صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 15 , از مجموع 15

موضوع: ۞*۞*۞ فضائل و کرامات حضرت عبدالعظیم حسنی ۞*۞*۞

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض

    خادم ور شكسته !



    محبّت آل محمّد صلّی الله عليه وآله وسلّم سرمايه اي است زوال ناپذير كه با آن مي شود رفيع ترين جايگاه خلقت – بهشت – را خريد . آنان كه از اين سرمايه عظيم برخوردار اند ، بايد قدرش را بدانند . تا مبادا در بازار پر غوغاي « دنيا » از دستشان ربوده شود .

    رونق داد و ستد در تهران ، يكي از خادمين حرم را به انديشه كسب مال مي اندازد . تا اينكه راهي تهران مي شود . در بستر داد و ستد ها و معاملات مختلف ، در مدّت كوتاهي به مال چشمگيري دست پيدا مي كند .

    امّا ، در اين ميان يك علاقه و كششي خاصّ ، بدون آن كه در اختيار او باشد او را به سمت آستان و حرم سيّد الكريم عليه السّلام مي كشيد . و همين كشش غير قابل كنترل موجب شد كه او در هفته چند روز به شهر ري بيايد . مدّتي كه گذشت احساس كرد رها كردن كاسبي در يكي دو روزي كه به حرم مي آيد لطمه به كارش مي زند ، و او را از كسب درآمد بيشتر مي اندازد .

    امّا دست خودش نبود بلكه سابقه علاقه و محبّت به سيّد الكريم عليه السّلام هيچ گاه اجازه نداده بود حتّي يك نوبت ، آمدن به شهر ري را تعطيل كند . يكي از اين روزها كه با حالي متغير جلوي ايوان حرم ايستاده بود ، رو به ضريح و خطاب به سيّد الكريم عليه السّلام گفت : آقا ، رهايم كن بروم دنبال كاسبي ام ، مرا از نوكري معاف كن !

    او اين بار چهار ماه رفت ، بدون اينكه حتيّ يكبار به شهرري بيايد و يا كسي خبري از او بشنود . تا اينكه …آن روز صداي ناله اي همه را متوّجه خود كرده بود. همان خادم بود ، در پاي ضريح با صداي بلند گريه مي كرد مثل كسي كه عزيزي از دست داده باشد .

    التماس مي كرد و ضجه مي زد : آقا غلط كردم ، آقا نفهميدم … آري دنيا ، اين عروس چند چهره ، صورت ديگرش را نشان او داده بود .

    فصل كاميابي به سر آمده بود و حالا او مانده بود با دست هاي تهي از همه اموالي كه شرار ورشكستگي به خاكستر نشانده بود .او مانده بود و ناله حسرت و ديگر هيچ … .







    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ

  2. تشكرها 2



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض

    زمینگیرشدن آصف الدّوله !



    در اواخر دوره قاجار كه توليّت آستان مقدّس حضرت عبدالعظيم عليه السّلام به عهده مرحوم آقامير (متولّي باشي) بود ، حكومت تهران به آصف الدّوله داده شده بود . آصف الدّوله داعيّه توليّت آستانه را نيز داشت و تصوّر مي كرد ، آستانه بايد زير نظر حاكم تهران اداره شود .

    در مقابل اين ادعا ، متولّي باشي زير بار نمي رفت . و استدلالش اين بود كه توليّت مربوط به حاكم شرع است . كشمكش مابين آصف الدّوله و متولّي باشي به جايي رسيد كه آصف الدّوله مأموريني را براي جلب متوّلي باشي فرستاد تا بلافاصله او را دستگير و زنداني كنند .

    مأمورين به هنگام غروب به آستانه رسيدند . در زماني كه مراسم چراغ شروع شده بود ، و شخص متوّلي باشي نيز در آن حضور داشت . مأمورين قصد بازداشت او را مي كنند ، كه خدّام از آنها مي خواهند رخصت بدهند مراسم چراغ تمام بشود .

    مرحوم آقامير ، خطبه مراسم را خواند و به سراغ چراغها رفت . اوّلين چراغ را در جاي مخصوص نهاد امّا در مورد بقيّه از روشن كردن چراغها خودداري كرد و رو به حرم حضرت عبدالعظيم عليه السّلام نمود و عرض كرد : « يابن رسول الله ! حاكم وقت را آصف الّدوله فرستاده دنبا ل من سيّد حسني تا جوابش را ندهي به چراغت حاضر نمي شوم.»


