۩ミ✿ミ۩ خبر دادن على (ع) از شهادت خود ۩ミ✿ミ۩
اگر مى دانستم كه تو قاتل منى تو را نمى كشتم
على (ع) پس از پيروزى بر خوارج به كوفه آمد و به مسجد رفت
پس از خواندن دو ركعت نماز بر فراز منبر رفت
به جانب فرزندش امام حسن (ع) نظرى افكند و فرمود:
يا ابا محمد كم مضى من شهرنا هذا فقال ثلث عشرة يا اميرالمؤ منين
اى ابامحمد چه قدر از اين ماه گذشته است ؟
جواب داد: 13 روز يا اميرالمؤ منين (ع).
على (ع) رو به جانب امام حسين (ع) كرد و فرمود:
يا ابا عبدالله كم بقى من شهرنا هذا؟
فقال الحسين : سبع عشرة يا اميرالمؤ منين :
اى ابا عبدالله چقدر از اين ماه مانده است ؟
امام حسين گفت : 17 روز باقى مانده است يا اميرالمؤ منين .
سپس حضرت فضرب بيده على لحيته و هى يومئذ بيضاء فقال
و الله ليخضبها بدمها اذا انبعث اشقيها
سپس دست خود را به ريش خود كه در آن روز سفيد شده
بود زد و فرمود: اين ريش با خون سرم رنگين
خواهد شد هنگامى كه آن شقى بيايد.
و اين شعر را قرائت مى فرمود:
اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
در اين مجلس ابن ملجم حاضر بود و اين كلمات را مى شنيد
و تا اميرالمؤ منين على (ع) از منبر فرود آمد ابن ملجم برخاست
و با عجله خود را نزد على (ع ) رسانيد و عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين (ع) من حاضرم و دست چپ و راست من با من است
دستور بده تا دست هاى مرا از تن من جدا كنند و اگر مى خواهى
دستور فرماييد سر از بدن من جدا كنند.
فقال على و كيف اقتلك و لا ذنب لك و لو اعلم انّك قاتلى لم اقتلك و لكن هل
كانت لك حاضنة يهوديّة فقالت لك يوما من الايام يا شقيق عاقر ناقة ثمود.
على (ع) فرمود: چگونه ترا بكشم در حالى كه جرمى ندارى و
اگر چنان چه هم مى دانستم كه قاتل من هستى تو را نمى كشتم
لكن بگو ببينم آيا از يهودان ، زنى حاضنه نزد تو بود و روزى از روزها
تو را (اى برادر كشنده شتر) خطاب نمود؟
در اين جا ابن ملجم عرض كرد: آرى چنين بود.
على (ع) بعد از اين ، سخنى نگفت و بر مركب خويش
سوار شده به طرف منزل خود رفت