عمير بن وهب از سران و شجاعانِ قريش، از كسانى بود كه آتش جنگ بدر را افروخت. خودش در اين جنگ نجات یافت، اما پسرش وهب به دست مسلمانان اسير شد.
روزى با پسر عمويش صفوان بن اميه، صحبت مى كرد، عمیر گفت: اگر مقروض و فقیر نبودم به مدينه رفته و محمد(صلی الله علیه و آله) را مى كشتم، زيرا شنيدم نگهبانى ندارد!
صفوان قبول كرد قرضهاى او را بدهد و خانواده اش را نگهدارى كند، او با شمشير و شتر ظاهرا به قصد گرفتن فرزند اسيرش به مدينه برود و پنهانی پيامبر را بکُشد.
وقتى وارد مدينه شد، جلوی مسجد پيامبر، به دنبال هدف می گشت.
عمَر او را ديد فرياد زد: اين سگ را بگيريد! جمعيت آمدند، او را دستگير كردند و عمَر شمشيرش را گرفت و او را داخل مسجد پيامبر كرد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله) تا او را ديد فرمود: عمَر دست از او بردار.
پيامبر(صلی الله علیه و آله) با او صحبت كرد، علت آمدن به مدينه را پرسيد؟
عمیربن وهب گفت: براى آزادى فرزندم وهب آمدم!
پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: تو در كنار كعبه با صفوان عهد بستى كه بيائى با شمشير در مدينه مرا به قتل برسانى و او قرضهاى تو را بدهد و خانواده ات را نگهدارى كند. ولى خدا مرا حفظ مى كند و تو نمى توانى مرا بكشى!
چون پيامبر(ص) از اين راز پنهان خبر داد، عمیر شهادتين را گفت و مسلمان شد و گفت: تاكنون باور نمى كردم كه وحى بر شما نازل شود و با عالم غيب ارتباط داشته باشيد، ولى اكنون كه اين راز را كشف کردید، به خدا و رسولش ايمان پیدا کردم. خدا را سپاسگزارم كه به اين وسيله مرا هدايت فرمود!
منابع:
پيغمبر و ياران، جلد5، ص73
اسدالغابه، جلد4، ص149