من به عماد می گفتم اینجا خانه خودت است و من، مادر و ابونضال هم پدرت است، اینها هم برادران تو هستند.
او را به خدا قسم دادم که اگر چیزی لازم داشت، خجالت نکشد و بگوید.
عماد شخصیت بزرگی داشت. من با اینکه تاکنون بسیاری از مبارزان تحت تعقیب فلسطینی در جریان انتفاضه را شناخته ام و الان هم خیلی از اعضای گردان های قسام را می شناسم، تاکنون مانند او را ندیدهام.
او را که می دیدم، احساس می کردم یک رهبر و یکی از بازماندههای صحابه را می بینم.
عماد نزدیک به 11 ماه پیش ما بود و ما سعی داشتیم که هیچ کس از این موضوع مطلع نشود.
رفت و آمدهای عماد کاملا مخفیانه صورت می گرفت. او از نقطه ای غیر از ورودی اصلی خانه رفت و آمد می کرد. برخی مواقع ریش می گذاشت و برخی مواقع ریشهایش را میتراشید. گاهی عینک میزد و گاهی نمیزد تا کسی او را نشناسد. وقتی هم که در خانه ما به شهادت رسید، همه همسایه ها تعجب کردند و می پرسیدند این جوان کجا اقامت داشته.
روز چهارشنبه 21/11/1993 و یک ساعت قبل از نماز مغرب بود که عماد آمد و پسرم (نضال) او را از ورودی دوم خانه وارد منزل کرد.
من و عروسم نگاهی به او کردیم. خیلی خوشحال بود.
عروسم جمله جالبی درباره عماد گفت که با اتفاقاتی که بعد از آن افتاد، برای من خیلی عجیب بود.
گفت: «آقا عماد مثل دامادها شده. قبل از این هیچ وقت اون رو این طور خوشحال ندیده بودم.»
عماد کنار دیوار نشسته بود. این صحنه را هیچ وقت از یاد نمی برم. به دیوار تکیه داده بود در حالی که تا آن روز عماد را به این زیبایی ندیده بودم. درحالی که 14 روز روزه گرفته بود، اما چهره اش از نورانیت می درخشید.
از او پرسیدم آقا عماد روزه ای یا افطار کردی؟
جواب داد: روزه ام.
بیرون آمدم و دست به کار آماده کردن افطار شدم. به عروسم گفت: «من هم تا به حال عماد را به این زیبایی ندیده بودم.»
وسام غذای عمار را برایش برد و من گفتم برایتان چای میآوردم چون می دانستم عماد دوست دارد بعد از غذا چای بخورد.
وسام گفت وقت برای خوردن چای نیست چون راننده زود می آید.
عماد نصف چای را خورد غافل از اینکه در همان زمان یکی از مزدوران صهیونیستی به نام «ولید حمدیه» در کمین عماد نشسته بود.