    اين را مي گويد و از حرم بيرون مي آيد . خدمه از مأمورين مي خواهد كه شب را مهلت بدهند تا صبح . صبح كه فرا مي رسد ، مأمورين آماده بردن متوّلی باشي مي شوند ، امّا هنوز چند قدمي نرفته بودند كه دو نفر پيك از تهران مي رسند .

    آن دو نزديك مي آيند ، سلام مي كنند و به مأمورين مي گويند : مزاحم آقا نشويد مأمورين پاسخ مي دهند : اين دستور جناب آصف الدّوله است ، و پيك مي گويد : آصف الدّوله ديشب به دل درد گرفتار شد و مرد
    … .







    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ

  5. تشكرها 2


  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض

    عظيم پناه



    مثل بهار بود ، آنچه در جان او دميد و روح زمستاني اش را سبز كرد . شاخه هاي پاكي و سعادت انگار به يك آن در فطرتش گل كرد و ميوه داد . خم شد ، صورت به سنگفرش حرم سائيد : خدايا ، اين صورت چطور تحمّل آتش بكند ؟ گريه كرد ، زار زد : خدايا جرأت نمي كردم ، رويي نداشتم در خانه ات را بكوبم .

    اين جسارت را خودت به من ارزاني كردي ، مگر نگفته اي ارحم الراحميني ؟ سپس پنجه در ميان ضريح فشرد كه : اي سيّدالكريم ،اي فرزند زهرا سلام الله عليها تو كه نزدش وجهه و آبرو داري ، بيا و آقايي كن براي اين گناهكار ، بيا و وساطت كن ، بين من و او . تو كه زيارتت ، زيارت ثارالله است .

    كسي متوجّه نشد ، آن شب به «داش ممد» چه گذشت ، به جز فرشتگاني كه تماشاگر حال او بودند . مضطّري كه به استغاثه تا سپيده دم بر در توبه كوبيد ، تا جواب شنيد . فرداي آن شب ، او ديگر «داش ممد» نبود .

    چرا كه به هر كس او را چنين ناميد گفت : ديگر به من «داش ممد» نگوئيد . اسم من «عظيم پناه» است . من به حضرت عبدالعظيم عليه السّلام پناه بردم و او وسيله نجاتم شد .«عظيم پناه» روانه كوچه و بازار شد .

    به در خانه همسايه ها ،‌مغازه ها ، محلّه هاي همجوار و هر كجا كه ممكن بود دلي لرزانده باشد ، چشمي
    گريانده باشد ، حقّي زايل كرده باشد و … بعد از اعاده حقّ النّاس ، ديدند لباس فراشي پوشيد ،جارو به دست گرفت ، تا زير پاي زوّاران را بروبد … . چند روز بعد از آنكه به خاكش سپردند ، يكي از معتمدين و محترمين شهر در عالم رؤيا او را ديد .

    در بهشت بود ، شاد و مسرور . به او گفت : «داش ممد» تو و اين مقام و منزلت ؟ گفت : هنوز هم مي گويي «داش ممد» ؟ مگر من «عظيم پناه» نبودم ؟ حالا هم عظيم پناه هستم . هر چه دارم از آقاست . قدرش را بدانيد … .




    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ

  7. تشكرها 2


  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض

    پرنده نوراني



    در روزگاري كه هنوز بلندگو به شهرري نيامده بود ، مواقع ورود به وقت شرعي صبح و ظهر و مغرب ، افرادي با لحن خوش و رسا بر بالاي مأذنه ها و مناره ها بانگ اذان سر مي دادند و مردم را براي انجام فريضه فرا مي خواندند .

    در آن زمان ، جايگاه ساعت صحن حضرت عبدالعظيم عليه السّلام ، مخصوص بانگ اذان بود . آنچه مي خوانيد خاطره اي است از زبان مرحوم حاج جواد مؤذني كه سالها به انجام فريضه ذكر اذان مشغول بود.


    شب چله از نيمه گذشته بود و برفي كه از عصر گذشته آرام و مداوم بر روي شهر مي باريد ، شديدتر شده بود . به طوري كه بدون پارو كردن برف امكان بيرون رفتن از خانه وجود نداشت . پارو برداشتم و شروع به بازكردن راهي نمود كه بتوانم خود را به پشت صحن برسانم .

    اين كار حدود 3 ساعت طول كشيد و هنگامي كه به صحن رسيدم ، چيزي به وقت اذان صبح نمانده بود . وقتي بالاي مأذنه رسيدم ، ديدن سفيدي يكدست و سكوت ، فضايي ايجاد كرده بود كه بي اختيار دچار يك وهم شدم كه بعد از چند لحظه تبديل به ترس عجيبي شد و سراسر وجودم را گرفت .


    اين وهم و وحشت به حدّي رسيد كه رو به حرم حضرت عبدالعظيم عليه السّلام در قلب خود گفتم :«يابن رسول الله شاهد باش كه اين حالت ترس نمي گذارد انجام وظيفه كنم ».

    درست در همين لحظه يك پرنده بسيار نوراني كه از كبوتر كوچكتر و از گنجشك بزرگتر بود از بالاي مأذنه پرواز كرد . در حالي كه درخشش اين پرنده مرا محو خود كرده بود ، متوجّه شدم وارد وقت اذان صبح شده ايم .


    ي اختيار شروع به اذان كردم و پرنده نوراني در طول اين مدّت پيوسته به دور صحن مي گرديد . تا اينكه اذان تمام شد و آن پرنده به سوي گنبد رفت و داخل برف روي گنبد فرو رفت . خودم را به آن طرف رساندم و در جايي كه پرنده برف را سوراخ كرده بود جستجو كردم . اما اثري از آن پرنده نبود …






    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ

  9. تشكرها 2


  10. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ماجراي تعزيه




    در سالهاي گذشته ، موضوعي تا مدّتها در شهرري نقل محافل بود و امروز نيز پيرمردها آن را به ياد دارند ، و اگر از آنان بپرسيد چه كسي كاشي كاري مناره هاي حرم سيّدالكريم عليه السّلام را انجام داده ، پاسخ مي دهند :«همان كه از ايوان امامزاده حمزه عليه السّلام افتاد دنبه گوسفندش تركيد .»

    حال ببينيم كه اين ماجرا چه بوده است؟! در آن زمان ايّام محرّم كه فرا مي رسيد در صحن حضرت حمزه بن موسي عليه السّلام هر روز مراسم تعزيه خواني برقرار مي شد . آن روز موضوع تعزيه مربوط به قرباني كردن حضرت اسماعيل عليه السّلام توسّط حضرت ابراهيم عليه السّلام بود .

    در اين تعزيه اينطور عمل مي شد كه وقتي تعزيه خوان به تلاش حضرت ابراهيم عليه السّلام براي قرباني كردن حضرت اسماعيل عليه السّلام مي رسيد و به اراده خداوند موفّق به اين كار نمي شد ، در همين لحظه جعبه اي از بالاي ايوان به طرف پايين مي آمد كه درون آن فردي كه نقش جبرئيل را ايفا مي كرد به همراه يك گوسفند قرار داشت .

    گوسفند كه به زمين مي رسيد ، كسي كه نقش حضرت ابراهيم عليه السّلام را داشت آن را مي گرفت و قرباني مي كرد . اين جعبه به وسيله طنابي از بالاي ايوان هدايت مي شد. آنرزو در حالي كه جمعيّت انبوهي به تماشاي تعزيه نشسته بودند كار به لحظه پايين آمدن جعبه رسيد .


    طبق معمول درون جعبه «استاد محمود كاشي كار» كه نقش جبرئيل را داشت به همراه يك رأس گوسفند قرار گرفته بود . جعبه هنوز فاصله چنداني از ايوان نگرفته بود كه صداي جمعيّت و شيپور و طبل موجب رم كردن گوسفند شد كه در اثر تكان هاي شديد بالاخره به واژگون شدن جعبه انجاميد .

    در اين لحظات حسّاس معين البكاء (مسؤول تعزيه) كه مراقب اين اوضاع بود در يك آن متوجّه اين واقعه مي شود و در همان حال با ذكر «يا پسر موسي بن جعفر عليه السّلام » متوسّل به حضرت حمزه بن موسي عليه السّلام مي گردد .


    در آنجا بود كه جمعيّت در عين ناباوري مي بيند گوسفند به صورت چهار دست و پا در ميان جمعيّت مي افتد و در پي آ‎ن استاد محمود كاشي كار نيز آنچنان دقيق بر روي گوسفند مي افتد كه دنبه گوسفند مي تركد .

    در اين واقعه با وجود آن جمعيّت فشرده و ارتفاع زياد ، به هيچ يك از تماشاچيان و همچنين استاد محمود كاشي كار ، كوچكترين آسيبي وارد نمي شود . استاد محمود كاشي كار همان كسي است كه كاشي كاري مناره هاي حرم حضرت عبدالعظيم عليه السّلام يادگار اوست.






    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi