نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: ۩♥*♥۩ « سجاده ی عشق » ؛ خاطره ای خواندنی از یک رزمنده درباره ی خانواده ای 3 نفره که عاشقانه به دیدار معشوق شتافتند. ۩♥*♥۩

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض ۩♥*♥۩ « سجاده ی عشق » ؛ خاطره ای خواندنی از یک رزمنده درباره ی خانواده ای 3 نفره که عاشقانه به دیدار معشوق شتافتند. ۩♥*♥۩

    بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء





    گر مرد رهی میان خون باید رفت

    وز پای فتاده سرنگون باید رفت


    تو پای به راه در نه و هیچ مپرس

    خود راه بگویدت که چون باید رفت








    ۩♥*♥۩ « سجاده ی عشق » ۩♥*♥۩





    خاطره ای خواندنی از یک رزمنده

    درباره ی خانواده ای 3 نفره که عاشقانه به دیدار معشوق شتافتند.







    ویرایش توسط شهاب منتظر : 28-06-2013 در ساعت 16:20
    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض


    در لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب یک پیرمرد ترک زبان داشتیم که خود را بسیجی لر معرفی میکرد. و سعی میکرد کسی از احوال او مطلع نشود و در جواب سوال ها همیشه یک کلام میگفت: من بسیجی لر هستم.

    گردان به مرخصی رفت. به همراه شهید جنابان این پیرمرد را تعقیب کردیم. او داخل خانه ای بسیار محقر در حاشیه شهر قم شد. در زدیم. وقتی ما را دید بسیار ناراحت شد که چرا مرا تعقیب کرده اید. در جواب گفتیم: ما فرمانده تو هستیم امیر المومنین(ع) دستور داده که از احوال زیر دستان و رعیت خود آگاه باشیم.

    داخل منزل شدیم. یک زیر زمین بسیار کوچک با دیواره های گچی و خاکی، بدون وسایل و یک پیرزن نابینا که گوشه ای نشسته بود. از پیرمرد درباره زندگی اش ، بسیجی شدنش و احوال آن پیرزن سوال کردم.

    گفت: ما اهل شاهین دژ بودیم. در دنیا یک فرزند داشتیم که آن هم فرستادیم قم تا سرباز و فدایی امام زمان شود. بعد از مدتی در کردستان جنگ در گرفت. فرزندمان یک روز در نامه نوشته بود که می خواهد به کردستان برود. آمد با ما خداحافظی کرد و رفت. بعد از مدتی خبر آوردند که پسرت را قطعه قطعه کرده اند. بعد از آن خبر آوردند که پسرت را سوزانده اند و خاکسترش را هم به باد داده اند. دیگر منتظر جنازه نباشید.






    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif



  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض








    از آن به بعد مادرش شب و روز کارش گریه بود و بس. تا اینکه چشمانش نابینا شد. از آن پس تصمیم گرفتم هر خواهشی که این مادر دلشکسته دارد به خاطر خدا برآورده کنم. یک روز گفت: می شود برویم قم، کنار حضرت معصومه ساکن شویم؟

    آمدیم قم و اینجا ساکن شدیم. من هم دست فروشی می کردم. نیمه شبی که سر سجاده مشغول عبادت و گریه بود ، گفت:آقا میشود یک خواهش بکنم؟

    گفتم: بگو.

    گفت: میخواهم به جبهه بروی و اسلحه فرزندم را برداری و در راه خدا و در پیشگام امام زمان با دشمنان خدا بجنگی.

    من آمدم ثبت نام کردم عازم شدم. همسرم را به خدا و امام زمان سپردم. همسایه ها نیز گاهی به او سر میزنند.

    شب عملیات کربلای ۵ هر چه اصرار کرد اجازه عملیات به او ندادم. گفتم: هنوز چهره آن پیرزن نابینا و معصوم در ذهنم نشسته است.

    در جواب گفت: اشکالی ندارد. اما من میدانم پسرم اینقدر بی معرفت نیست که مرا اینجا بگذارد. حتما می آید و مرا با خودش می برد.

    از پیش ما رفت به گردانی دیگر...








    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif



  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض




    به هنگام عملیات یادم افتاد که به مسئولین آن گردان سفارش کنم که مواظب او باشند.

    بعد از سراغ گرفتن از احوال او ، فرمانده گردان گفت:دیشب به شهادت رسیده است و جنازه اش را هم نتوانسته ایم بیاوریم.

    بعد از عملیات یکسره به منزل او رفتم. در زدم. همسایه ها آمدند و سوال کردند: شما چه نسبتی با اهل این خانه دارید؟

    گفتم:از دوستانشان هستم.

    گفتند: ۴روز پیش وقتی رفتیم به او سر بزنیم، دیدیم همانطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جان داده به معبودش پیوسته است.




    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi