پهن کردم و نشستم و شروع کردم به مطالعه و خوندم ،موقع خسته شدن یه دوری بین شهدا میزدم و برمیگشتم ادامه میدادم، موقع اذان ظهر شد همونجا نمازم رو خوندم بعد تو دلم گفتم مگه خودتون دعوتم نکردین؟ مگه خودتون نکشوندین اینجا؟ خب اگه مهمون دعوت میکنین چرا پذیرایی نمیکنین؟اینجوری مهمون دعوت میکنن و اینجوری پذیرایی میکنن؟

    خدا شاهده که حرفم که تموم شد دیدم دو تا جوون موز و آب میوه و کیک آوردن و بهم دادند و گفتند اینم سهم شما بود و رفتند.

    این شهدا افراد عادی بودند مثه خیلیا که عادی هستند. حرف حساب هم همین است . چرا درشت نمایی شود؟دلامون باید شهدایی شود. همۀ شهدای ما فرمانده و... نبودن بلکه اکثریتشون عادی بودند مثه ماها




    امضاء


  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    عضو كوشا
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5435
    نوشته
    126
    تشکر
    1,695
    مورد تشکر
    1,087 در 129
    دریافت
    4
    آپلود
    0

    پیش فرض

    نقل قول نوشته اصلی توسط عبدالله91 نمایش پست ها


    سلام
    در بین شهدایی که عادی بودند نه در حد معصوم،اینارو بخاطر رساندن یه مفهومی تعریف میکنم فقط جور دیگه برداشت نشود ؛ اما از این عادی ها که هیچ ادعایی نداشتند کراماتی رو در مزار دیدم...

    این شهدا افراد عادی بودند مثه خیلیا که عادی هستند. حرف حساب هم همین است . چرا درشت نمایی شود؟دلامون باید شهدایی شود. همۀ شهدای ما فرمانده و... نبودن بلکه اکثریتشون عادی بودند مثه ماها



    بسم رب شهدا وصدیقین


    راستش نمیخواستم این خاطره را تعریف کنم ولی صحبتی که جناب عبدالله 91 کردند منو مشتاق کرد تا یک خاطره از شهدا که واقعا کرامت ونظر لطیف وعرفانیه که برای خودم اتفاق افتاد را تعریف کنم
    بقول شما دوستان آنها انسانهای عادی بودند مثل ما ،ولی بالهایی داشتن بانیروی ایمان ،که آنهارا به اوج پرواز داد


    دوهفته به پایان سال 91 مانده بود که اعلام کردند روز پنج شنبه مراسم گلاب وگلی در مزار شهدا برقراره، سریع به یاد رفیق شهیدم افتادم !!
    گفتم بخاطر رفیقمم که شده باید در مراسم شرکت کنم

    باهر سختی وترفندی بود خودم را به مزار شهدا رساندم ولی طبق معمول دیر رسیدم ،مراسم تموم شده بودو هر کسی که از مسجد مزار شهدا خارج میشد با شاخه گلی در دست بطرف شهید موردنظر خودشون میرفتن.

    من مانده بودم ... روم نمیشد دست خالی پیش رفیقم برم.... آخه میرفتم میگفتم چی؟ میگفتم باز شیطنتم باعث شد دست خالی خدمت برسم!!!
    کمی صبر کردم واطراف میچرخیدم
    بطرف رفیقم میرفتم ودوباره با سرافکندگی برمیگشتم
    پیش خودم میگفتم شاید کسی رد بشه بگه من دوشاخه گل دارم یکیش مال تو!!!

    ولی نه خبری نبود...
    نمیدونم چه فکری کردم که ناخوادگاه بطرف رفیق شهیدم راه افتادم،بجهت شلوغیه مسیر و باریکیه مسیر ،پشت سر خانم و آقایی حرکت میکردم،آنها هم شاخه گل داشتم ،آقا یک شاخه گل ختمی وخانم یک شاخه گل گلایول
    قبور را پشت سر هم رد کردیم در حالی که چشمم به گل آن خانم وآقا بود

    ناگهان آقا ایستاد
    خدای من این که قبر رفیقم است !!!
    آقا خم شد و خانم بالای سر قبر ایستاد ، من ماتو مبهوت انگار که دارم فیلم میبینم صحنه هارا ورق میزدم
    آقا گل را سر قبر رفیق شهیدم گذاشت ،دستی برسر قبر کشید و هر دو رفتن
    خداااااای من
    مانده بودم ...
    آن گل در یک قدمی من ، حتی زودتر از رسیدن و خم شدن من روی مزار رفیق شهیدم بود

    انگار شهید میگوید: تو بیا ! ما خود دنیایی گل داریم ،یکی از آن مال تو...


    امضاء
    تمام افتخار من همین است
    که نقش پیشانی بند من یا فاطمه سلام الله علیها است



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi